لابلای درختان سر به فلک کشیده شهرک آپادانا می گردیم دنبال خانه جدید مادر سهراب
مادر سهراب، مادر همه شهدای جنبش سبز، مادر همه سبزها
اینجا کسی گم نمی شود. همه خانه سهراب را می شناسند. خانه قدیم و جدیدش را.
ما از مجلس قرآن و دعای هفتگیمان که در همان نزدیکی است قصد داریم راهی آن خانه امید شویم. تلفن خانم فهیمی را برادر سهراب جواب می دهد. می گوید بهشت زهراییم و دو ساعت دیگر می رسیم خانه و من چقدر خجالت می کشم که نرفته ام بر سر مزار شهدا برای قرائت فاتحه حالا که توفیق خدمتگزاری همه خانواده هایشان را نداشته ام. راهی می شویم در زمان مقرر. سبزی درخت هاچشم را می زند. سربند سبز سهراب چشم ها می نوازد ولی. صدای لرزان یکی از مادران صلح که خبر شوم پرپر شدن این فرزند شجاع سبزها را می داد در گوشم زنگ می زند: باید بیایید خانه اش را ببینید. اتاقش را که همه سبز سبز است و ما رفتیم و دیدیم محله شان را که سراسر سبز بود با شمع های روشن از دروازه شهرک تا ورودی آپارتمان و روی میزها و جای جای خانه سبز جوان کامیاب، سهراب سفر کرده و جوانان سیاه پوش و مادران سیاه پوش صلح دوست و صلح طلب، مادران صلح که خانم فهیمی از آنان بود، شمع ها را تا خود صبح روشن نگاه داشتند.
خانه جدید خانواده اعرابی را زود پیدا می کنیم. گفته بودند شاید اذیت شوید امشب را و ما گفته بودیم در برابر اذیت هایی که شما شده اید و می شوید هیچ است این آزارها بی شک.
خانه پر است از عکس های سهراب. فرزند سبز من. فرزند سبز ما. شهید جنبش سبز. سهراب لبخند می زند. انگار آن چشمان تیزبین از پشت شیشه دوربین حکایت کهنه را خوانده است. حکایت مرگ و زندگی. سهراب لبخند می زند به ما و به روی زندگی که آغاز خواهد کرد. در چهره سهراب در همه تصاویر قاب گرفته روی دیوار هیچ نشانی از مرگ نیست.
سهراب زنده است و همه شهیدان بیست و پنجم خرداد. مرده قاتلان بدنام آنان هستند که همه وجودشان با جاودانگی نام و یاد شهیدان در سیاهی وظلمت قتل نفس گم شده است
مادر سهراب می گوید: صدایم را کسی نشنید. من از خون فرزندم گذشتم به قیمت آزادی همه زندانیان سیاسی و به روی من لبخند می زند: راستی آقای تاجزاده خوبند؟ آرام می پرسم خوب؟ آه بله خوبند و به فکر فرو می روم. از احوال ما می پرسند؟ خوب سهراب است و همه شهدایی که آن بالا دارند به زمینی های درگیر تن خاکی آرام می خندند. عکس خوب ها بر دیوار خانه سهراب ردیف شده و کمی آن طرف تر تصویر مرجع عالیقدر مغموم بر سپیدی دیوار نقش بسته. من دلم می خواهد همه شعرواره ها را در حاشیه تصویرهای سهراب بخوانم و دلم می خواهدزیباترین سروده های عالم را تقدیم خواهرم خانم فهیمی بکنم. پروین مادر صلح، مادر سهراب، مادر رامین، مادر همه شهدای این روز شوم در خیابان های شهر من. تهرانی که سبز می خواستیمش و سرخ شد با پر پر شدن این شقایق ها و سرخ شد از خون جوانان وطن.
مادر سهراب خرما تعارف می کند و ما فاتحه می خوانیم: به نام خداوند بخشنده مهربان. حمد و سپاس از آن پرودگار عالمیان است. هم او که بخشنده است و مهربان و مالک روز جزا. مالک روز جزا. مالک روز جزا و چه خوب است که روز جزایی هست و عقوبتی برای بدکاران که در دنیا مکافات زشتی ها و پلشتی هایی که منشأش بودند نکشیده اند. مادر سهراب می گوید: کاش صدایم را شنیده بودند و مرا از خونخواهی معاف می کردند. من می گویم : معامله سنگینی است بانو. کف مطالبات جنبش سبز را هم نمی دهند که مبادا طمع کنیم و همه حقوقمان را یک جا مطالبه کنیم. آهسته نجوا می کند : سراومد زمستون شکفته بهارون … می گوید سهراب این سرود را و سرود وطنم وطنم وطنم ای ایران را خیلی دوست می داشت درست مثل سرود یار دبستانی.
حالا سهراب خوب سرخوش است. حالا که ما سرودهای مورد علاقه اش را زمزمه می کنیم و اشک می ریزیم و اشک شمع ها که چکه می کند داخل جاشمعی های بلورین. آن بیرون باد در میان درختان تنومند و کهنسال می پیچد و انگار کسانی با ما هم نوا می شوند و مؤذن اذان می گوید: الله اکبر الله اکبر
+ There are no comments
Add yours