کانون زنان ایرانی (ویدا سامعی): در یک قدمی نقطۀ صفر مرز میان ایران و افغانستان ایستاده ام. نگاه به آنسو دارم، دلم می خواهد قدم بعدی را آزادانه بردارم، دور و برم کارمندان کمیساریای عالی پناهندگان سازمان ملل و سربازان مرزی افغانستان ایستاده اند و چشم دوخته اند به من.
فرماندۀ مرزبانی افغانستان پیش می آید و می خواهد از نقطۀ مرزی فاصله بگیرم. جایی که چند سرباز مرز بان ،دختری را می بینند که شبیه زنان افغان نیست و شباهتی هم به دختران خارجی تبار ندارد. پوستی تیره و موهایی سیاه دارد که از زیر شال سفید بیرون زده اند. نشانه هایی که مرا به عنوان یک ایرانی به همه می شناسانند می دهند، من ایرانی ام و آنها هم این را فهمیده اند.
اما یک زن ایرانی در کنار سربازان مرزبانی افغان و همراه با ماموران کمیساریای عالی پناهندگان چه می کند، آنهم همراه با فیلمبردار موبوری که مثل آدم های منگ منتظر اشارۀ این دخترک است تا از پله های اتوبوس هایی که پناهجویان افغان را دسته دسته به افغانستان ویران از جنگ باز می گرداند برود و مصاحبه ها را ضبط کند.
برای دریافت اجازۀ ورود به اتوبوس های ایرانی که مهاجران افغان را پس از سپری کردن روزهای کشدار و پر از درد در اردوگاههای سنگ سفید و تربت جام به اسلام قلعه می رسانند می روم . در آنجا نیم ساعتی با فرماندۀ مرزبانی افغانستان، که خودشان او را کوماندان سعید خیل صدا می زنند، به مذاکره می نشینم. ده دقیقه وقت می دهد تا از دو اتوبوس و مسافران اجباری آن فیلم تهیه کنم .
نیک محمد اعظمی، مسوول کمیساریای پناهندگان سازمان ملل در نطقۀ صفر اسلام قلعه بعد از کسب این اجازه با هیجان می گوید : در طول دوازده سالی که به وضعیت مهاجران در این نقطه می پردازد برای نخستین بار است که این اتفاق افتاده است.
برای همین است که لحظه ای از فزصت ده دقیقه ای ام را برای ثبت آنچه که مهاجران می گویند از دست نمی دهم . اتوبوس ها درست در فاصلۀ میان مرز دو کشور توقف کرده اند.
سر اتوبوس ها رو به خاک افغانستان است . قبل از ورود به داخل اتوبوس ها، از کوماندان سعید خیل و مسوولان کمیساریای پناهندگانمی خواهم با من فارسی صحبت نکنند. می خواهم قبل از ورود سربازان ایرانی و افغان به اتوبوس برای کنترل مدارک مهاجران اخراج شده یک دقیقه فرصت بگیرم تا به تنهایی با مهاجران صحبت کنم. فرماندۀ ایرانی نمی پذیرد اما با اجازۀ کوماندان افغان، برای یک دقیقه بدون هیچ همراهی وارد اتوبوس می شوم و به فارسی دری از مسافران اجباری اتوبوس می خواهم . هر وقت دوربین به طرفشان می چرخد یک به یک قصۀ خودشان را برایم بگویند. وقتی فیلمبردار وارد اتوبوس می شود ، فرماندۀ ایرانی عصبانیت خود را توی صورتم می پاشد .
پسرکی سیزده ـ چهارده ساله، اولین کسی است که داستانش را می گوید.سیاه روی است با چشمانی سرخ و زل زده . با حسرت صحبت می کند : «در تهران، بعد از اینکه چهار ماه مخفیانه در یک کارگاه ساختمانی کار می کرده است .پلیس او را دستگیر می کند و بدون اینکه به او اجازۀ تماس با برادرش که کارت اقامت در ایران دارد ، او را به اردوگاه سنگ سفید در مشهد منتقل می کنند. تلفنش را در همان لحظۀ اول دستگیری می شکنند، کتک می خورد و وقتی به اردوگاه سنگ سفید می رسد، بعد از چهار روز، اجازه تماس پیدا می کند او در این تماس باید از برادرش بخواهد که مبلغ صد هزار تومان به حسابش واریز کند تا بتواند سوار اتوبوس های ایرانی اردوگاه بشود تا از مرز بگذرد و وارد خاک افغانستان شود.
نام این جوان حسین است. حسین بعدها در راه اسلام قلعه به هرات به من گفت که تنها دو سه روز در هرات می ماند و بعد به نیمروز در جنوب افغانستان می رود تا دوباره با ” پسبرها”، به ایران بازگردد. پسبر اصطلاحی است که افغانها برای قاچافچیانی که آدم از مرزها رد می کنند به کار می برند .
نیک محمد یکی از افعان هایی که در افغانستان می بینم می گوید :روزانه و به طور متوسط پانصد مهاجر افغان از نقطۀ صفر اسلام قلعه وارد افغانستان می شوند و تقریباً نیمی از این تعداد جزء اخراجیان اجباری ایران اند.
در میان گروهی که از اتوبوس پیاده می شوند حتی مهاجرانی که اجازۀ اقامت در ایران را دارند می توانی ببینی .ولی با اپن وجود توسط پلیس دستگیر شده اند و بدون طی کردن روند قانونی از کشور اخراج شده اند .
در میان مهاجران اخراجی کسانی هستند که وضع جسمی نامناسبی دارند .زنان تنهایی هم در جمع مهاجران اجباری دیده می شوند که مجبور شده اند بدون خانواده اشان ایران را ترک کنند . آنها در کشور خودشان، افغانستان، هیچ جایی ندارند و کسی را هم نمی شناسند. وحشت را به وضوح می توانی درچشمان این زنان آواره و تنها ببینی .
این زنان توسط کمیسیون مستقل حقوق بشر افغانستان در مکانهایی شبیه خوابگاه نگهداری می شوند تا برایشان فکری شود.
شریفه شهاب، مسوول رسیدگی به امور زنان این کمیسیون در این باره می گوید : «این زنان در شلتر ( خوابگاه) به طور موقت نگهداری می شوند . همزمان با اقامت شان هم اقداماتی برای یافتن خانواده هایشان در افغانستان را شروع می کنیم. اگر این زنان فامیل نزدیک داشته باشند آنها را بدست فامیل هایشان می سپاریم و گرنه بیشتر در خوابگاه می مانند تا خانواده های شان از ایران بازگردند و یا با رایزنی سعی می کنیم این زنان را از طریق کمیساریای عالی پناهندگان به ایران بازگردانیم.»
اما شریفه با تاسف سری تکان می دهد :« اما در طی ماههای گذشته موفق نشده ایم زنی را به ایران بازگردانیم . حتی بازگرداندن دخترانی که متولد ایران هستند هم بسیار دشوار شده خیلی از این دختران بی پناه و تنها در حالی که تحصیلاتشان نیمه کاره مانده اینجا رها شده اند و هیچ چاره ای برای سر و سامان دادن شان نمی توانیم بیابیم .»
خاک خشک و تشنۀ افغانستان با کوچکترین نسیمی به هوا برمی خیزد. توی آفتاب، لب مرز به سایه های مهاجرانی که از اتوبوس پیاده می شوند و راه خود را بسمت ترمینال هرات ادامه می دهند چشم دوخته ام .
کوله بارشان چیزی نیست جز چند اسکناس هزارتایی ایرانی که همانجا، هنوز نگذشته از مرز آنرا به افغانی تبدیل می کنند تا برای رسیدن به خانه هایشان. کرایۀ راهشان شود.البته اگر خانه ای باشد.
خیلی های دیگر هم از همان نقطۀ مرزی مذاکره با پسبرها را شروع می کنند تا به نیمروز بروند و از زرنج بگذرند و باز هم این چرخۀ مهاجرت را ادامه دهند .
عصر شده است و بچه هایی که با فرقونهای کرایه ای شان برای حمل و نقل بارهای مسافران، آمده اند و فریاد می زنند گوش همه را کر کرده است .
باد آنسوی نقطۀ صفر، پرچم ایران را تکان می دهد. نگاه من آن دورها را می کاود. خورشید غروب می کند که خط مرزی ایران و افغانستان را پشت سر میگذارم، سرم را از شیشۀ اتومبیل بیرون می آورم تا دستی به رسم خداحافظیبرای مرزبانان افغان و کارمندان کمیساریای عالی پناهندگان تکان دهم، پرچم ایران هنوز در اهتزاز است .
+ There are no comments
Add yours