مدرسه فمینیستی: اکثر روزنامه های آلمانی ،عکس شیوای زیبا وجسور ما را در کنارمطالب مفصلی درشرح مبارزات و شجاعت اش چاپ کرده بودند. بی اختیارشروع کردم به نوازش کردن کاغذی که به سیاه وسفیِدِ تصاویر و حروف اش ، دخترشجاع جنبش را درمیان دستانم نهاده بود. بی اختیار خبر را به زبان دل ترجمه کردم تا برای تمامی همدلان این سالها که چند صباحی از ایشان دور مانده ام با صدای بلند بخوانم .
هرچه کردم فقط یک نام به زبان آمد وبس ! آن هم نه به نجوا که به فریاد… فریادی که نامی را خطاب می کردو فقط یک نام نبود، زنجیره ای بود از بی نام و نشان کسان این روزگاران تلخ که این نام، خود سر سلسله اش بود و این زنجیر را به دستان ظریف و همیشه به خیرش ، به زبان سرخ و منطق سبزش ،به قلم روان و طنز پنهان اش ، به پندار نیک و کردار معتدلش ، به شکم برآمده و پستان پرشیرش، دست در دست “مهراوه “، سر درپی شیطنت های “نیما” و دوش به دوش “رضا”، خندان و فروتن به پیش می برد…نه، این فقط یک نام نبود این ” همه موکلان من ” بود .
همه چیز در ایران عجیب و غریب شده است ! وقتی که عشق به برابری و غمخواری برای عشاق جرم شناخته می شود، وقتی جسارت و تلاش کسانی در طلب دموکراسی وشایسته زیستن انسان، توجه جهانیان را معطوف خویش میکند و دریغ که دروطن آماج وهن و اتهام می شود …ووقتی وکلایی ، چنان که نسرین بود، دربند می شوندو موکلانی، در پی دادخواهی و دفاع ازآزادی او به این در و آن در میزنند !!
همه چیز در ایران عجیب و غریب شده است !وقتی که درسال 2007 به قصد سفر به دوبی به فرودگاه رفتیم وسفر ناکرده بازگشتیم … هفته ای بعداز آن هدیه ای برای “بامداد” فرستاد و مهربانانه گفت : آن شب خیلی برای تو نگران بود، وبعد به طنزو نغزهمیشه ادامه داد،.. به او بگو نگران نباشد ما بی سفر هم سوقاتی می دهیم ! و این چقدر برای آرام کردن جوانی که شور سالهای جوانی را با نگرانی برای مادر و دوستان مادر سپری کرده ،موثر بود… انگار که او نه مادر نیمای شیرخوار که مادر پسر جوان من نیز بود و رمز و راز دوستی با جوانان را چه خوب می دانست.
همه چیز در ایران عجیب و غریب شده است !وقتی که جایزه حقوق بشردر سال 2008 به او تعلق گرفت، همچون موکلان خویش ممنوع خروج بود. درهمان دوران ، با اعتراض و دادخواهی نسبت به این بی عدالتی و بی قانونی، این خسران را از یک سو به فرصتی برای بیان مطالبات شهروندی و دموکراسی خواهی تبدیل کرد و از سوی دیگر به فضایی برای آموزش متانت و اقتدار انسانی به دخترک اش!
مهراوه را در کنار پدر برای دریافت جایزه راهی سفر کرد… مهراوه می رفت و با نگرانی گهگاه سر بر می گرداند و از پشت شیشه های فرودگاه به بدرقه کنندگان نگران و به مادر و نیمای کوچک که حالا دیگر نه همسفران اش که به دقایقی پیش ، مشایعت کنندگانش شده بودند نگاه میکرد ونسرین با خنده وشوق با دست به او اشاره می کرد که برو و استوار برو! این دیگر مهراوه کوچولو با پیراهن های رنگارنگ و چین دار و تی شرت های “برق برقی” و عینک های آفتابی عجیب و غریب نبود این مهراوه ای بود که قرار بود امانتدار حقوق بشر بین المللی باشد، با همان پیراهن های رنگی و چین داروتی شرت های برق برقی و موهای ریخته برشانه های کوچک و پوشیده از گل … به همان زیبایی و رنگارنگی !
همه چیز در ایران عجیب وغریب شده است!وقتی که درسالگرد روزهمبستگی زنان در22 خرداد همان سال ، نسرین ستوده درکنار تعدادی از موکلان اش دستگیر شد. تا ساعتی پیش از دستگیری نگران تنهایی یکی دونفری بود که در کوهپایه های دارآباد در محاصره پلیس امنیتی مانده بودند و درمعرض دستگیری، فقط به جرم پناه بردن از دیو ودد به دامان طبیعت، دامن به دامن دوستان !!… “جرم این است، جرم این است”…بااینکه خود چندان با دستگیری فاصله ای نداشت اما تلفنی آرام و مهربان می گفت : من پایین ایستادم همه منتظر هستیم تا شما برسید. لیکن تا که ما رسیدیم، نسرین دستگیر شد.. به رضا خبردادم و گفتم چه کنیم؟ من بیایم پیش بچه هاو شما به دنبال کارها بروید ؟ گفت نیما پیش هیچکس نمی ماند زحمتی اگر نیست بیا ییدو مدارک اش را بگیرید و هرزمان که باید بیایم بگویید که فورا با نیما و مهراوه بیایم….!
مدارکش در دستم بود، “پرونده وکالت” وکیل دربندم که بگویم او وکیل بود وهمیشه همراه و من موکلی بی دفاع که در پی آزاد کردن او بدین جا آمدم !! اما آنچه که از او آموخته بودم حق دفاع از انسان درمقابل نا برابری وبی عدالتی بود پس سینه جلو دادم و به مهراوه گفتم : من امشب خانه نمیروم و نمی خوابم تا مامان را به خانه بیاورم قول میدهم… آن شب نه من که باقی کسانی که به شانس و تصادف دستگیر نشده بودند به همراه خانواده ها ی دستگیر شدگان و دستگیر نشدگان …تا نیمه های شب خانه نرفتیم و ماندیم تا که عزیزانمان را به قید کفالت و ضمانت و به شرط گرفتن شناسنامه و … رها کردند. نسرین باخنده می گفت حالا من نه شناسنامه دارم نه گذرنامه !! و مهراوه گویا واقعا باور کرده بود که من مادرش را آزاد کرده ام !! و این را، گویا هم این بار که مادرش را برده بودند برای کسانی بازگو کرده بود.
همه چیز در ایران عجیب وغریب شده است ، وقتی از پس چهارسال محدودیت و فشارهای امنیتی ، ناگهان یکی دوماه اجازه پیدا میکنی که مثل یک شهروند عادی و خشونت پرهیز،آزادانه درپی طلب حقوق شهروندی و مدنی خویش باشی.. وهم بدین گونه جنبش زنان نیز در طی دوماه تجربه شهروند بودن خویش ، فرصت غنیمت شمرد وباتکیه به تجارب گذشته خویش به ویژه تجارب چهارسال گذشته و به طور مشخص درقالب “کمپین یک میلیون امضا”، طرح کرده بود ، تر وفرز ، جام طلب خویش به خمخانه این فضازدو “همگرایی زنان برای طرح مطالبات” را به راه انداخت. برنامه این ائتلاف اعلام دو مطالبه اصلی زنان ، نه از کاندیدایی خاص و نه در حمایت از کاندیدای خاصی بلکه برای بیان مطالبات برابری خواهانه وتبیین برنامه جنبش زنان به گوش حساس شده جامعه بود: پیوستن به کنوانسیون رفع تبعیض اززنان و تغییر مواد تبعیض آمیز قانون اساسی . در این ائتلاف بود که به قصد برگزاری ورکشاپ کنوانسیون در شهرهای مختلف با نسرین همسفر هم شدیم…
و چه کردند زنان شهرستانی با دیدن فروتنی و صمیمت اش و او که چه مسولانه پس از برگزاری پرقدرت کارگاه و سخنرانی محکم خویش در بیان مطالبات و خواست پیوستن به کنوانسیون رفع تبعیض اززنان در فرصتی بسیار کوتاه به دیدار پدر و مادر شوهرش شتافت، که ادب ذاتی او حکم می کردهیچ فرصتی را برای ابراز محبت و احترام به اعضای خانواده از دست ندهد .چگونه می توانست این همه مسول و مهربان باشد در مقام یک عروس ، یک مادر، یک همسر، یک دوست ، یک وکیل و ….
همه چیز در ایران عجیب و غریب است … وقتی پرستوها بهار را جا می گذارند وسالیانی است به پاییز راه کوچ پی می گیرند … و پرستوی پاییزه ایران بازهم آمده بود تا سربرخاکی گرانقدر و عزیز، پروازی بلند در آسمان دادخواهی را بیازماید …. همین پارسال بود سال 1388،حالا دیگر جنبش سبز نشان از بهاری سبز بود واما پرستوهمچنان به کوچ پاییزه آمده بود و رسالت به جای آورده و باز می گشت ….اما صدای پشت تلفن حکایتی دیگر می گفت نسرین بود که از ممنوعیت خروج پرستو در صبح همان روزخبر میداد و حالا میخواست که دستان پرخیر و قلب پرمهرش را در اختیار این پرنده ممنوع الکوچ بگذارد… وچقدرمنطقی و قانونی بود همه رفتارش و چقدر همه را به آرامش و اعتدال فرا میخواند. تا که پرستو را کوچ دهد و خود هنوز ممنوع خروج بود .
همه چیز درایران عجیب و غریب شده است . وقتی می نویسی چرا خشونت پیشه کرده اید… نیمه شب به خانه ات میریزند و به خشونت به زندان ات می اندازند …همه چیز در ایران عجیب و غریب است وقتی اعضای خانواده ات ساعت 3.30 نیمه شب بعد ازدستگیری تو عکس العمل فی الفوراشان زنگ زدن به خانه وکیلی است که بی تردید تمام روزرا درکنار موکلان خویش بوده و حالا پس از گذراندن یک روز سخت و پردلهره کاری در کنار فرزندان کوچک اش کمی هم آرمیده …. پیش از آنکه با گروه ماموران “شب رو” عازم اوین شوم گفتم باید شماره هایی را برای اطلاع وضعیت ام به آنان در اختیار خانواده ام قرار دهم .و اولین اسم، که نسرین بود و به زبان چه آسان وصمیمی می لغزید. یکی از گزمگان شب به طعنه گفت اگر تا حالا دستگیرش نکرده باشند ….. و آنجا بود که معنای خالی شدن دل و لرزیدن تن را یک بار دیگر درکنار کرات دفعات این سالهای کبیسه تجربه کردم. اما به سرعت چنان که موکل نسرین می بایست، برخودمسلط شدم و اسم معدود دوستان دیگر را به زبان آوردم ، باز گفتند که دل نبندم که همه را دستگیر کرده اند … و در آن لحظه باورکرده و باور نکرده …من، زن، برای تنها زنی که در هیبتی نامرئی و نا شمردنی درمیان تیم عملیات برادران انجام وظیفه میکرد دل سوزاندم وروبه اوگفتم … یعنی همه را گرفتند ؟ جنبش زنان تعیطل ؟ خانم حواست باشه شما خودت زنی، اینها ما را دستگیر میکنند که بتوانند راحت سرشما هووبیاورند!… و او که چقدر جا خورده بود و باچه تعجبی پرسید: “چراسرمن ؟!”… طفلک فکر میکرد قوانین ضد زن غریب و آشنا سرش می شود!.
پس از آزادی موقت -که کاش همین هم نبود-، وقتی نسرین باشوق به دیدارم آمد، اوکه خود با دانش گسترده حقوقی و اعتدال منطقی خویش نکات بسیاری را به من آموخته بود و هنوز می آموخت ،چقدر همه چیز را به دیده ارزش نگریست و به گوش جان شنید. چه عمیق می شنیدوچه خوب مهارت شنیدن را همپای مهارت گفتن می دانست. درمقابل ابراز پوزش و عذر من برای زحمات این مدت و تلفن های وقت و بی وقت نیمه شب و صبح زود و… فقط گفت: من خیلی هم خوشبختم وقتی بتوانم واقعا کاری برای کسی انجام دهم وخانواده های نگران زندانی هارا آرام کنم.!
و این همه را نه به شرط و منت که به عشق و رایگان می کرد، که حالا نیما ومهراوه تنها بمانند؟؟
همه چیز در ایران عجیب و غریب شده است . وقتی که بعد از چهارسال ممنوعیت خروج، سرانجام باتلاش های وکیل ات، دادگاه انقلاب حکم “منع تعقیب” ، فقط برای پرونده ممنوعیت خروج را صادر کرده و حالا شش ساعت دیگرباید درفرودگاه باشی و هنوز نمیدانی که عازم هستی یانه؟؟ تلفن ها واحضارها توهم اقدامات دیگررا برایت پیش آورده .. اما یک چیز را بدون هیچ توهم و تردیدی میدانی: باید به دیدن دوستی بروی که دو شب پیش آزاد شده و سخت بیمار است … نسرین به شوخی و خنده به نوشین می گوید اگر نصفه شب دوباره زنگ نزند و بیدارمان نکند…. نگران از او می پرسم : پس خودت چی ؟ به مهربانی جواب میدهد من خیلی کار دارم به خدا اصلا نمی رسم برم دنبال کارخودم هرروز برای یک موکل باید به دادگاه بروم …، حالا دیگر به سمت بیمارستان میرویم که نرگس خانه نبود وبا حالی وخیم به بیمارستان منتقل شده بود. اما دیگر غروب شده و شب نزدیک است . نسرین بچه ها را چه کند ؟ بیمارستان خیلی دورازخانه اوست …پریشان است، هم برای تنهایی فرزندان اش هم برای انجام وظیفه انسانی و اجتماعی اش… وقت تمام است نوبت نیما و مهراوه رسیده.! وحالا دوهفته ای است که به لطف ماموران بی قانون نوبت ایشان سر آمده!
همه چیز درایران عجیب و غریب شده است . وقتی که دادگاه کسی را برگزار میکنند و حکم اش را اعلام نمی کنند و هفته ای بعد به قید وثیقه ای سنگین آزادش می کنند…،هرچند خوشا بازی ای که شیوا بدان آزاد شده است…اکثر روزنامه های آلمانی ،عکس شیوای زیبا وجسور ما را در کنارمطالب مفصلی درشرح مبارزات و شجاعت اش چاپ کرده بودند. بی اختیارشروع کردم به نوازش کردن کاغذی که به سیاه وسفیدِ تصاویر و حروف اش ، دخترشجاع جنبش را درمیان دستانم نهاده بود. بی اختیار خبر را به زبان دل ترجمه کردم تا برای تمامی همدلان این سالها که چند صباحی از ایشان دور مانده ام با صدای بلند بخوانم اولین نام ، نسرین بود که دیگر به زبان آسان نمی لغزید. سخت و سنگین بود و پربغض… اما باید صدایش کنم باید خبر را به او برسانم، تا که به خنده بگوید خوش خبر ،…. با ایمیل میانه ای ندارد. مکرر سرزدن به سایتها را نمی پسندد، خبرراهنوز به سبک آن سالهاباید تلفنی به او بگویی. هنوز باید صدا را بشنود صدا را دوست دارد : ” حس خبر را منتقل میکنی …” اینترنتی نیست، کاغذ وکتاب را هنوز ترجیح میدهد. واقعی است، مجازی نیست. حقیقت است، دروغ نیست. کارش زیاد است مادر دو فرزند، همسری مهربان و مسول، دخترنگران پدرومادری مریض احوال، خواهری دلسوز، عروسی با محبت ،و… وکیل ” همه موکلان من”.
باید خبر را به او برسانم چگونه صدایش کنم؟ وای چقدر سخت به زبان می آید این اسم صمیمی وساده و لغزان برزبان همه موکلان او… چاره نیست، چکنم؟ طفلک ام عادت دارد که خبرهای بد و خوب را بشنود….حتی با تلفن های کنترل شده این همه سخت نبود…. یعنی ازاین راه دورهم می شنود؟ دریا دریا فاصله را چکنم؟ گیریم که این فریاد صوراسرافیل باشد و از دریا هم گذرکند، دیوارهای اوین را چکنم؟ دیوارهای اوین سخت ،صعب است یاران! لیک ،این سینه عادت آواز داردوآن گوش عادت شنیدن ،اینک فریاد: آی… نسرین، شیوا آزاد شد!
+ There are no comments
Add yours