آنا کارنینا، یکی از بزرگترین رمان های جهان است که آنچنان که باید حقش در فضای ادبی ایران ادا نشد. این عدم توجه و کم کاری مدیون توجه ای بود که نسل ما و نسل قبل از ما به آن روی دیگر ادبیات روسیه داشت. در واقع تولستوی به شدت تحت الشعاع داستا یوفسکی و ماکسیم گورکی ، فرزند خلف انقلاب روسیه، قرار داشت. در جائی که داستایوفسکی بخاطر ادبیات پر شور و حتی گاهی پر از سوز و گداز و ابهام آامیز ماورای واقع و گاه سمبلیک، مطلوب فضاهای آشفته اختناق، ونیز گورکی که صدایش و شخصیت های داستانش آنچنان با حرکات چپ گرایانه در ایران گره خورده، از جایگاه ویژه ای برخوردار بودند، تولستوی با آن ادبیات اصیل و جهانیش اما عاری از تب و تاب انقلابی و یا تحلیل های احساس بر انگیز اجتماعی آنچنان که باید مورد لطف قرار نگرفت. واین در حالیست که او خالق یکی از بهترین آثار ادبی دنیا (به روایت نابوکوو) و یکی ازبی همتاترین پرسوناژهای رمانهای غربی است که ادبیات زنان دنیا به او مدیون است.
احساس عجیبی بود دوباره خوانی این شاهکار ادبی بعد از چهار دهه. بعد از خواندن چند صفحه همه چیز برایم آشنا به نظر می آمد. اما با این حال خیلی چیزها نا آشنا می آمد وجلوه دیگری داشت. بخاطر دارم که کتاب عاشقانه بود. بخاطر دارم که عشقی ممنوعه و رسوا بود. بخاطر دارم که تولستوی ماکسیم گورکی نبود. و بخاطر دارم که” آنا کارنینا” هم “مادر” نبود. انچه را که بخاطر دارم بیشتر بازتابی بود ازآنچه که ما از رمانی ” آن زمانی” انتظار داشتیم بدون انکه توجهی به انعکاس افکار و آرمانهای اجتماعی تولستوی در آن بشود.
در همان سطور اول کتاب این صدای تولستوی است که بیشتر از همه صداها طنین دارد . چه تاسفی است که صدائی چنین رسا در زیر پرده سنگین ساکت و صامت زمانش حتی تا سالهای بعد، نا شنیده مانده بود.
در خوانش دوباره آنا کارنینا تعهد اصلی من به صدای تولستوی در این اثر است که سرانجام بعد از یک قرن و نیم با هارمونی زیبائی بگوش میرسد، بدور از هر گونه نیازی به تحمیل کردن “نگرش زنانه” “نگرش انقلابی ” و یا هر نگرشی بیرون از آنچه که در متن است. چرا که شخصیتهای اصلی این کتاب براحتی آنچنان در کنار یکدیگر و در مقابل یکدیگر قرار گرفته اند و وتصاویری متضاد و مختلف را از یکدیگر برای خواننده ترسیم میکنند که دیگر نیازی به صدائی از بیرون نیست . در این میان ترنم صدای “زنانه” اشکارترین صدای داستان است. و طبیعی ترین نگرشی است که میتوان رویکردهای داستان را از درون آن مشاهده کرد.
و تعهد دوم من درنگرشی دوباره به شخصیت آنا کارنینا نه در بطن یک رمان عاشقانه بلکه در دل یک رویداد تاریخی است. تاریخی که بر زنان نیز گذشته است .
صدای سوت ترن، چرخش چرخها بر روی ریل های آهنین، صدای سم اسبان وگردش چرخهای کالسکه طنین صدای “حرکتی” بود که از بطن جامعه روسیه بر میامد. جامعه ای که نیاز به حرکت داشت اگر چه که بدشواری جهتی را برای این حرکت میشناخت، و تولستوی با انتخاب نام آنا کارنینا تاکید خود را بر اهمیت مرکزیت قرار دادن این تحولات و تغیرات در رابطه با زنان بدون هیچ تردیدی مشخص میسازد.
روسیه تزاری رو به زوال میرفت . اشرافیت و ملاکین در طیفهای وسیع و مختلفی سعی بر تثبیت ، پیشبرد، دوباره سازی، ادامه دادن، زیرو رو کردن ، و یا سازش با آنچه که بود را داشتند. ولوله ای بود از افکار و آرمانهای مختلف. گرایشهایی بیکدیگرآمیخته، باهم در تضاد، و گاه نیز یکسو. و هر طیفی فراخور خواست خود و دیدگاه خود تلاشی میکرد برپیشبرد آرمانهای خویش. مردانش آنرا بخوبی میدانستند و در پی آن بودند. سه برادر لوین و دیمتری وکنستانت هر کدام بنحوی در تلاش بودند. لوین آنرا در زمین و پرورش زمین میدانست وکنستانت آنرا در توسعه نهادهای شهری و نهادهای توده ای. دیمتری بدنبال ایده آل های انقلابی بود، و حتی مرد دیگر داستان ورانسکی که شاید بیش ازهمه و در سطح بالاتری به این احتیاج و نحوه برآوردن آن آگاه بود. . آنا پبشگام در این مرحله از تحولات روسیه تزاری همطراز مردان این داستان نیز درپی آرمانی بود اما آنچه را که او بدنبالش بود تا پایان درفضایی سرشار از تعلیق به جا ماند.
فصل اول کتاب بازتابی است از انزوال گوشه ای از این اجتماع. خانواده ای اشرافی در شرف درهم پاچیدگی است. پرنسس دالیا آزرده از خیانت همسرش استپان مصمم به ترک اوست. آنا همسر زیبای یکی از وزرای پر نفوذ روسیه تزاری است بدعوت برادرش برای گفتگو و قانع کردن همسرش دالیا به مسکو میاید. ما همراه با استپان و کنت ورانسکی که او هم برای استقبال مادرش در ایستکاه حضور دارد منتظر ورود ترن هستیم..
بالاخره سوت ترن نه تنها ورود قهرمان داستان را اعلام میکند بلکه هشداری بر وقوع حوادثی سریع را میدهد. و براستی که با چه سرعتی همه چیز شروع میشود، باوج میرسد و ناگهان پایان می یابد.
بیصبرانه میخوانم که از آنا بدانم، که چه برسرش آمده. البته که میدانستم چه برسرش آمده. مرگ خونین او در زیر چرخ های ترن فراموش نشدنی است . بیصبری ام برای دانستن آن عاقبت شوم نبود بلکه برای طی کردن راهی بود که او پیمود. این بار با اشتیاق و خالی از هر دلهره داستان را رها کرده و آنا را دنبال میکنم که شاهد تحولش باشم. شخصیتی که خود شاهدی دیگربود بر تاریخ، که با شهامت سر برافراشت تا با آن مقابله کند، که تغییر دهد و “نه” بگوید و چون هیچ کس او را نشنید سر فرودنیاورد اما خاموش شد.
و چه تفاوت آشکاری درنگرش بین این مرگ در میان چهار دهه به وضوح هویدا است ، که یکی فقط پایانی بود بر دلهره و اضطراب، بر هراسی از آنچه را که آنزمان عشق نامیده شده بود، که بیفرجام بود، که سمج بود، که آنها را رها نمیکرد، وآنها هم آنرا رها نمیکردنند، که رسوا ئی بود ، که چاره ای جز نابودی نداشت. و این مرگ که طپشی بود و تولدی دیگر.
آنا را اولین بار داخل ترنی میبینیم که ورانسکی از کنار کوپه اش رد میشود و نگاهشان با هم تلاقی میکند.
“در ان یک نگاه ورانسکی باندازه کافی فرصت داشت که متوجه اشتیاق سرکوب شده ای بشود که در صورتش سرگردان بود، مثل موجی شناوردر میان چشمان درخشانش، وهمانند هاله ای لش گاه از نگاهش و گاه از لبخندش میتراوید.”
“اشتیاق، موج، لبریز، سرکوب، تراویدن” هیچکدام آن چیزی را که در خوانش اول کتاب در ذهنم بود دیگر تداعی نمیکند. مرددم که انرا چه بنامم . در انتظارحسی مرگبارم که با سرعت اوج میگیرد، اما شهوت وعشق نامش نیست! انتظاری که با شنیدن صدای انا از کوپه دیگر منجمد میشود.
“انهم همانطور، من با آن موافق نیستم”
“آیا این یک نگاه و نطریه پیترزبورگی است خانم؟” مردی میپرسد.
“نه، نه پیترزبورگی نیست بلکه به سادگی یک نگاه فمینیستی است.”
در شگفتم ، نه فقط از خود که در سننین جوانی از شنیدن این صدا ناتوان بوده ام و نه از آنکه در آن سنین با دلهره داستان یک عشق عنان گسیخته را دنبال میکردم، نه این بار شگفتی ام از این است که منهم آنا را یک رسوای عشق و یک شوریده بی سر، یک زن خیره سر و خطا کار و گناهکار میدیدم، که از انچه که میگذشت انچنان وحشت داشتم .و چه شبها که خواب بر چشمانم حرام گشت در پی این رسوائی که انگار رسوائی در پس هر عشق نیز بود، انچنان که هر چه را که نامی از عشق داشت یا با درد و نا کامی توام بود و یا با رسوائی. اما در عجبم از منقدین که از شنیدن این صدا ناتوان، که انها هم او را انچنان میپنداشتند که من خام و بیخرد. و شاید هم این زمان بود که نامی جز رسوائی برای او نداشت و نیز پایانی آنچنان غیر منصفانه .
همه چیز بسرعت پیش میرود بدون اینکه فرصتی برای تفکر و تامل و حتی تصمیم گیری به کسی بدهد. آنا و ورانسکی با سرعتی عجیب بیکدیگر نزدیک شده و با شتاب بسوی قهقرا میروند. ولی نمیدانم چرا این بار نگران نیستم و نمیترسم. نه کتاب وحشتی را برایم ایجاد کرده و نه شبی را بی خواب. نه سوالی را بی جواب گذاشت و نه مشکلی را بی علاج. شاید بخاطر سرعتی است که حوادث رخ میدهد. و شاید هم جایگزین دیگری برای این ترس پیدا شده، شاید نگران آن فرصتی هستم که همگان با سرعت از دست میدهیم. و شاید هم که رضایت خاطر از تمام آن فرصت ها که از دست نداده ایم! شاید بخاطر جهشی است که همه ما در این چهل و اندی سال که فاصله بین دو خواندن ، داشته ایم.. شاید بخاطر هزاران زنی است که بیهوده خود را به زیر ترن پرتاب نکردند. و شاید هم بخاطر آن دلیرانی که جانشان از دست رفت اما نه بیهوده.
به آنا و ورانسکی برمیگردم وبه شتابی که به بسوی ویرانی میتاختند و به شوری که در سر داشتند، بمانند اینکه بضیافتی دعوت شده اند. آری در واقع ضیافت بود. وعجیب که منهم مشتاق این ضیافتم که در آن پیوندی عجیب صورت میگیرد پیوندی درست بمانند پیوند دو گیاه ازدو تیره دگرگونه. آها ! حالا میدانم که چرا نگران نیستم زیرا که مثل هر پیوندی اینچنین حاصلی نیکو خواهد داشت. اما باچه تعبیری میتوان آن مرگ خونین را نیکو دانست؟
آنا به پیترزبورگ بر میگردد با جوانه ای در دلش. این دیگر آن آنای سابق نیست. در ترن سعی بخواندن کتابی میکند اما نمیتواند.
“انا میخواند اما این رمان دیگر برایش کششی ندارد، اینکه داستان زندگی دیگران را دنبال کند. اشتیاق عجیبی در او برای خود زیستن و خود تجربه کردن ظاهر گشته بود. اگر قهرمان داستان از مرد بیماری پرستاری میکرد او نیز میخواست که بی سرو صدا وارد اطاق آن مرد بیمار شود. اگر یک نماینده مجلس نطقی را مینوشت ، او میخواست که خود ان نطق را ایراد کند. اگر میخواند که لیدی مری بدنبال سگ شکاری در تعقیب شکارش به تاخت میرود و همه را با جسارتش برانگیخته و متعجب میکند، او نیز میخواست که اینچنین کند. اما برای او این چینین امکانی وجود نداشت. در حالیکه کاردک کاغذی را با دستهای کوچکش خم میکرد خودش را مجبور بخواندن کرد.”
آنا بخواندن ادامه میدهد و قهرمان داستان را تا مرز” رسیدن به خوشبختی اش” دنبال میکند اما بناگاه از خوشبختی او احساس شرم میکند. “چرا شرم و شرم از چه ؟ چه کرده ام که از آن شرمگین باشم؟” جوابی نیافته اما به ورانسکی میاندیشد و به آن ضیافت و به آن جوانه که در دلش بارور مبشد.جوانه ای که او رویشش را ندیده میگرفت، اما هرگز قادر نبود که “زن دیگری را که در آنا هویدا شده” را انکار کند.
در یک توقف کوتاه در بین راه آنا از ترن پیاده میشود و انجاست که در میابد برای انکار آن جوانه قدری دیر شده است. حضور ورانسکی درهمان ترن تعجبی ندارد زیرا که بخوبی میداند که چه او را بدنبالش کشانده و عشق تنها کلمه آشنائی بود که آنا میتوانست برای جوانه ای که در حال شکفتن بود بگذارد اما جائی در اعماق روحش میدانست که در اشتباه است. و این شاید عشق نه ، بلکه شورشی است که رخت عشق پوشیده و در قامت آن تجلی پیدا کرده بود.
این همان طغیان بومی شده و رام شده ای بود که حتی خود آنا هم آنرا باعشق اشتباه گرفت و ما را هم و منتقدین را هم تا سالهای سال به اشتباه انداخت. اما خیلی زود باین اشتباه پی میبرد. در واقع حسی درونی به او میگوید که چیزی در اشتباه است چیزی که او نمیداند چیست.
در ایستکاه سن پیترزبورگ آنای دیگری از ترن پیاده میشود. این لحظه کوتاه یکی از لحظه های نادری است که ما آنا را مستقیما مینگریم. بنظر میرسد که این “حرکت” درونی ، او را نه تنها به ما بلکه بخودش هم نمایان میسازد.
این ترن آنای دیگری را به سن پیترزبورگ برگردانده است. بنظر میرسد که با حرکت ترن آنا براحتی پوشش هایش را بدور ریخته و خود را بیشتر عریان دیده است. اگر چه که واقعیت درونش هنوزهم در پرده ابهامی پیچیده شده، نه پرده ای از تزویر بلکه پرده ای از نا اگاهی . این عدم شناخت از خود سیر واقعی و مهمی است در سراسر داستان. دانش ما ازتمام شخصیتهای زن کتاب مبتنی بر برداشتی است که دیگران از آنان دارند، و در نتیحه تماما کم و بیش کیفیتی ظاهری دارند. در حالیکه مردان کتاب باندازه کافی فرصت دارند که خودشان را آنچنان که هستند و یا حد اقل آنچنان که تمایل دارند عرضه کنند. و ما با آنها مستقیما در دیدار ها و در گفتگوهایشان در تماس هستیم، با زنان اما فقط از طریق تعریفی که دیگران از آنها میدهند آشنا میشویم. تنها استثنایی بر این قاعده چند لحظه کوتاه است که هر یک از انها در ترن و یا کالسکه در راه رسیدن به مقصدی است. تولستوی با مهارتی بی نظیر واقعیتی طبیعی را برایمان نمایان میسازد. شخصیتهای زن کتاب از یکدیگر آگاهی بیشتری دارند تا از خود. و خواننده قدمی جلوتر از شخصیتها بدرون آنها پی میبرد و شاید این اصل به دلهره مان میافزاید.
آنا بیتاب برای رها شدن ازبندهایی است نامرئی ، این بندها ماهیتی چند گانه دارند که در طول داستان با متحول شدن چهره آنا فرمی دگرگونه میابند.. در ابتدا شتاب او نه برای رسیدن به ورانسکی بود بلکه برای پایان دادن به ظاهر سازی و فریب و برهم زدن ریا کاری به اسم زندگی زناشوئی ظاهرا آرام و متعادلش.
این رهائی در واقع امری مجزا و مستقل بخود نبود بلکه شروع یک حرکت جبری بود، که باید پیش میامد و باید ادامه پیدا میکرد و بایدهمان میشد که شد. جبری که فقط می توان آن را تاریخ نامید.
در جائی که کارنین همسر آنا با سماجت در پی ادامه امنیت در پس تزویر یک زندگی ساختگی است، آنا خسته از این تزویر و ریا فقط به گریز می اندیشد. خسته از نقش های از پیش نوشته شده زنان اشرافی، خسته از نقش “لیزان” بودن برای مردانی که میخواستند از نردبان معشوقه ای سرشناس برای جاه و مقام بالا بروند، خسته از زندگی زینتی زنان مرفه روسیه، آنا در پی جایگزینی است که ماهیتش را بخوبی نمیداند زیرا آنچه را هم که از آن گریزان است بروشنی نمیشناسد.
در یک صحنه اسب دوانی که ورانسکی درآن، با اسب انگلیسی تازه خود که با آن آشنائی چندانی ندارد، شرکت میکند آنا و همسرش الکسی هم حضور دارند. ورانسکی در آخرین مرحله، با یک حرکت اشتباه از اسب پرتاب شده و بشدت مجروح میشود. آنا که در جایگاه تماشاچیان با دور بین صحنه را دنبال میکند، یکباره نه به اشتباه بلکه به اختیار، خودش را از جایگاه امن و امان یک زن اشرافی متاهل به دره نا آشنائی پرتاب میکند. بدینگونه ظاهرا خودش را از زندانی رها کرده که در آن بیش از”یک نقش” از پیش نوشته شده سهم دیگری نداشت. تماشای ورانسکی و جراحتش آنا را از خود بیخود ساخته و فریادی را از درونش بیرون میاورد، فریادی که برای پنهان کردنش دیر شده بود. در کالسکه بسوی خانه، آنا بدون هیچ ابائی اعتراف میکند که ورانسکی را دوست دارد. واز ورانسکی بچه ای در شکم دارد.
کارنین چه میکند ؟ کارنین فکر میکند و خود تصمیم میگیرد واین تصمیم را بوسیله یک نامه به آنا ابلاغ میکند، و جامعه نیز همراه با کارنین آنا را محکوم میکند.
اما از این هم دیگر ترسی نیست نه مرا و نه آنا را. او این بار آن زن نگران و وحشت زده نیست. بنظر خیلی جسورتر و بیباکتر میاید نه از رسوائی او را باکی است و نه از انزوائی که در پیش رویش هست.
با ورانسکی هر دو راهی رم میشوند. گریز کوتاهی برای هر دوی آنها و فرصتی برای جدا شدن از قالبی که دیگر توان زیستن در آن نبود.
آنا در آنجا است که احساس میکند که از یک خواب عمیق بیدار شده است. و حتی از دوری پسرش هم رنج نمیبرد. از بدنامی که دور سرش مثل یک هاله ای تاریک میگردد هم شرمی احساس نمیکند،.”هر چقدر صمیمانه میخواست که رنج ببرد و شرمگین باشد کمتر موفق میشود.” اما خوشبختیش را “غیر قابل بخشایش” میپنداشت زیرا از آنچه گریخته بود آگاه نبود. در نتیجه آنچه را که یافته بود سهم خویش نمیدانست. آنا این حس مبهم را دلتنگی برای پسرش مینامد و دلیلی برای برگشت به روسیه.
در برگشت به روسیه هر دو در پی بیکباره رها کردن زندگی متظاهرانه و مملو از تزویر و اخلاقیات ریائی اشرافیت روسیه اند. آنا اینبار مصمم بر زدودن رنگ و ریائیست عظیم تر و گسترده تر، تزویری که گذشت زمان آنرا به تار و پود زندگی روسیه آنزمان چنان گره زده که از دیگر نهادهای عادی قابل تشخیص نبود. در فصول 32 و 33 کتاب شاید یکی دیگر از استثنائات اجتماعی روسیه رخ میدهد.. آنا که یکبار با پرتاب شجاعانه خویش از زندانی رها گشته بود که حتی تصورش برای دیگران غیر ممکن بود در صدد پرش دیگری از ارتفاعی عظیم تربود.
او قاطعانه تصمیم در برهم ریختن همه جانبه رنگ و ریای جامعه اشرافی روسیه را دارد. شبی، همزمان با رد دعوت پرنسس بتسی بیک دیدار پنهانی که نشانه ای از” بدنامی” آنا در آن بود ، آمادگی خود را به رفتن اپرا اعلان میکند. این اولین باری است که آنا بعد از ترک همسرش در یک مکان عمومی ظاهر میشود. ورانسکی حضور آنا را در اپرا بمنزله یک خودکشی اجتماعی تلقی کرده و در صدد است که از آن جلوگیری کند. اما موفق نمیشود.
آنا به اپرا میرود و زنی متشخص در لژ کناری بعنوان اعتراض با کنایه ای توهین آمیز لژخود را ترک میکند. ورانسکی درگالری اپرا آنا را در لژ خود مینگرد و بخوبی میداند که، در ورای ظاهر آرام او، آنچه را که او از آن هراس داشته است رخ داده. “به زنان دیگر در لژهای انحصاریشان مینگرد همان نوع زنان با همان افسران ایستاده در پشت سرشان ، با همان البسه رنگارنگ و شاد . و مردان ، خدا میداند چه کسانی، با همان اونیفرمها و فراک ها، و همان جمعیت عامی و شلوغ در گالری بالا ، که ناگهان در ردیف اول آنا چشمش به چهل و یا پنجاه ادم واقعی میافتد و برای اولین بار بطور ناگهانی با این “وادی سبز” در این کویر ارتباطی عجیب برقرار میکند.”
اگر در صحنه اسب دوانی بدنبال پرتاب شدن ورانسکی آنا با شجاعت، و داوطلبانه خود را از جایگاهش پرتاب میکند، در این صحنه اپرا ورانسکی ناگزیر با “خودکشی آنا” خود را از جامعه اش جدا میسازد. نا گزیرنه از آن جهت که جامعه او را طرد کرده باشد بلکه از آن جهت که ارزشهای آن جامعه را از آن خود نمیداند . در صحنه ای دیگر ورانسکی براحتی در لژ مادرش با او سخن میگوید و پنهان نمیکند که بخاطر عشق آنا نه تنها حاضر است بلکه نا گزیر است که اگر ضروری باشد او را هم ترک کند.
زندگی آنها در دهکده ای درحومه سن پیترزبورگ آغاز فصل نوینی نه تنها در زندگی”فیلانتروپیک” آنا و ورانسکی است بلکه شروع فصلی است دیکر در تاریخ روسیه. املاک خصوصی در دهکده ها که معمولا اقامتگاهی برای اعیان و اشراف در تابستانها بوده، برای آنان اقامتگاه دائمی میشود. توجه و رویکرد جدی به سرمایه گذاری و تولید و بهره برداری و تاسیسات خدماتی مدرن برای استفاده عوام نوید تحول جامعه ای را میدهد که ماسبقی نداشته است. در آن دهکده ورانسکی نه تنها به پرورش اسب و گسترش کشاورزی و مکانیزه کردن آن بطور جدی و با پشتکار همت میکند بلکه به تاسیس بیمارستانی مجهز و مدرن با تجهیزات ساختمانی برای پزشکان و کارکنان بیمارستان اقدام میکند. این اقدام ورانسکی، بخصوص خارج از محدوده کشاورزی و زراعتی، رخدادی است قابل توجه و نو ظهور، و بیسابقه تر از همه نقش آناست بعنوان “آرشیتکت” اصلی این بنیاد. این آنا،زن لوکس ونازپرورده و اشرافی سابق روسیه است که امور نظارت بر ساختمان بیمارستانی را بر عهده دارد. ورانسکی در هر موردی نظر آنا را میپرسد. و این آنا است که حتی در مورد پرورش اسب که مورد علاقه ورانسکی است تازه ترین اطلاعات را دارد.
در ضیافت شام اثری از حضور کنتس ها، کنت ها، و پرنس ها و پرنسسهای پر طمطراق نیست. در مهمانی آنها دکتر محلی، آرشیتکت ساختمان، مارشال منطقه ای و مباشر املاک و دالیا ، همسر برادر آنا، و … میهمانان اصلی هستند. گفتگو در باره بلوک سیمانی است و ماشین الات کشاورزی. از قطع کردن درختان تنومند و بدنه های عظیم و ترکیبات مختلف بتونهای سیمانی است، و جالب اینکه اطلاعات آنا از تمام جزئیات تکنیکی و فنی این ماشین آلات دقیق وبیش ازهمه است، و این در حالیست که ورانسکی میزبان است، این اوست که حتی به میز غذا و منوی آن نظارت دارد و بخوبی عهده دار آن میباشد. اینجا روسیه دیگری فرم میگیرد، یک روسیه میانه و ایده آل تولستوی. روسیه ای که حق فرم گرفتن نداشت. تولدی بود زود رس که جانی در رگهایش نداشت و محکوم به زوال بود.
اتوپیائی که ورانسکی و آنا ساخته اند با همان سرعت که فرم گرفته است ، فرو میریزد چه آ نکه در انزوا همه چیز محکوم به زوال است. این جامعه ایده الی که آنها بنا نموده بودند آنچنان مجزا از تمامی جامعه روسیه بود که برایش راه تنفسی نبود. پدیده ای بود نوین و درخشان همانند نبوغ و استعداد میخایلوف. این اوتوپیا همانقدر محکوم به زوال بود که آنا، که میخایلوف و هنرش، وحتی ورانسکی با رویاهای مبهمش.
دالیا تنها کسی است که از دنیای بیرون قدم به این اتوپیا میگذارد، از دنیای “زنان با زندگی داخلی وسنتی “زن بودن” زنانی که بهر صورت پذیرای نقش زن بودن و مادر بودن و بیش از آن انتظار نداشتن را بودند. زنانی که حتی رنج خوشبخت نبودن را به “حقارت” زن مطلقه ترجیح میدادند. این ملاقات اولین و آخرین رو در روئی زندگی سنتی در نیاز به تحول روسیه با آن اتوپیای دلخواه ورانسکی و آنا است.
دالیا در این رو در روئی علی رغم نیازی که به این تحول در خود حس میکند و علی رغم تحسینی که برای آنا در متحول کردن این نیاز دارد، علی رغم اینکه صمیمانه از قضاوت کردن آنا، آنهم نا منصفانه، سرباز میزند، و علی رغم حس گنگ حقارتی که در خود دارد، نیمتواند چشم به دیدان حقایقی ببندد. حقایقی که دریافتشان بیرون از طاقت وی بود: بی خانمانی.
دالیا شاید بیش از همه آن چیزی را میبیند که خود آنا هم در آن گم است. در نگاه نیمه باز آنا ” نیمه از زندگی او را میابد که دریافتش برای آنا انچنان مطلوب نیست. آن قسمتی از زندگی که آنا نمیخواهد آنرا ببیند”. سهمی که با کمک مرفین هر شب بفراموشی سپرده میشود. او در یک نگاه کوتاه در میابد که آنا در” خانه خودش میهمانی بیش نیست”. و با حس اهمیتی که او برای خانواده قائل است،” آنا زنی است بی خانمان. در آن تجمل و زیبائی که خانه ییلاقی آنها دارد آنا غریبه وار زندگی میکند. و این وحشت انگیز ترین دریافتی است که دالیا را طاقت آن نیست. زودتر از آنچه که باید از آن میگریزد”. دالیا ناگزیر از دیدن واقعیتی است که برای خودش دردناکترین دردهاست. او در اتوپیای آنا و ورانسکی جای “خانواده را” آنچنان خالی میبیند که بی اختیار میگریزد. تولستوی این جای خالی را از زاویه نگرش آنا عدم امنیت مینامد. او خود نیز در آنزمان بسختی در این باور بود که نهایتا تنها در پناه “خانواده” است که امنیت و آسایش مهیا میشود.
اینجا هم ما همچنان بدنبال اشتباه آنا و تولستوی باشتباه میپنداریم که این “عدم امنیت” است که آنا را بدامان خودکشی انداخت. اما درواقع این عدم تفاهم و انطباق فکری و از همه مهم تر عدم یکسوئی با ورانسکی و جامعه بود. آنا محکوم به انتخابی بود که پایانی جدا از درد در آن نبود. انتخابی نا منصفانه، که سنت و جامعه آنرا یکسره میپنداشتند، اما برای آنا کشمکشی بود بی پایان. چگونه یک مادر بتواند مابین فرزندش و هر”دیگری” یکی را برگزیند. انتخابی که نباید وجود میداشت. انتخابی که نه ورانسکی با آن آشنا بود و نه جامعه.
نا گزیر و مغشوش و تنها، آنا به روزنه ای دیر آشنا پناه برد که تا آنزمان با آن بیگانه بود، “مکرهای زنانه”. ورانسکی خسته و آزرده و دلزده از بی ثمر ماندن تلاشهایش، دلتنگ برای تفرجهای جوانیش و دوستانش، تنها و منزوی در پی گرفتن آرمانهایش، کلافه در مقابل اصرار مادرش که همسری مناسب اختیار کند، بدیدار مادرش میرود. آنا افسرده و بیتاب، نا امن و تنها، پیامی دروغین برای او میفرستد. ورانسکی با ناباوری پیام را نا دیده میگرد و جوابی مساعد نمیدهد. رد و بدل های نابهنگام، تصادفهای زمانی و مکانی، طنزهای تلخ اتفاقی، همه و همه با هم در جریان هستند که ناگزیر را بانجام رسانند. آنا در لحظه ای اشتباه، در مکانی نا مناسب، از طریقی نابهنگام، برای درخواستی بیجا، جوابی نا موافق دریافت میکند. آنا تسلیم میشود. ورانسکی تسلیم میشود. زمان منطقش را از دست میدهد. رویدادها تصمیم خود را گرفته اند. صبری رخ نمیدهد و دست تصادفی آنا را باز نمیدارد. آنا با کیف قرمز رنگی که در اولین دیدار با خودش حمل میکند، در ایستکاه ترن جواب سرد ورانسکی را دریافت میکند. در این یاس و نا امیدی و شکست ، آنا راهی را برای گریز نمی یابد. ترن به ایستگاه نزدیکتر و نزدیکتر میشود و آنا به انتهای زندگی. آنا دیگر پوششی نه برای دور انداختن در بر دارد و نه برای پنهان شدن در آن. در برهنگی، او هم تسلیم سنتی ناگزیر میشود. زنی بی خانمان و بی جا و مکان به ناگهان پایان را در مقابل خود می بیند. و با یک حرکت و دیگر هیچ.
در پایان غم انگیز داستان ، خواننده می ماند و طوماری از پرسش های جسورانه وگاه حتی شرمگینانه، که سرانجام چه نامی براین ماجرا بایدگذاشت ؟ واین پرسش هایی است که شاید خواننده چهل سال پیش آنا کارنینا جسارت طرح آن را حتی در خلوت خویش نداشت . و اینک واقف به حق پرسشگری خویش ازخود می پرسد که چه نامی بر آن نهد؟ انتخاب ،کنجکاوی ، هوس ، شهوت ،خودتخریب گری ، طغیان ، بیخانمانی و یا عشق؟ یک قرن و نیم بعد از این تراژدی خواننده هنوز به دنبال دلیلی بر توجیه آن است . در این سالها زنان زیادی پا بعرصه وجود گذاشته اند و با تلاش فراوان برای بهتر زیستن خود و دیگران قد علم کرده اند.زنان زیادی در جهت تغییر زندگی اجتماعی و زندگی خصوصی خویش راه هایی را به آزمون رفته و گاه به خطا و گاه به درستی پیش رفته اند. زنان زیادی سوخته اند و برخی ساخته اند وگروهی نیز تغییرداده اند. زنان زیادی از خود آنچنان حدیث هائی بجا گزارده اند که خواننده این زمان در این فکر است که آیا باید برای آنا کارنینا هم مرثیه ای خواند؟. اما با نگاهی دقیق تر براحتی میتوانیم دریابیم که حماسه آنا کارنینا در واقع ضربان نبض رویدادهائی بود که هنوز هم ادامه دارد. آنا کارنینا در واقع اولین طپش های مجاهدتی بود در جامعه ای که همه چیز را همانگونه که بود می خواست وزنانش نه از سرخواست که ازسر تحمیل نقش های اجتماعی و خانوادگی خویش بدان خواست گردن نهاده بودند.تلاش هایی که امروزه در معنایی وسیع تر آنرا کوششی برای “برابری” میخوانیم. با این تفاوت که او برای این کوشش حتی نامی هم نداشت.
پی نوشت:
◀️ برای نوشتن این مقاله نقد های متعددی مطالعه شده که برداشتی کاملا متفاوت داشته اند و در نتیجه نقلی از آنان بطور مستقیم بکار نیامده اما بذکر نام انان اکتفا میکنم :
1. انا کارنینا، هنری ترویانت
2. تولستوی، زنان، و مرگ. دیوید هال بروک.
3. انا کارنینا: تولستوی، مسئله زنان و رمان های دوره ویکتوریا. امی ماندلکور
4. تولستوی، انا کارننینا، هارولد بلوم
5. تولستوی، انا کارنینا، انتونی تورلبی
+ There are no comments
Add yours