مدرسه فمینیستی-سرم را به صندلی هواپیما تکیه می دهم. به نظر نمی آید که خوابم فقط چشم هایم را بسته ام. دست کم خودم اینطور فکر می کنم. تصویری در ذهنم هست که انگار از پشت پلکهایم آرام آرام به من نزدیک می شود. مثل دوربینی سروهیکل ام را برانداز و روی چشمهایم زوم می کند. آخر سر می پرسد چکار می کنم. جوابی ندارم که بدهم. در عوض من هم او را برانداز می کنم. حواس ام را جمع کرده و خودم را به دست کنجکاوی ام می سپارم. افکارم هم آرام می شود. سرم را کمی خم می کنم و می گویم دارم می روم قصۀ کنیا را بنویسم. همین که این را می گویم چشمم را باز و ذهنم را از دست تصویرها خلاص می کنم.
وسط فرودگاه “نایروبی” پایتخت “کنیا” ایستادم و دور و برم چهره های سیاهی در رفت و آمدند که به سرعت به دیدن اشان عادت می کنم. همه شان آرام و ساکت اند. صدایی از حلقوم ام در می آید تا بگوید این همه سیاه یک جا! فوری جلویش را می گیرم. باید فراموش کنم این ها سیاه اند یا حداقل می بایست تظاهر کنم رنگشان برای من فرقی نمی کند. توجه که می کنم می بینم خیلی از آنها در پس رفتار مؤدب و بی طرفانه ای که نشان می دهند رگه هایی از مهربانی های شخصی شان آشکار می شود. به همان چند چهره ای که در نزدیکم می بینم دقت می کنم. در فکرم که قهرمان داستان من می تواند شبیه کدام یک از اینها باشد. آن زن سیاه پوستی که سرش را از ته تراشیده یا این دیگری که کله اش پر از گیس های بافته شده است؟
به دستهای زن اول خیره می شوم. کف دست او سفید و شیارهای سیاهی میان انگشت هایش پیچ خورده است. دست های زن دوم کپل و بادکرده است. درست مثل گونه هایش. با خودم می گویم خوب است کمی حوصله کنم تا دستهای دیگری هم ببینم. خانم پلیس باریک اندامی ایستاده و پاسپورت ها را می بیند. مرد سفید پوستی شیشۀ ویسکی شکسته ای را داخل پاکت کاغذی گذاشته و یک ریز هم می گوید باید اول پاسپورت او را ببینند وگرنه خراب کاری می شود. قیافۀ بچه های شروری را به خود گرفته که انگار می خواهد وسط همان سالن شاش کند. کنارش می روم و می گویم خُب یواش یواش ویسکی ات را سربکش و تمامش کن، شاید بقیه هم کمک کنند. می خندد و می گوید آخر این کادوست، برای کسی خریده ام! چیزی دیگری نمی گویم.حس اطمینان خاطری پیدا می کنم. انگار اینجا کشور ماجراهاست.
نوبت ما می شود چند بار می پرسند برای چه آنجا آمده ایم. چیزی به ذهنم نمی رسد فقط مِن و مِن می کنم و می گویم توریستم. جمعیت زیادی پشت سرم ایستاده اند. پلیس دیگری پاسپورتم را به طرفم دراز می کند.
مثل آن می ماند که انگار یکباره موضوع کنجکاوی شان ته می کشد. دوان دوان به سراغ چمدانها می رویم. گفته بودند نایروبی جای نا امنی یست. می ترسیدیدم وسایلمان باد هوا بشود.
تا خانۀ خانم الیزابت و جیمز راه درازی را در خیابانهای تاریک و خلوت نایروبی طی می کنیم. عده ای در کنارۀ جاده حرکت می کنند. سیاهی تن و بدنشان با تاریکی شب یکی شده. پیشانی ام را به شیشۀ ماشین می چسبانم تا شاید بهتر ببینمشان. یکی بود و یکی نبود. مرد پا برهنه ای ساعتها راه رفت تا چند عدد موزی که خریده بود به دست کودکانی برساند. نه، نه! فورأ از ذهنم پاکش می کنم. قصۀ قرص و محکم تری می خواهم. باز هم از شیشه بیرون را نگاه می کنم. مردی که دسته ای موز زیر بغل داشت در تاریکی محو شده بود.
پانسیون آقای جیمز کم نور و تمیز و مرتب است. از لوله ها چند قطره آب سرد می چکد. نیوتن یادم می دهد چطور آب را گرم کنم. همان طور که سرم را خم می کنم تا مسیر آب گرم را نگاه کنم چشمم به چشمان سیاه و زیبای او می افتد. از من می پرسد فهمیدم. همین طوری نگاهش می کنم حواسم به کلی پرت شده است. داشتم جای نیوتن را در قصۀ کنیا پیدا می کردم.
هوا گرگ میش است که حرکت می کنیم. روشن تر از شب قبل. از همان جادۀ دیشب حرکت می کنیم. آدمها همچنان راه می روند. می گویند بعضی هاشان آنقدر فقیرند حتی نمی توانند پول کم کرایۀ اتوبوس را بپردازنند. از تاریک و روشن صبح راه می افتند و پاسی از شب گذشته به خانه هایشان برمی گردند.
بغل دست مستر رابرت، رانندۀ مینی بوس می نشینم. انگاردستهای سیاه تنومندش به فرمان چسبیده است. به من نگاه نمی کند و چیزی هم نمی گوید. منتظرم هر چه زودتر شهر را پشت سر بگذاریم تا من از او دربارۀ قصۀ کنیا چیزی بپرسم . خیابانهای آسفالت شده و نشدۀ نایروبی را طی می کنیم. خاک نرم قرمز رنگی به هوا بر می خیزد. بوی خاک نمناک به دماغم می رسد. بسیاری گوشه و کنارها خوابیده اند. به نظر می رسد نایروبی شتابی برای بیدار شدن به خود راه نمی دهد. از پس کوچه ها عبور می کنیم. چند نفری از شیشۀ ماشین نگاه می کنند. هرچقدر من بهت زده و پر هیجان آنها را نگاه می کنم و مثل ملکه ها از پشت شیشه برایشان دست تکان می دهم آنها خاموش و ساکت نگاهم می کنند. پستی و بلندهای خیابانهای باریک شهر نایروبی تکانم می دهد و از جایم بلندم می کند. آفتاب صبحگاهی سرزمین آفریقا را از لابلای دیوارهای کوتاه خانه های آنها تماشا می کنم. در حیرتم که این سرزمین چنان مرا به خود می کشد که احساس می کنم انگار همیشه بخشی از من در آنجا زیسته است.
جادۀ تنگ و باریکِ نیمه آسفالت شده ای قرار است ما را به” ماسایی” برساند. قصۀ قبیله های ماسایی ها به گوش خیلی ها در سراسر دینا رسیده و عکس لباسهای آنها جایی در کتابهای ملل باز کرده است. می گویند شکار و دام و زیورهای زنانه نشانۀ آنهاست.
درۀ “ریف ولی” را پشت سر می گذاریم. قطره های باران آرام آرام از روی شیشۀ ماشین سر می خورند و پایین می روند و پس از آن در چشم بهم زدنی محو می شوند. در کمرکش پیچ های جاده ای که از دل درۀ ریف ولی رد می شود، احساس می کنم این دره باید رمزوراز زیادی در خود داشته باشد. فوری سرم را داخل کوله ام می کنم و کاغذهایم را بیرون می کشم. نوشته اند فسیل هایی در کنیا پیدا شده که به دویست میلیون سال قبل برمی گردد. سرم را برمی گردانم و به مستر رابرت نگاه می کنم. درجایی زندگی می کند که سرزمین مادریش میلیون ها سال زندگی کرده است. او لبخندی می زند. بی مقدمه می گوید 48 نوع درخت در این دره پیدا می شود. اسم آنها را زیر لب زمزمه میکند. صداهایی مثل کی او یا کبی کو یاکی ا و… به گوشم می رسد. مطمئن هستم اسم هیچ کدامشان را یاد نمی گیرم. از خیرش می گذرم. می پرسم مردم برای این دره قصه ای هم گفته اند. مستر رابرت غش غش می خندد و می گوید همۀ افسانه های ما ازاینجا شروع می شوند. می گویم مثل چه چیزی. می گوید مثل جنگ خدای سیاه و خدای قرمز، قحطی، خشک سالی، شکار شیر و کرگدن، چشمه های زیر زمینی، دخترها و پسرها، پیرها و اجدادشان. مکث می کند. می گوید دیگر چه می خواهی؟ می گویم دعا کند منهم موضوع و قهرمانهای داستانم را پیدا کنم. روی شانه هایم می زند و می گوید پیدا می کنی!
ساکت می شوم. دارم با خودم فکر می کنم من از قحطی هیچ چیزی نمی دانم. سرم را برمی گردانم و بیابان خاک سرخ را که در برابرم آغوش گشوده، نگاه می کنم. انگار هر لحظه کمی بیشتر ما را به سوی خود می کشاند. بعد از هر چند کیلومتری زیر تک درختی پسر یا دختر بچه ای نشسته است و دامی در کنار او سر در میان خارهای بیابان فرو کرده و علفی می جوید و می جود. تا ماشین ما را می بینند از جا کنده می شوند و می دوند و دست تکان می دهند. گاهی به موازات ماشین می دوند و زیورهای کوچک ساخته شده ای را به زور از پنجره، داخل ماشین پرت می کنند و با صدای محکمی می گویند ” گیو می مانی!”. مستر رابرت چند بار سرعت ماشین را زیاد می کند که به ما نرسند. هربار توی آینه که نگاه می کنم کودکی از قبایل ماسایی را می بینم که در میان غبار به پا خواسته، پشت ماشین گم می شود. زیورها در دستش و از میان غبار ما را نگاه می کند. لحظه های کوتاهی همین طور بی دلیل از سفیدی پوستم خجالت می کشم.
بیش از دویست سال است که غریبه ها سراغ آنها می روند. خیلی جلوتر از انگلیسی ها، عربها و حتی ما ایرانی ها به سراغشان رفته ایم. تجارهای آدم وچای و قهوه و دانه های ذرت به کنیا رحم نمی کردند. انگلیسی ها که از راه رسیدند تصمیم گرفته بودند خدای زمین و زمانشان بشوند. از سال 1957 تا 1963 طول کشید تا کنیا را به خدای قرمز و سیاه ماسایی ها سپردند و رفتند.
سفیدهایی ماندند و گفتند اینجا خانۀ ما هم هست. از روزی که سفیدها دیگر خدا نبودند، کنیا جان تازه ای گرفت. ماسایی ها هم نفس راحتی کشیدند. حالا سفید و سیاه توانستند کنار هم زندگی کنند. و گاهی با هم فقر را لمس و حس کنند.
ماشین مستر رابرت طوفان خاک به پا می کند و جلو می رود. توی چاله چوله ها می افتد و در می آید هر بار کلۀ همۀ ما به سقف ماشین می خورد و هر بار یکی از ما آخ و اوخی می کند و بعد تمام می شود. باز تا چالۀ دیگری. دستم را به هر کجای ماشین می گیرم که شاید کمک کند آن شکلی مثل بالش نرمی به هوا پرت نشوم، باز نمی شود.همچنان جلو می رویم. مستر رابرت کلۀ تراشیده اش را تکان می دهد و ” اوی … اوی” می گوید. جز ما و دشت بیکران چیز دیگری نیست. برهوت جلوی چشمم یکباره ترسناک می شود. به خودم نهیب می زنم که دنبال قصه ای می گردم. باید خشکی و کویر و ماسایی ها را تجربه کنم.
خسته و آش و لاش به کمپ “کیکورو” می رسیم. مثل زمان انگلیس ها به این هتل صحرایی “لنچ” می گویند. همراهانم روی مبلهای نرم و راحتی که در ایوانی روبه دشت وسیعی گذاشته اند، ولو می شوند. دور خودم می چرخم. هیچ کس را پیدا نمی کنم که بشود جوری او را در قصه ام بگنجانم. لحظه ای احساس می کنم نکند چیزی گیرم نیاید. همۀ دوروبرم به نظرم یک شکل می آید. خانه های یک طبقه ای دور دشت بزرگی ساخته اند که اقامتگاه مسافرین است. درختهای بی اندازه بزرگ وسط محوطه تنها آرایش آن جاست. کوله ام را به دوش و ساکم را دنبال خودم می کشانم. آخرین خانه، مال من است. پشت خانه ها آبگیر بزرگ طبیعی قرار دارد که صدها کرگدن آنجا زندگی می کنند. صدای غِرغُر کردن کرگدن ها چنان در گوشم می پیچد که احساس می کنم انگار در دو قدمی من ایستاده اند. کرگدن در دو قدمی من! وای…! عجیب است چرا نمی ترسم!
روی تخت می افتم. بااینکه می دانم اصلا وقت خواب نیست، وسوسه می شوم چشمهایم را ببندم. باید زودتر حاضر شوم. اولین نوبت ما که همان گردش چند ساعته در بکرترین حیات وحش کنیاست، شروع می شود. مستر رابرت سقف ماشین را باز می کند. می توانیم بایستیم و نگاه کنیم. هنوز دقایقی از کمپ کیکورو در سرزمین ماسایی مارا دور نشده ایم که گله های گاوهای وحشی و زرافه و فیل و آهوهای وحشی را می بینیم. زبانم بند آمده. هرگز این همه حیوان یک جا ندیده ام. ذهنم کاملا از چنگ قصه و خیال پردازی آزاد شده است. من هستم و دشت بی کرانِ واقعیتی که می بینم. فقط باید نگاه کرد و صحنه ها را یک به یک بلعید. می ترسم حافظه ام طاقت این هم تصویر را یکجا نداشته باشد. با خودم مرتب صحنه ها را تکرار می کنم. نباید کوچکترین صحنه ای از یادم برود. مستر رابرت دارد یک بند حرف می زند و خیلی تلاش می کند که راز این سرزمین وحشی را برایم بگوید.
آشکارا گوش نمی کنم. محو آن چیزی هستم که می بینم. همین. قصه ها و آدمها و کاراکترها بکلی از ذهنم بیرون رفته اند. در لحظه زیستن را با تک تک سلولهایم تجربه می کنم. خارج از اراده و لجاجتم لحظه هایی به فکر قصه ام می افتم و از خودم می پرسم حالا دیگر باید چه قصه ای بنویسم؟ شیر ماده ای را می بینم که توله هایش دارند از سروهیکلش بالا می روند. مست تماشای بازی روزانه چند بچه شیر می شوم. در آزادی و دنیای مطلق خود، فارغ از همۀ هیجان و بی قراری من و بقیه جست و خیز می کنند. یکباره به یاد دیوید ادتم بِرگ می افتم. سالهاست او دنیای پنهان حیوانات و گیاهان و بازی طبیعت را برای میلیون ها آدم در سراسر دنیا تعریف می کند. اتم برگ به من یاد داد مار و سوسک و پلنگ و میمونها را دوست داشته باشم.
هیچ چیزی نیست. سرزمین بی انتهایی و نور آفتابی و جانوران کوچک و بزرگی که در جولانگاه خود می زیستند. دلم می خواهد منهم مثل پیرزنهای ماسایی برای بچه و نوه هایم قصۀ طبیعت را بگویم. در نوبت بعدی ترس برم می دارد. هر چه فکر می کنم یادم نمی آید قصۀ طبیعت را چطور برای پسرم گفته ام. چیزی یادش مانده؟ یادم می آید سی دی ” زمین ما” را لابلای خروارها سی دی و دیویدی های او دیده بودم. نفسی می کشم و آب دهانم را قورت می دهم.
صدای یکنواخت مستر رابرت را می شنوم. می پرسد، شمردی؟ می گویم چه چیزی را؟ می گوید گاوهای وحشی را. می خندم. سالانه بیش از یک میلیون گاو وحشی بین مرزهای کنیا و تانزانیا در رفت و آمدند. می گوید پس عکس بگیر. صدای شاتهای کوتاه و بلند دوربین به گوش هر دوی ما می رسد. یادداشتها و دوربینم را لحظه ای ازخودم جدا نمی کنم. هرچه باشد شکلی از کنیا توی کوله پشتی من لم داده و آرام گرفته است.
از میزی که برای سرو چای و قهوه گذاشته اند، چای برمی دارم و گوشه ای را در ایوان رستوران کمپ پیدا می کنم. آفتاب هنوز شعله می کشد و مانند کوره داغی گرمایش پوست صورتم را می خراشد و می سوزاند. به آرامش دشتی که مقابلم قرار گرفته فکر می کنم. فضا چنان آرام است که گویی سرنوشت با آرامش دست دوستی داده است. اعتراف می کنم در حیرتم. هر لحظه که به من می گذرد، در حیرتم. دلم می خواهد قصه ای بنویسم که همۀ اینها را بگویم و لحظه دیگری می مانم که بین انچه می بینم و قصه هیچ شباهتی وجود ندارد.
در عالم خود سیر می کنم که ناگهان میمون کوچکی را می بینم که از بندی از سقف آویزان می شود و پایین می آید. یکراست می رود سراغ میز چای و قهوه. چند بسته کوچک شکر برمی دارد و مثل برق و باد از همان بندی که آمده بود به پشت بام برمی گردد. خدمه ها داد می زنند و این طرف و ان طرف می دوند. میمون کوچک بالای پشت بام فارغ از دادوهوار پایینی ها بسته های شکر را دانه دانه باز می کند و شکر آن را در دهانش خالی می کند. ازجا می پرم. دوربینم را با دست و پا چگی از کوله ام بیرون می کشم. حالا همه ماجرا را از پشت دریچۀ کوچک دوربین نگاه می کنم. زوم می کنم و می بینم میمون چطور بسته های شکر را توی دهانش خالی می کند. کلافه می شوم. جوری پشت به آفتاب نشسته که حتی یک عکس سالم نمی توانم از او بگیرم.
بی تاب و بی قرار به دنبال پسری از قبیلۀ ماسایی ها که شب قبل دیده بودم، می دوم. ده بار اسمش را تکرار کرد. هیچکدام از تارهای صوتی من نتوانست چنان صدایی را تقلید کند. از خیر این هم گذشتم او را ماسایی صدا زدم و او هم پذیرفت. حالا دنبالش می گشتم. به من گفته بود از قبیله شان به کمپ می آید. کار می کند. روزی گله ها و روز دیگری کمپ را نگهبانی می کند. خواستم جای میمون ها را به من نشان بدهد. رفتیم و باز رفتیم. پشت خانه های کمپ، کمی دورتر از جایی که ما زندگی می کردیم، لابلای درختها، ده ها میمون نسبتأ دست آموز را نشانم داد. از هیجان داشتم می مردم. میمون ها روی شاخه ها نشسته بودند و به من زل زده بودند. یاد بسته های شکر افتادم. برگشتم کمپ و رفتم سراغ میز چای و قهوه. یواشکی و با عجله جیب هایم را پر از بسته های شکر کردم و برگشتم پیش ماسایی که هنوز زیر درخت میمون ها منتظر من بود. ماسایی یادم داد چطور به میمونها شکر بدهم. ساعتها آنجا بودم. دور از چشم میمون ها بسته را باز می کردم و شکر آن را کف دستم می ریختم. در چشم بهم زدنی یکی از آنها می جهید. روی دوشم سوار می شود. شکر جمع شده در کف دستم را توی دهانش خالی می کرد و می رفت. تا دیگری بیاید و باز یکی دیگر. چنان بازی با میمون ها هوش و حواسم را پرت کرده بود که زمان فراموشم شده بود. از ماسایی پرسیدم قصه ای از میمون ها برایم بگوید. خودش را کمی جم و جور کرد و به انگلیسی پرسید ” وای؟”. گفتم من دنبال یک چیزی می گردم که قصه اش را بنویسم. مثلأ همین میمون ها. گفت خُب، چرا نگاهشان نمی کنی، بنشین اینجا و برایشان قصه بنویس.
ماندم چه بگویم. حواسم پرت شده بود. دنیای ماسایی ساده و زیبا و قابل دسترس بود و من در پیچ و خم های دنیایی که با اصرار با خودم به آنجا برده بوده بودم، گیر کرده بودم.
ماسایی رشتۀ ذهنم را پاره کرد. باز هم می آیی؟ گفتم برای میمون ها چه بیاورم. گفت موز و بادام کوهی دوست دارند. گفتم بادام کوهی!
تصمیم گرفتم از سر میز غذا چند موز کوچک کِش بروم. به دکتر گفتم بشقابش را پر از موز بکند و به من بدهد. می خندم و می گویم امروز بعد ازظهر خیلی به موز احتیاج داریم. بعد از نهار جشن موز خوران برای میمون ها به پا می کنیم. نصف بیشتر موزهای روی میز را کش رفته بودیم. به دنبال من جماعتی راه می افتاد تا خانۀ میمون ها را یاد بگیرند. زیر درختها ایستاده بودیم و صدایشان می کردیم. می آیند و موزها را از دست ما قاپ می زنند و می روند. گوشه ای می ایستم و شادی آدمها و میمون ها را نگاه می کنم. میمون کوچکی روی شانه ام نشسته. زیر گوشش می گویم باورت می شود چطور ته دلم احساس شادی و خوشبختی می کنم. می توانم لحظه هایی را با تو تقسیم کنم و زندگی را در ابعاد ساده اما لطیف و دوست داشتنی تجربه کنم. میمون کوچک از سینه ام آویزان شده بود. چنگ هایش را به کتفم قلاب می کند و می سُرد پایین. آنقدر جابه جا می شود تا دستش را به جیب شلوارم فرو کند و تنها یک دانۀ بادام کوهی باقی مانده را بیرون بکشد. آن را به سرعت به دهانش پرت می کند و روی شاخۀ درختی می پرد. ماسایی چشم از من برنمی دارد. به نظرم باور کرده که خود او و همۀ میمون هایی که نشانم داده تا عمق روحم به من شادی داده اند.
چند روزی که در ماسایی مارا هستیم هر روز می روم و ماسایی را می بینم. پسر جوانی است که هنوز از مرحلۀ سوم بلوغش رد نشده است. بعدأ در قبیلۀ ماسایی ها می فهمم که سه مرحلۀ بلوغ برای پسرهایشان قائل هستند. تا پسری در نبرد با شیری او را با نیزه از پا در نیاورد، مرحلۀ مردانگی او کامل نشده است.
ماسایی هر روز از سرنوشت قصه ام می پرسد. چیزهایی که معنی چندانی ندارد به او می گویم. رویَم نمی شود بگویم در سرزمین او، قصه، همۀ واقعیتی می شود که با شتاب از برابر چشمم می گذرد و مرا از هر نوع خیال پردازی بی نیاز می کند.
شب که می شود ماسایی ما را به جایی می برد که فاصلۀ زیادی با کمپ ندارد. قرار است زرافه ها و گورخرها را ببینیم. به ترتیب پشت سر ماسایی در تاریکی حرکت می کنیم. نقطه ای را نشان می دهد و می گوید کرگدنی مشغول چراست. یاد فیلم ” خدایان باید دیوانه باشند ” می افتم. به نقطه ای که نشان می دهد، صدبار دیگر نگاه می کنم. تشخیص کرگدن در آن تاریکی برایم ممکن نیست. یعنی می شود گفت زندگی شهری توانایی های فطری و بیولوژیک مان را کاهش می دهد؟ حالا وقت فکر کردن به این فاجعۀ انسانی نیست. باید کرگدن را پیدا کنم.
قرار است در راه بازگشت به نایروبی سری به قبایل ماسایی ها بزنیم. مستر رابرت راه را نشانمان می دهد. برای اولین بار در زندگیم به دیدار رئیس قبیلۀ آفریقایی می روم. از هیجان دست و پایم را گم کرده ام. یاد افسانه های زیادی می افتم.
بچه های کوچک دنبال ماشینمان راه می افتند. بعد مردهای قبیله به استقبالمان می آیند. آنها همه ماسایی هستند. از کنارۀ دریاچۀ ویکتوریا تا نوار ساحلی شرق افریقا ماسایی ها در قبیله های کوچک و بزرگی زندگی می کنند. می گویند دست نخورده ترین جامعۀ بشری می باشند. مردهای قبیله به رسم خوش آمد گویی برایمان آواز می خوانند و به زبان مآ آ چیزهایی می گویند. چنان مبهوت صحنه ای که می بینم شده ام که هرچه هست و نیست را به باد فراموشی سپرده ام. زنها هم می آیند و برایمان آواز می خوانند. از جهان بیرون بخش کوچکی را می شناسند.تنها خیر دویست سالۀ استعمار، زبان انگلیسی است که جوانانشان به راحتی با آن گفتگو می کنند. آنها جایی نمی روند و فقط در سرزمین ماسایی خود در درۀ ریف ولی دامداری می کنند و زنها زندگی داخل قبیله را سروسامان می دهند. اما دنیا به دیدن آنها می رود.
به بوی توریست و دلارهای امریکایی عادت کرده اند. در عین حال هیچ چیزی آرامش زندگی هایشان را بهم نمی زند. سرنوشتشان برای هم آشکار است. می گویند طبیعت فرسوده نمی شود. حیات جاودانی را باور دارند. پرنده ها بالای سرشان، فرزندان کوچک در دامانشان و خاک زیر پایشان است و همین برای خوشبحت بودن کافی است. می گویند هیجانِ تلاش برای زنده ماندن، پایانی ندارد.
نه مثل کولی ها اما آنها هم جابجا می شوند تا دام هایشان به چراهای مناسبی دست پیدا کند. در کتابها نوشته اند ماسایی ها مردم شکار و خون و شیر حیوانات می باشند. دو قرن در برابر بیگانه ها مقاومت می کنند. بیگانه ها که در کنیا خانه کردند، مردم را به کار گرفتند و جاده و ریل راه آهن به پا کردند و مزرعه های گل سرخ درست کردند اما نتوانستند ماسایی ها را به تسلیم بکشانند. ماسایی ها سرجایشان باقی ماندند. اجدادشان خداهایشان شد و مردهایشان مبارز و جنگجو و شکارچی صحرای داغ آفریقا و زنهایشان بنا کنندۀ زندگی هایشان.
پراکنده می شویم هر کدام از ما به دنبال ماسایی ها به این طرف و آن طرف می رود. یکی پرتاب نیزه امتحان می کند، دیگری مثل زنهای ماسایی مهره ها و دندانهای حیوانات مرده را به نخ می کشد و منهم پیش رئیس قبیله می روم. می گویم به من بگوید قصه ام را چطور بنویسم. مرد جوانی برایم ترجمه می کند. پیر قبیله می گوید بروم گوشه ای بنشینم و طبیعت را نگاه کنم و باید صبر کنم. می گویم من از راه درازی آمده ام و دارم جستجو می کنم. مادر قبیله همچنان آرام و صبورانه نگاهم می کند. کودکی روی پای او نشسته و او هر بار چیزی زیر گوش او می گوید. می پرسم به کودکی که در آغوش گرفته چه می گوید. می گوید داستان زندگی را تعریف می کنم. می گویم برای من هم تعریف کند. مادر قبیله می خندد و می پرسد دنبال چه هستم. می گویم قصۀ نوشته نشده ای که دل آدم ها را شاد کند.
پیر قبیله افق را نشانم می دهد و می گوید تا غروب آفتاب وقت زیادی باقی مانده است. نگاهش می کنم. پیام او حجم سینه ام را فشار می دهد.
پسرها از افسانه هایشان برایم می گویند که در آن نبرد خدای قرمز و خدای سیاه پایانی ندارد. طبیعت در چرخش است و خدایان در نبرد و دعایی ماسایی ها برای خدای سیاه که به حمایت ماسایی ها نیاز دارد در مدار بی انتهایی پیش می رود.
سوار ماشین می شویم. همراهان نیزه و شاخ کرگدن و دندانهای سوسمار و گردن بندهای ماسایی ها را خریده اند و آورده اند. از پنجره بیرون را نگاه می کنم. پسر چوپانی در کنار گاو و گوسفندها چنان غرق در افکار خود است که ماشین ما را که از کنار او می گذرد انگار نمی بیند. نه دستی تکان می دهد و نه دنبال ماشین می دود. از پشت غبار به هوا برخاسته نگاهش می کنم. ماسایی ها قصه نیستند واقعیت دنیای هستند که شاید بسیاری از ما از آن بی خبریم.
مدادم روی کاغذ ایستاده و تکان نمی خورد. از پنجرۀ اتاقم افق را نگاه کنم. انگار خورشید دیگر غروب نمی کند. یاد پیر قبیلۀ ماسایی ها می افتم.
شهریور 1389
+ There are no comments
Add yours