مدرسه فمینیستی: هاله سحابی، یکی از فعالان شناخته شده جنبش زنان، امروز دیگر در کنار ما نیست. بسیاری از یاران او تلاش کرده اند تا برای زنده نگاه داشتن یاد و خاطره هاله قلم شان را به خدمت بگیرند و بر آنچه که غیرمنصفانه بر او و خانواده اش رفته شهادت دهند. در ادامه این یادها، دل نوشته ناهید توسلی، از فعالان جنبش زنان و از یاران هاله سحابی را می خوانید:
هاله عزیزم
از خوابی که از عمو عزت مان دیدم و پس از آن، دریافتم که در روز تولدش 19 اردیبهشت بوده است، روزها می گذرد. خوابی که، سحر همان روز آنرا نوشتم و خیلی ها در «جرس»[1] خواندند. من دیگر هیچگاه، به یاد آن بانوی سبزپوشی که بالای سر پدر نشسته بود و او پس از آنکه چشم هایش را گشود و لبهایش حرکت کرد و سرش کمی بالا آمد، اما ناگهان بر دامن آن بانوی سبزپوش افتاد، نیقتادم. انگاری همه چیز از یادم رفته بود. در بیداری و یادآوری آن در ذهنم، تنها آن آیه قرآن تداعی می شد که می گوید بهشتیان سبزپوش اند. ([بهشتیان را] جامههاى ابریشمى سبز و دیباى ستبر در بر است. «الانسان آیه۲۱») همین. یقین کردم پدر، آنگاه که به ابدیت بپیوند از بهشتیان خواهد بود، که هست.
دیروز، در آشفتگی از بهت و حیرت سرنوشت جاودانه ات، ئی میلی از زنی ناآشنا به نام «نگار. ح» دریافت کردم. دوست دارم بخشی از متن آن را که با رنگ سبز و شکل نوشتاری شعرگونه بود، اینجا برایت بیاورم:
[دوست دور و نادیده
سرکار خانم ناهید توسلی عزیز
سلام
شهادت خانم هاله سحابی را به شما تسلیت میگویم
وقتی خبر این اتفاق تلخ را شنیدم، ناگهان یاد نوشته ی شما افتادم. مطلبی که چندی پیش در مورد خواب یا رویای صادقانه تان در جرس خوانده بودم. سریع به سایت جرس رفتم و در بخش جستجو، توانستم مطلب شما را پیدا کنم. آن را که با عنوان «خواب سحابی» در تاریخ 20 اردیبهشت منتشر شده بود دوباره خواندم. چقدر رویای تان صادق بود.
آن زمان که برای اولین بار مطلب تان را خواندم، حس عجیبی از خواب شما پیدا کردم. اما آن حس غریب، مانند خیلی دیگر از ناشناخته های زندگی، لابلای دلمشغولی های زندگی روزمره گم شد و من نوشتهی شما را از یاد بردم.
آن زمان نه شما و نه هیچ خواننده ای فکر نمیکرد آن بانوی سبزپوش که مرحوم سحابی سر خود را بر دامانش گذاشت کسی نیست جز دختر وفادارش هاله سحابی. هیچکس نمی دانست تعبیر خواب شما، پیوستن این دو مبارز سبز آزادگی به یکدیگر است تا ابد. کسی نمیدانست … حتی خود شما!
نمی دانم آدم ها دراین لحظه ها چه به هم میگویند. تنها میتوانم رویای صادقه تان را تبریک بگویم، هرچند در سوگ آن دو بزرگوار، هیچ تبریک و تهنیتی شایسته نیست مگر شادباش به هر دو آنها که از قفس تنگ این جهانی […] برای همیشه رها شدند و دست در دست یکدیگر به سوی آزادی راستین و جاودان پر کشیدند. […]
برای شما و برای ایران عزیز روزهایی بهتر آرزو دارم
بااحترام نگار.ح ساعت 11 نیمه شب
چهارشنبه 1 می 2011]
تا بدانی که نه تنها دوستان ات بلکه بسیاری ناآشنایان نیز در سوگ اینسان عروج تو گریسته اند و بدانی چگونه حس «انسانی»ات به دیگر انسان های دور دست نیز منتقل و غم رفتن ات در همه جا گسترده شدهست. تا بدانی – که می دانم بی شک می دانی – روح انسانی انسان های انسان صفت، چونان موج نور به همه جا روان است و گسترده. تا بدانی مادرِ زمین که دیشب اینچنین سخاوتمندانه تو را و پدر را یکجا به دامن خویش بازگرداند و در آغوش گرفت می خواست هستیِ انسانیات را که از آسمانها آمده بود به آسمان بازگرداند و تو آزاد و رها و فارغ از هر بند و زندانی، به صیرورت خویش ادامه دهی.
هاله عزیزم، این ئی میل ذهن من را به چرخش درآورد و به اندیشیدن به آن بانوی سبزپوش رویاهایم. تو بهتر از من میدانی که قرآن فرزند صالح را گلی از گل های بهشت میداند. البته می دانم بهشتی که تو می فهمی – و من هم همانگونه می فهمم، تنها آن بهشتی نیست که در آن جویهای شیر و عسل جاریست. یادت میآید از نمادین بودن مثال های قرآن صحبت میکردیم تا آنجا که به تفسیرهای علمایی چون علامه طباطبایی استناد میکردیم. آفرینش انسان را، بهشت را، دوزخ را، که من هرگز نمی توانم بپذیرم خدایی به این رحیمی و رحمانی اینهمه نسبت به موجودی خودش آفریده این همه بی لطفی کند که هیزم بیاورد و زیر آتش را شعله ورتر کند و این «انسانی»ی را که خلیفه خویش نامیده این چنین بسوزاند و دوباره زنده کند، بسوزاند و دوباره زنده کند … پناه بر خدا! پناه بر خدایی که به قول یکی از عرفا که گفته بوده اگر آدمیزاده میدانست خدا چقدر بخشنده و رحیم است، به آسانی گناه می کرد و از قضا همین فرصتی که خدا اینگونه به آدمیزاده داده است او را انقدر خجل زده میک ند که هیچ گناهی را برای هیچ منفعت و سودی مرتکب نشود. اما… این را آنانی می فهمند که همان خدایی که این را گفته است می شناسند. من این نکته زیبای این عارف را اینگونه می فهمم که خدا با این حسن نیت، آدمی زاده را نزد خود او شرمنده کرده است تا به خاطر سپاس از همین بخشش و کرم خدا، خود به سوی گناه نرود! من میدانم و می فهمیدم خدایی که تو می شناسی و او را از میان آیه های قرآنی یافته ای که همه عالم را و همه هستی را به یک بهانه و آن هم «عشق و دوست داشتن» آفرید. اما هیهات… هیهات… از ما که این ظریف نکته را دریابیم!
هالۀ عزیزم، به یاد داری بحثهایی را که داشتیم، در حوزۀ زنان و ارجاع به آیات درزمانی/ همزمانی.
هالۀ عزیزم، دوست دارم بخشهایی از کلَ کَل هایمان را – من و تو و مینو – با تو اینجا مرور کنم؛ از جزوۀ خوش خطی که از حرفها و نظرهای مان با بردباری و دقت، شکیبانه جمع آوری کرده بودی و یک نسخه هم به من دادی. بگذار به بخش هایی از بحث هایمان اشاره کنم که مربوط به موضوع «پیوند همسری، رابطۀ زن و مرد در نگاه قرآن» است. تو می گفتی:
◀️ اگرچه اثر وضعی چنین زوجیتی همانگونه که در تمام هستی و در میان موجودات زندۀ دیگر نیز بوده است، تولید نسل و آوردن فرزند است، اما رابطۀ همسری و زناشویی به این هدف محدود نمیشود.
می گفتم هاله تو هم که از قرآن، مثل من، برداشت فمینیستی داری؟
خنده زیبایت را فراموش نمی کنم وقتی واژه «فمینیسم» را به کار می بردم. می فهمیدم تو هم مثل من این واژه را در کنار اسلام پارادوکسیکال می دانی؟ یادت میآید میگفتم تا زمانیکه بتوانیم این خوانش روزآمد قرآن را درونی جامعۀ مسلمان کنیم ناگزیر از پذیرش در کنارهم بودن این دو واژه هستیم. هاله، کاش نرفته بودی تا برایت می گقتم که این نظرم را در مقاله ای به نام «فمینیسم اسلامی» نوشته ام، گرچه آنجا خود را «فمینیست مسلمان» خوانده ام، اما اسفا که این درد و غم این روزها که چون کوهی بر دلم هوار شده ست، ادیت کردن آن را متوقف کرد.
یادم می آید که می گفتیم اگر این درک و تفسیر آیه های قرآن در مورد حقوق زنان در قوانین اسلامی کشورهای مسلمان درک و پذیرفته می شد، زنان شرق و مسلمان چه راحت تر می توانستند به حقوق عادلانه و برابر انسانی شان دست یابند.
بگذریم…
حالا دیگر تو نیستی، اما خاطرۀ آنروزهای شیرین، با تلخی گزندۀ درد و غمی سهمگین از دیگر نبودنات، از ذهنام عبور می کند. چه رویاها و چه آرزوهایی برای زنان مسلمان میهن مان که در روستاها و شهرستان های دوردست می زیند داشتیم. من می گفتم باید متن را در زمینه اش خواند و تفسیر و تاویل کرد. تو، چه هوشمندانه بخش هایی از قرآن را که تفسیر کرده بودی برایمان می گفتی و من چه شادمان که کارهای پژوهشی ام را میتوانم با دیدگاه های تو درهم آمیزم. امروز اما، با چشمی پراشک و دلی مالامال از دردِ نبودنات در کنارمان، به یادداشت هایت که مراجعه می کنم، انگاری حضورت را در صندلی کناری ام، که همیشه آنجا مینشستی حس می کنم و گرمای نفسات همه وجود سرد این روزهایم را گرم میکند.
هاله عزیزم، بگذار صادقانه بگویم، بارها و بارها از این همه کوچکی ام در برابر بزرگی تو، از خودم شرمنده می شدم. هیچ چیز به اندازۀ آرامش ات این روح ناآرام و آشفتۀ من را – که تو هم آن را شناخته بودی – آرام نمیک رد. وقتی تو می رفتی من دوباره روی صندلیام و در کنار «غایب» تو می نشستم و ساعت ها با تو حرف می زدم. کَل کَل می کردم. امان از این روزگار، امان و صد امان از این روزمرگی که آنچنان مان در هم پیچانده است که نمی دانم چگونه می توان «زمان» را در برهه هایی ایستاند. ایستاند در آن هنگامه هایی که دوست می داری کاش زمان متوقف می شد و یا باز هم تکرار می شد.
هاله عزیزم، کاش آن شبی که رویایت با جامۀ سبز بهشتیان در کنار تخت پدر در بیمارستان، به سراغ ام آمد از خواب بیدار نمی شدم. کاش خوابی هزاران ساله می کردم. اینک می اندیشم، چه لحظه های شیرینی است ایستایی آن زمان هایی را که دوست می داری تا ابدیت ادامه یابد کاش هنوز خواب بودم و سرِ پدر هنوز بر دامن سبزت غنوده بود. کاش در همان لحظه جهان از حرکت می ایستاد تا من تا ابدیت در کنار تو و پدر می بودم و نظاره گر آرامش پدری سر بر دامان دختر، «ام ابی ها». کاش می دانستم پدر بی تو در بهشت آرامش هم آرامش نمی داشت و از همین رو تو را نیز با خود برد.
هاله جان، امروز که زهرا. ق (ج) خواهرزادۀ همسرم از خوابی، نه! نه! از رویای صادقی که در بیداری در نیمه شبی پیش از چشم برهم نهادن پدر، دیده بودی و برایش گفته بودی برایم گفت. به او گفتم زهرا، اگر این را دیشب که لواسان بودیم و بر بالین پیکر سردِ در پرچم ایران پیچیده شدۀ این شرف ایران و اسلام نشسته بودم گفته بودی، یقین می کردم «عزت»مان بی «هاله»ی عشق، به آسمان ها نخواهد رفت. پس از شنیدن رویا / واقعیتی که دیده بودی، یاد خوابی افتادم که در سپیده دم روز تولد بابا عزت ات دیده بودم.
حالا دیگر یقین پیدا کردم که پدر، حتی یک شب را نیز تنها و بی تو دختر نیکوسرشت، «اُمِ ابی ها»، نمی خواست از حضور خدا لذت ببرد. لذت حضور خدا با ام ابی ها شیرینتر است.
اما… ما! ما باید اینک به خویش خود بازگردیم و در نکبت روزمرگی خود دوباره دست و پا زنیم و در حسرت آرامش و خلوتی که تو و پدر با خویش و خدای درون خویش تان دارید – به رغم اینکه هیچ چیز در این جهان نبوده است تا به آن غبطه خورم – اما به این سرنوشت خداخواسته ای که مالک هستی برایت در کنار پدر، رقم زده است غبطه می خورم.
هاله جان، سرنوشتِ اینگونۀ تو، به ما زنان راهی را نشان داد که شاید در «بودن» تو به آن دست نمی یافتیم. تو با این سان بزرگی و بردباری و عشق ات به پدری که نمادی از «بودن» خدایی «انسان» بود و این بردباری و شکیبایی را از او میراث گرفته بودی، به ما نیز منتقل کردی؛ به ما زنان آموختی که زیستن برای انسان و آگاهی بخشی برای انسان بودن زن و مرد ندارد. تو به من آموختی که این آدمی زاده، جز کرداری برگرفته از پندار و گفتارش نیست.
آری تو به من آموختی: «لیس للانسان الا ما سعی»، انسان، چیزی جز کردارش نیست.
تو، یک کردار نیک بودی. در هنگامه هایی که با تو بودم، در جلسات پژوهش های علمی قرآن، در هنگامه هایی که با آوای نرم و آرام ات از خنده رودهبرمان می کردی، در هنگامه هایی که در جلسات «ماداران صلح» ریز ریز میوه ها را خُرد می کردی و در بشقاب ها جلوی بقیه می گذاشتی، کمتر حرف می زدی، بیشتر گوش می دادی، امین ما «مادران صلح» بودی، ما همۀ انسانیت تو را می فهمیدیم و همه مان در غیبت ابدی تو در «فروم مادران صلح» یادت را زنده نگه میداریم.
تو «صلح مادرانه» را به ما آموختی گرچه، باید همیشه «غیبت»ات را با «غ»، جلوی نامت در ذهن و دل مان در جلسه های بعدی تیک کنیم، اما به رسم سنت زیستن، همیشه حضورت را زنده می داریم، زیرا «هاله عزیز، دوستت داریم».
پانوشت:
+ There are no comments
Add yours