مدرسه فمینیستی (به بهانه روز مادر): پسرک گریه کنان همراه مادرش از مغازه خارج شد و در حالی که پا به زمین می کوفت فریاد می زد، بخر بخر … مادر قدم هایش را تندتر کرد و از مغازه فاصله گرفت. ایستاد، رو کرد به پسرک اش و گفت: «گفتی آدامس و آب نبات می خوام، گفتم یکی که بیشتر دلت می خواد انتخاب کن تا برات بخرم، خودت آدامس رو انتخاب کردی، منم برات خریدم دیگه نمی شه هرچی بگی و بخوای که برات بخرم…»
حرف اش که تمام شد، راه افتاد و به سرعت چند متری از مغازه دورتر شد. پسرک با بغض و در حالی که بسته آدامس را در مشت می فشرد به دنبال مادر دوید. مادر قدم هایش را کند کرد تا کودک بتواند خود را به او برساند. پسرک به مادر رسید. برای چنگ زدن به دامان مادر، دستان کوچک اش را بالا برد. دستان اش هوا را شکافت ولی دامان مادر کوتاه تر از آن بود که دست پسرک به آن برسد!! پسرک ساکت شد و ایستاد. نگاهی به دستان اش و نگاهی به مانتو کوتاه مادرش انداخت و با بغض ترکیده و گریه کنان هر دو دستش را بالا برد و با التماس فریاد زد: «بغل..بغل».
+ There are no comments
Add yours