مدرسه فمینیستی : سال ۱۳۶۹- شیراز – زایشگاه زینبه / آخرین ساعات یکی از شبهایی که در زایشگاه بودم تا آمار زایمان را پر کنم به اتاق درد سر زدم. از اول شب آرام بود و هنوز خبری از زائو نشده بود. ۸۰ مورد زایمان باید تکمیل می شد تا فارغ التحصیل شوم. نیمه های شب زن حامله ای با چادر سیاهی که شکمش را با آن پوشانده بود، قدمهای سنگین و چند همراه وارد زایشگاه شد. شکم ششم بود، بچه های قبلی دختر بودند و مادر بدون سونوگرافی آمده بود. همه منتظر پسر بودند. نگاه مادر را اما نمی شد خواند، همه صورتش پر از درد بود و کم حوصلگی. زایمان طبیعی در راه بود اما چون مادر بیماری قلبی داشت، زایمان پر خطر بود و پزشک متخصص برای زایمان آمد. من هم دست شستم و دستکش دست کردم و با لباس سبز وارد اتاق زایمان شدم و کنار پزشک ماندم…..
سالها بعد وقتی بیرون از ایران همراه دوستی شدم که برای زایمان در کنارش باشم یاد دوران مامایی افتادم. آن روز خاطره دوران مامایی برایم مثل زندگیِ گذشته بود. اتاق بیمارستان رنگی بود و دوست باردارم روی تخت معمولی خوابیده بود. تا آخرین لحظه زایمان کنارش بودم و همه چیز خیلی طبیعی گذشت، برای زایمانهای طبیعی خبری از اتاق مخصوص زایمان هم نبود.بچه روی همان تخت معمولی به دنیا آمد. بر خلاف اتاقهای زایمانی که در دوران دانشجویی دیده بودم با دیوارهایی از کاشی های سفید، سرد، پر از بوی غلیظ جفت و تخت بسیار بلند زایمان که مثل تخت معاینه زنان بود و بلندیش برای ماما و پزشک طراحی شده نه برای مادری که با درد باید از تخت بالا رود.
اتاقهای زایمانی که در دوران دانشجویی تجربه کردم تجربه قشنگ زایمان، رستن از درد، و تولد عشق را مکدر می کرد. به مادر می گفتیم «مریض» و رابطه با مادر از نوع سلسله مراتبی بود، بالا به پایین…..
روزها پر از سر و صدای پرسنل و دانشجوهایی بود که غرق یادگیری و دنیای خود بودند. با شلوغی اتاق زایمان و فضای آموزشی اش، توجه، توجهی نبود که از جان و دل معطوف مادر و دنیای او شود. در زایشگاه شوشتری که در منطقه فقیرتر شهر بود و زایشگاه قشر فقیرتر – بخصوص افغانها که آرام ترین و کم فریادترین زائوها بودند- گاهی همه تخت های تنها اتاق زایمان هم زمان پر بود. مادرها از یک طرف فریاد می کشیدند و ماماها از طرف دیگر مشغول رفت و آمد و بچه گرفتن و یاد دادن و یاد گرفتن. دور هر یک از مادرها که روی تخت زایمان بودند یک مربی بود و ۳ یا ۴ دانشجوی مامایی. مادر فضایی برای خلوت با زایمان و درد و رستنش نداشت. دانشجویی که بچه را می گرفت نفس خودش حبس بود اما به مادر یادآوری می کرد نفس بکشد… مادر گاهی هم فراموش می شد. فقط وقتی روی آن تختهای بلند می رفت محوریت داشت…..
و در دوران دانشجویی این محوریت برای یادگرفتن بود. یادگرفتن از مربی هایی که مثل خیلی از آموزشهای دیگر دوران تحصیل در آموزش شیوه تلخی و تحقیر داشت، حداقل در تجربه من: «چه مامایی هستی که زورت نمی رسه بند نافو کلیپ کنی» و این تجربه اولین زایمانم بود. تجربه ای که همه خانواده منتظرش بودند. بعد از زایمان اما نخواستم صدای مربی روی حس اولین تجربه غالب شود. منتظر این اولین تجربه بودم و می خواستم که خوب باشد. تمام راه را تا خانه کوچک دروازه قدیم قران دویدم تا به مادر بزرگم بگویم: مبارک… مبارک… بچه گرفتم
اتاق زایمان شبها سکوت بدی داشت تا صدای فریاد مادری بلند شود. همیشه در اتاق زایمان سردم می شد. راستی زائوها می دانند که بعضی ماماها هم از اتاق زایمان می ترسند؟ زائو را در آخرین لحظه های درد به اتاق زایمان می بردیم و با آن همه سنگینی باید از این تخت بلند هم که چراغی مخوف با نور سفید بالای سرش است بالا می رفت. درد و بیقراری از یک طرف و ترس از بالا رفتن از آن تخت بلند از طرفی دیگر؛ که البته گاهی دانشجوهای تازه وارد زیر بغل مادر را می گرفتند و کمکش می کردند. اتاق زایمان بیشتر شبها بیرحم بود. بخصوص وقتی مادر از زور درد بی حال می شد و توان زور زدن نداشت. «خانوم زور بزن تمومش کن. بخدا منم خستم»… و گاهی ضربه محکمی هم به رانهایش زده می شد که پاهایش را باز کند و بی حالی از سرش بپرد. این شیوه اما شیوه همه ماماها نبود. بعضی ماماها با مادر گپ می زدند شوخی می کردند، و در کنار مادر می ماندند تا در میان گفتگو ها زمان زودتر و بهتر بگذرد، هم برای مادر هم برای ماما. فکر می کنم برای همه ماماها تجربه این دوران انقدرها هم تلخ نبود. شاید همین تجربه ها بود که نهایتاً از دنیای مامایی بریدم. اما گاهی می خواهم آن روزها برگردد و مامایی را به شیوه دیگری تجربه اش کنم
تنها زایمان بدی که تجربه کردم مادری بود که آخرین هفته های زایمانش بود و بچه در شکم مرده بود. این چهارمین حاملگی بود. دختر. و بچه های قبلی همه پسر بودند. قبل از زایمان در کنار مادر نشستم، از نقشه هایی که برای «دخترش» کشیده بود می گفت، از اتاقی که آماده دخترک بود. بچه را که گرفتم گریه می کرد
کاش دختر نبود
…
تصویر آن شب زایشگاه زینبیه تیره است. و من دوباره در شیراز هستم در همان زایشگاه…. با آن همه نور چراغهای بزرگ و گرد بالای تخت ها خاطره آن شب دلگیر و تیره است. همه چیز طبیعی پیش میرفت. همه می دانستیم خانواده زائو در انتظار شنیدن خبر خوش هستند؛ و نه خبر دختری دیگر. همیشه وقتی بچه ای که به دنیا می آمد پسر بود یکی بود که با اشتیاق خبر «خوش» را به بیرون ببرد. قاصدی که تولد پسر را خبر می داد هم شیرینی می گرفت و هم در آن لحظه خودش هم حس خوش قدمی داشت، صرف نظر از آنچه در زندگی و درونش می گذشت. اولین روزهایی که برای بچه گرفتن آماده می شدم اضطراب سکس بچه را هم داشتم. مرضیه از بچه های کارشناسی ناپیوسته همیشه می گفت «بعضی ماماها اصلا دستشان خوب است. همه بچه هایی که بدنیا می آورند پسر است. دست من هم خوب است. اگر اولین بچه ای که میگیری پسر باشد یعنی دست تو هم خوب است». انگار دست مادر بزرگ پدری ام هم خوب بود، بارها به مادرم که دختر به دنیا می آورد گوشزد کرده بود که انقدر دستش خوب است که حتی تخم مرغهایی که زیر مرغها می گذاشت هم خروس می شدند
کم کم سر کوچک بچه خارج می شد. «خانوم زور بزن، بیشتر، زور بزن. نفستو بده تو و مثل وقتی که می خوای شکمت کار کنه زور بزن». شانه ها، جثه ای کوچک و پاها…بچه دیگر بیرون بود اما هنوز با بندی به مادری که درد می کشید وصل بود. جثه کوچک زیبا و پر از زندگی اش در آغوش پزشک بود… هنوز هم از همه دنیای مامایی دلم فقط برای همان یک لحظه تنگ میشود. لحظه ای که من بودم و مادر و موجود کوچک زیبایی که در آغوشم جمع می شد. از بندی هنوز به مادر وصل بود و دست و پا می زد. روی قلبم فشار می دادمش، دنیا مال من بود
دخترک به دنیا آمد سرخ سرخ بود و جیغ می کشید… چند دقیقه ای گذشت تا به مادر بگویند:مادر مبارک، «دخترت» به دنیا آمد. یاد زائوهایی که در همین زینبیه یا زایشگاههای دیگر ثبتشان می کردم افتادم. خانوم اسمت چیه: گل بس، گلین بس، دختر بس، قز بس، همین بس، نگین بس… و یاد اولین روزهایی افتادم که شنیدن این اسم برایم تازگی داشت. در سرزمین آبا اجدادیم اسم «بمانی» را زیاد شنیده بودم. بچه هایی که بعد از چند حاملگی ناموفق به دنیا می آمدند همه «بمانی» می شدند، دختر و پسر. بمانی عجیب بود و برای من بیشتر از دست رفته ها را تداعی می کرد. اما دختربس بیرحم بود
کسی برای بیرون بردن خبر پیش دستی نکرد. پزشک هنوز از روی شکم رحم مادر را فشار می داد و در تلاش بود که خونریزی بند بیاید. خونریزی قطع نمی شد. مادر نیم نشسته بود، برای بیمار قلبی این وضعیت بی خطرتر بود. کمتر پیش میامد این زایمان ها فکرم را به خانواده خودم پَر ندهد. داستان تولد مادرم – پنجمین دختر، و تا چند هفته بعد از تولدش پدربزرگم حتی پتو را کنار نزده بود تا صورتش را ببیند. و خانواده زنانه ما. چهار دختر، من سومین دختر بودم و تجربه مکرر مهمانی هایی که دختر بودنمان هر دفعه به مادرم گوشزد می شد… «چهار تا دامادت پسرات می شن… در عوض چهارتا خواهر داری… دخترهات همه مثل مرد هستن… راحتی که پسر نداری، پسر چیه… دختر هم مثل پسر، چه فرقی می کنه…». کم کم اتاق زایمان پر از رفت و آمد شد و فکر از سرم پرید، مادر دخترک خوب نبود
دستگاههای بزرگ و کوچک و آمپول و سرم و تلاش بی وقفه پزشک و لحظه ای بعد… پزشک عرق ریزان دستکش از دست در آورد: «تمام شد» و با تلخی از در بیرون رفت؛ مادر رفته بود، کار دیگری نمی شد کرد. دخترک هنوز در تخت کوچک آن سوتر بود و همه آزمونهای پس از تولد را خوب گذرانده بود، سرحال بود و مشغول نق نقه های شیرین بعد از تولد… و در انتظار آغوش مادر. اتاق زایمان خالی شد. بیرون که آمدم کسی اول خبر دخترک را به پدر داد تا برای خبر «بدتر» بعدی آماده اش کند:مبارک؛ دختر خوشگلی ست…دلم می خواست چهره پدرم را ببینم وقتی خبر تولدم را شنیده بود، دختر سوم… هنوز هم فکر می کند «پُشت» ندارد؟
پدر سری از تاسف تکان داد و رفت. نه حال بچه را پرسید و نه حال مادر که دیگر نبود
…
ای کاش دختر نبود
+ There are no comments
Add yours