مدرسه فمینیستی: نوروز امسال هم به روال سالهای گذشته به دیدارت آمده بودم. تعطیلات نوروزی، خلوتی پایتخت و سبک بودن ترافیک خیابانها و هوایی به نسبت پاکیزه. یادم به روزی آمد که برای اولین دیدارمان، آمده بودم پیش تو با چند شاخه گُل و یکی دوتا از کتابهایم . که خودت گفته بودی : نشانیم انتهای زمین، «بنبست ارض» است. بالاخره رسیدم و در زدم و گشودی. خندانروی و سرشار از مهر. و خنده و خوشامدِ دختری شاد و زیباروی، دلم را پُر از یگانگی کرد، دختری خندان مثل خودت: دخترت لیلی! تداعی لحظات شوقآفرین اولین دیدارمان، خاطرات دیدارهای منظم همهی آن سالها را برایم زنده کرد، که برادرت هوشنگ، و پسرم علی، پای ثابت دیدارهایمان بودند و لیلی که وجود پُرنشاط اش، بهخصوص وقتی که شعرهایش را برای ما میخواند، فضا را از طراوت حضورش، سرشار میکرد.
سیمینجانم، هشتم اردیبهشتماه امسال که آغاز دههی 90 خورشیدی است نود ساله میشوی. نسبت به گذشته، لاغرتر شده بودی اما چون همیشه صبور و آرام مینمودی. سالها قبل هم نوشته بودم که «آرامش تو را دوست دارم گرچه خودم نمیخواهم صاحب آن باشم. چرا که من از جوش و خروشها و ناآرامیها بارور میشوم. شعر من حاصل لحظههای التهاب من است. گُر میگیرم و خاکستر میشوم تا شعری بنویسم…»
و اما، به محض دیدارت متوجه شدم که به لطف حق، از بیماری اخیر “انگار سکته مغزی” (که برخی بیخِردان شایع کرده بودند جان بهدر نخواهی برد) به سلامت و صلابت، عبور کردهیی. و این برای من جای شکر و خوشحالی دارد. با این حال انگار جسمات را خسته و ضعیف کرده است که بر خلاف سالهای گذشته، بهندرت حال سخنگفتن داشتی و بیشتر شنونده بودی.
در راه آمدن به دیدارت، تجسم خاطرات سالهای گذشته و آن فضای صمیمیِ دورهم بودنها، بار دیگر مرا به یاد «زری» انداخته بود وقتی که «به تلخی اندیشید: فکر کن سووشون است و سوکسیاوش را گرفتهایم.» باز هم با خودم تکرار کردم: پایانی چنین غمانگیز برای قصهیی که پُر از ضربآهنگ پُرهیبت سُم اسب یوسف است! و تو، نام این قصهات را سووشون گذاشته بودی. از دنیای «سووشون»ات به صحرای ملتهب «جزیره سرگردانی» عبور کردم و یاد گفتاری از تو افتادم که سالها پیش وقتی در بارهی این رُمان، مینوشتم سخنم را با همین قطعه آغاز کرده بودم که :
… نور تنها یک لحظه پایید: صبحِ اول از دروغ خود سیاهروی شده بود. باید پذیرفت که از آن روز که خورشید بر جهان تابیده است و از آن روز که دو صبح کاذب و صادق از پی هم برآمدهاند، حق و باطل با یکدیگر به جدال برخاستهاند. اما صبح کاذب لحظهیی پیش نپاییده است: حق میآید و باطل بهدرستی رفتنیست…
مست شده بودم از بوی بهار و یاد تو ، از تَرنّم نغمهی زیبای همین گفتارت که در جزیره سرگردانی نوشته بودی و من بارها خوانده بودم و حالا در راه آمدن به خانهات با قلبِ به هیجانآمدهام باز هم «هستی»ات را میبینم که خواب میبیند و در خواب: زنهایی که چانه را خالکوبی کردهاند، گنجشکهایی که مردهاند، درختهایی که سوختهاند و برگی ندارند، پوکههای فشنگ و استوانههای خالی از باروتی که بر زمین افتادهاند…
سیمینجانم با دیدن این صحنههایی که آفریدهیی چقدر دلم میگیرد. دلم میگرید برای وطنم. چه اشکهای داغی دارد دلم. شریانهایم میسوزند…
نزدیک منزلتان رسیده بودیم که به پسرم علی گفتم ایکاش آن چندکلمهای را که در سالهای گذشته برای «سووشون» سیمین گفتهام با خود میآوردم و برایش میخواندم، توشهی زنده کردن خاطرات سالهای دور… آری فراموش کرده بودم با خود بیاورم…
اما حالا همان چندسطر را در اینجا به سیمین دانشور تقدیم میکنم. باشد که سالهای سال همچنان بماند استوار و پُر امید. و میدانم که: سیمین تاجی است به تارک سرزمین ما ـ ماندگار.
سووشون
سووشون را دخترم ارمغانم کرد
پسین
آغاز کردمش
ــ حکایت درد:
لالهزاران سرخ
آفتابگردان زرد…
زری میاندیشید
به خوانچهی عقد
و نانی بزرگ
از برگِ گُل:
ــ چند گرسنه را
سیر خواهد کرد؟
شب
از میان میشکست…
یوسف را
هنوز
گرگی ندریده بود
سَحَر
طلایه میبست
اسلحه
آنجا که باید
رسیده بود
نیمروز
چرخهی زرّین
به سراشیبِ پسین
میپیوست…
عمه
سکهها را
در آستر کشیده بود
شامگاه
در خون سیاوش
مینشست…
سیاه
بیسوار
به ایوان دویده بود.
سیمین بهبهانی. تهران. فروردین 1390
+ There are no comments
Add yours