آیه های پنجاه سالگی در آستانه پنجاه و سه سالگی

۱ min read

منصوره شجاعی-14 دی 1391

مدرسه فمینیستی: متن حاضر، یادداشتواره ای است از منصوره شجاعی در آستانه 53 سالگی اش ، در ادامهُ آنچه که پیش از این با نام «آیه های پنجاه سالگی» نوشته بود.

***

در آینه زنی بود که من نبودم

و نمی دانستم که گیلاس های سر به هوایش را

نوش گوار کدام شیفته جان ساخته بود

زنی که از من پیرتر بود

زنی که از من جوان تر بود

**********

در آینه زنی بود که من نبودم

و نمی دانستم که اشک های دیده گریزش را

به زبری دستان کدام مرد زدوده

مردی که از من جوان تر بود

مردی که ازمن پیرتربود

**********

در آینه زنی بود که من نبودم

و نمی دانستم که شکوهمندی پنجاه سالگی اش را

به حقارت بودن با کدام ناشکوهمند تاخت زده

زنی که از من پنجاه ساله تر بود

زنی که از من پنجاه ساله تر نبود

**********

آنچه در آینه بود هرچه نبود اما، تاریخ بود که به فریاد از دختران و زنان نسلی سخن می گفت که می خواستند مهربان ترین جان را بجویند و در کنارش نامهربانی و نابرابری ازمیان بردارند و جهان به زیبایی و تغییر وابدارند. دختران “دشت های مه زده ” و رودهای گل آلود که تن به آب و به ماه می دادند و طراوت و تازگی شان را شیداوار به ” آبائی” ها صله می کردند و بی توقع نوشگوار زلال جانها شان می ساختند.

سر به هوا بودند و سر به هوایی این نسل از جنس دیگری بود، گردن افراشته و دلباخته بود و پیش پا را نمی دید که چشم به افق های دوردست داشت. دیری گذشت و آن افق ها دست نایافتنی تر شد. پس به بازی و شیطنت در کنار شیفته جانانی چون خود سر در پی رسیدن به افقی دیگر نهادند و…هان؟…رسیدند؟؟

**********

آنچه در آینه بود هرچه نبود اما، تاریخ بود که به فریاد از زنان و دختران نسلی سخن می گفت که آوای آزادگی و شوریدگی را به گوش جان شنیده بودند و حالیا به میدان عمل کشانیده بودند. زنان و دخترانی که معصومانه مهر ورزیدند، دشمنی دیدند، زمین خوردند، برخاستند، دربندشدند، آزاد ساختند، کشته شدند، زنده ساختند، ماندند، رفتند،… و عاقبت لرزان روی پا ایستادند تا استواری به جانشان برگردد که روزگار ساختنی دگرگونه فرارسیده بود.

آن که نهال اندیشه را به کناره جوی روان آرمان های نوین، سبز نگاه می داشت در کنارشان ماند و آن که آرمانی بی اندیشه را در سرسپردگی و تبعیت از روال موجود به جزمیتی متین و مقبول آراسته بود از کنارشان گذشت، آن یاران جانی که گاهِ شیدایی در کنارشان بودند گاه مقابل شان ایستادند و برابری شان را به سخره گرفتند که از ظن آنان عشق در افق های دست نایافتنی اینگونه نبود…! یا عاشق بودی یا نبودی، یا مبارز بودی یا نبودی یا…. و اینگونه بود که نسل زنان سودایی در پی یافتن آن “یا” ی دگر از هم نسلان قطعیت مدار خویش دور ماندند و به سوی یاران دیگر رفتند که به اشتیاق شنیدن حرف های تازه و خاطرات کهن به حالی درآمدند و باور این گونه آمد که جوانان این روزگار همان یاران جانی نسل پیشین اند که شاید به جادو جوان مانده بودند… هان؟ بودند؟

**********

آنچه در آینه بود هرچه بود اما دیگر تاریخ نبود، “آتش به جان گرفته زنی” بود که حقیرترین و آزمندانه ترین سخنان و صفات تاریخ، تار و پود بافته شده بر اندام شکوهمندش شده بود. او ندای هماره تاریخ بود که خود با صبوری گوش بر کلام عناد بسته بود و تن بر رود خروشان برابری رها کرده بود و مدام برخلاف جریان “آب توبه” دست و پا زده بود، تا بدان حال که تار و پود بافته شده بر اندام اش رشته شد و پاره پاره از تن گریخت.

حالیا، برهنه در برابر جریان بی رحم آب توبه قد برافراشته که: بهل! اینک منم فریادی عریان از دل قرن ها نجابت و پوشیدگی مرد ساخته…. صد ساله ای پنجاه و سه ساله !!

مطالب مرتبط

+ There are no comments

Add yours