مدرسه فمینیستی: وقتی کوچکتر هستیم فکر میکنیم دنیا همان محله ی ما و محله ی قدیمی مادربزرگهایمان است که دست در دست مادر و مادربزرگ برای خریدن نان و سبزی، کوچه های پیچ در پیچ آن را طی میکنیم. بزرگتر که میشویم میفهمیم دنیا بزرگتر است. دنیا شامل مدرسه مان هم هست و بچه های مدرسه! و چون وقتی زنگ مدرسه میخورد هر کدام از بچه ها برای رفتن به خانه شان از مسیری متفاوت میروند، می فهمیم دنیا بزرگتر از آنچه فکر می کردیم است، به اندازه ی خانه های تمام بچه ها، به اندازه ی شهرمان! و هنگامیکه برای اولین بار به مسافرت می رویم درمییابیم دنیا بزرگتر هم هست، به اندازه ی وطن مان.
وقتی کوچکتر هستیم هر چه پدر و مادر و بعد ها معلم هایمان میگویند برایمان آیت محض است و فکر میکنیم هیچ چیز غیر از آنچه آنها میگویند درست نیست، بعد ها که کتابهای بیشتری میخوانیم میفهمیم حقایق دیگری هم هست که ما از آنها بی خبریم. اما جالب اینجا است که حتی با خواندن این کتابها باز هم در میان تمام آموخته هایمان آنچه را معلمانمان به ما یاد میدهند ترجیح میدهیم، حتی بیش از حرفهای پدرمان.
جالب است که بعد ها در دانشکده هم اغلب اساتید عقایدی مشابه با عقاید معلمانمان در مدرسه دارند و ما فکر میکنیم حقیقت همین هاست و اگر گاهی هم شک میکنیم از ترس آنچه به نام عقوبت ابدی به ما یاد داده اند قدرت بیان کردنش را نداریم حتی در خلوت خودمان، چرا که یاد گرفته ایم خدا تردید کنندگان را به جهنم روانه میکند حتی اگر این شک فقط در حد فکر باشد! و مسلماً ما از آتش دوزخ میترسیم.
همیشه دوست داریم زودتر بزرگ شویم، فکر میکنیم بزرگ که شویم کلی از مشکلاتمان حل میشود؛ دیگر مجبور به اطاعت از پدر نخواهیم بود،دیگر مجبور به انتخاب همه چیز بر طبق میل خانواده نخواهیم بود دیگر از نگاه های خشمناک پدر نخواهیم ترسید، و آزادخواهیم بود.غافل ازاینکه ما زنیم ، ومهمترازآن ما زن ایرانی هستیم.
کم کم که رشد میکنیم و به سن بلوغ نزدیکتر می شویم ،آزادی هایمان کمتر و کمترمی شود،وقتی به بلوغ میرسیم خمیده راه میرویم! چرا که اینگونه فهمیده ایم که نباید آثار بلوغمان نمایان شود ،زننده است دیگران شکوفایی مارا ببینند،چون ما دختر هستیم و خمیده راه رفتن آغازی است برای ازدست دادن اعتماد به نفسمان. بعد به ما فهمانده می شود که حواسمان به راه رفتنمان ، نگاه کردنمان، لباس پوشیدنمان وحتی به غذا خوردنمان باشد.البته اینها را از مدت ها پیش از رسیدن به سن بلوغ هم فهمیده ایم چراکه مادرمان را دیده ایم،خاله ها و تمام زنهای اطرافمان را دیده ایم که همیشه خودشان را می پوشانند و مواظب حرکاتشان هستند.این جمله ی مواظب حرکاتت باش بسیاری از فرصت های بودن را در زندگی از ما زنان گرفته و هنوزهم میگیرد چراکه آن راهمواره مانند یک پتک بر سرمان احساس میکنیم ! همیشه از خودمان میپرسیم پس چرا پسر ها نباید مواظب حرکاتشان باشند؟ البته شاید آنها هم این اجبار را دارند اما مسلما نه به اندازه ی ما دختر ها!
مواظب حرکات مان هستیم ولی چون دامنه ی حرکت برای یک نوجوان در حال رشد بسیار وسیع است، و چون ما باید آنها را مهار کنیم و مواظب شان باشیم، هیچ راهی جز خفه کردن و کشتن آنها نداریم . پس دنیای مان به خلوت تنهایی مان و رؤیاهایی که حتی جرأت بیان شان را نداریم و باید مواظب باشیم؛ محدود میشود و حتی وقتی در رؤیاهایمان فرو رفته ایم کسی ما را نبیند که مبادا فکر کند عاشق شده ایم! این یکی دیگر جرمی است نابخشودنی و عملی است مستهجن و غیرقابل تصور! و ما آنقدر مواظبیم که خطای بزرگی مرتکب نشویم که مستحق تحقیر و توهین و مجازات باشد که هر لحظه بیشتر در خودمان فرو میرویم و کاهیده میشویم و اینها همه به این خاطر است که ما دختر هستیم و از همه مهمتر یک دخترایرانی ! بدین گونه سالهایی که اوج بودنمان است، اوج زیبایی و خودنمایی، اوج شکوفایی، اوج تجلی احساسات و عواطف پنهان مان، در هاله ی تاریکی از ترس های پنهان، سرخوردگی و در خود فرو رفتن سپری میشود. چون ما زن هستیم!
وقتی به خیال خودمان بزرگ بزرگ میشویم تازه میفهمیم ای کاش کودک مانده بودیم و ای کاش دنیای مان همان محله ی قدیمی مادر بزرگ و خاله بازی با خواهر هایمان بود. آزادی شاید تنها آن زمان برایمان معنا داشت. کم کم که رشد میکنیم با هر سانتی که به قدمان اضافه میشود آزادی های مان کمتر و کمتر می شود.
جوانی هم حاصل جمع نقصهای نوجوانی میشود و اندک مایه ای از اعتماد به نفس که در ما مانده است به هنگام انتخاب رشته و دانشگاه محل تحصیل از ما گرفته میشود، چون ما دختر هستیم و یک دختر چگونه میتواند در شهری دور، تنها «وِل» شود؟!! حتی رشته مورد علاقه مان هم نباید بعضی رشته های خاص که از نظر غالب مذکرهای جامعه رشته هایی مخصوص دخترهایی که نظارت خانواده بر آنها نیست!! انتخاب شود، چون ما دختر هستیم.
نهایتاَ ازدواج! مهمترین تصمیم زندگی هر فرد! مسلما باید بنشینیم تا مادری از ما خوشش بیاید و ما را برای پسرش خواستگاری کند، در غیر این صورت دختری وقیح هستیم که مواظب حرکات و رفتارمان نبوده ایم و با بی شرمی و وقاحت به پسر بیگانه ای نگاه کرده یا با او حرف زده ایم! پس از جانب خانواده رانده میشویم! و بدین ترتیب مانند یک دختر پاک و سر به راه و با شخصیت، منتظرمی شویم تا مادری ما را ببیند و برای پسرش بخواهد، این تنها راه برای یک دختر نجیب است! من یکی هنوز هم بعد از این همه سال نفهمیده ام مردان دنیای ما به چه چیز میگویند نجابت؟ چون اگر آنها حتی جلوی زن خود، به زن آرایش کرده ی دیگری حتی زُل بزنند هیچ چیز از نجابت و مردانگی آنها کم نمیشود! اما اگر زن آنها اتفاقی نگاهش به مرد غریبه ای بیفتد، زنی نانجیب است!
کم کم در می یابیم که در زندگی زنان همیشه باید سایه ی یک امپراتور قدرتمند که بی شک مرد هم هست وجود داشته باشد تا به آنها بگوید چطور رفتار کنند چون ظاهراَ زنان خودشان عقل درست و حسابی ندارند که بتوانند فکر کنند و تصمیم بگیرند! طبق آموخته های دینی مان هم زنان همواره به اندازه ی نصف مردان در همه چیز حق دارند و در برخی مسایل همان نصف را هم ندارند! خوب البته روشن است موجودی که نیمی از مرد در همه چیز سهم دارد حتما عقلش هم به اندازه ی نیمی از مردان است در غیر این صورت زنان هم میتوانستند مثلا رییس جمهور شوند!
ازدواج هم اما همیشه راهی برای رهایی از جرم بزرگ «زن بودن» نیست، بلکه اغلب آغازی است بر اسارتی پایدارتر. با لباس سفید به خانه ی بخت میرویم و باید با کفن سفید بیرون بیاییم، حالا اگر شوهرمان شکاک هم باشد، دست بزن داشته باشد ، یا زن گرفته باشد تنها برای اینکه یک کنیز همیشه به خدمت داشته باشد، یا چشم چران باشد و وقتی کنارش در خیابان راه میرویم مدام حواسش به اندام و صورت آرایش کرده ی زنان دیگر باشد یا حتی اگر بدون آنکه زن خود بداند زن دیگری را در زندگی خود شریک کرده باشد، اصلا مهم نیست چون او مرد است و اصولا این از خصوصیات مردان است و اصلا حق مسلّم شان است که دو، سه، چهار یا حتی دهها زن داشته باشند. و زن غلط میکند حرف زیادی بزند، اصلا نمیتواند حرفی بزند کجا میخواهد اینها را ثابت کند؟ خیلی هم اگر زن یاغی باشد و در برابر تمام کار های غیر قابل تحمل مرد تقاضای طلاق دهد ! کجا رسیدگی شود چه چیز ثابت شود آخر حرفهای یک زن به تنهایی به چه درد میخورد؟ کدام محکمه رسیدگی کند؟ کدام قانون به دردهای یک زن گوش خواهد داد؟ قانونی که پایه هایش بر چند همسری مردان و حق انحصاری طلاق برای مردان و حق حضانت برای مردان و اصولا بر همه چیز برای مردان بنا شده؟
و سرانجام سالها در پی هم میگذرد، بچه ها با هر سختی و مشقتی بزرگ میشوند و زن ، زن تنها، شکسته و شکسته تر میشود. وقتی بچه ها بزرگ میشوند دلخوشی هایمان نوه ها و نگه داری از آنها میشود. سفر، تفریح، دیدن زیباییهای دنیا؟ هیچ! به راستی چند زن ایرانی به خارج از کشور سفر کرده؟ چند نفر زیباییهای جهان را از نزدیک دیده و لمس کرده اند؟ آمار بسیار پایین است. چرا؟ چون یک زن بدون اجازه ی همسر حتی حق گرفتن گذرنامه را ندارد. گاهی فکر میکنم اصلا زنان در ایران آیا جزو آمار و سرشماری برای تعیین میزان جمعیت به حساب میآیند؟ نمیدانم کجای کتاب آسمانی مسلمانها نوشته شده زنان حق گرفتن گذرنامه را ندارند؟ شاید هم آن زمان در عربستان متجدد واقعاَ اداره ی گذرنامه وجود داشته و سلمان فارسی با ویزای رسمی دولت عربستان وارد این کشور شده! حتما بوده وگرنه مجتهدان ما که از خودشان قانون در نمی آورند.
اما من، زن ایرانی، آرتمیس ها، آتوساها، آذرمیدخت ها، گرد آفریدها و هزران هزار شیر زن آزاد ایرانی در پشت سر دارم و امروز این هستم، موجودی بدون آزادی، بدون استقلال, بدون حق، حتی حق یک زندگی آنگونه که خود میخواهم : آزاد !بدون سلطه، بدون زور و خشونت، بدون تحقیر، بدون نگاه های موشکافانه و انتظار جرم و مجازات… هویت ما از ما گرفته شده ، موجودیت ما از ما گرفته شده و در دنیای امروز که دیگر میدانیم به اندازه ی کره ی خاکی جا دارد، علیرغم تمام داشته های درونی مان تبدیل به موجودی تحت فرمان و مطیع گشته ایم…
نهایتا پیر میشویم , توانایی هایمان را از دست میدهیم و خیلی که فرزندانمان مهربان باشند اتاقی کوچک در اختیارمان میگذارند تا نفسهای آخر را هم تحت نظارت و دلسوزی آخرین مرد زندگیمان، پسرمان، بکشیم . این داستان زندگی اغلب ما زنان ایرانیست! ما زنانی که در هوش، استعداد و جسارت و از خودگذشتگی از نیمه دیگرمان هیچ کم نداریم ولی به اطاعت و تمکین محکوم شده ایم! اطاعت از قانون بی قانونی! اطاعت از ظلمی که ریشه هایمان را میسوزاند و نفس زندگی را ازمان دریغ میکند!… گاهی در خلوت تنهایی ام از خودم می پرسم که به راستی چند نسل دیگر از ما زنان ایرانی در آتش این تبعیض خواهیم سوخت؟
+ There are no comments
Add yours