عشق ها و سرگذشت ها

۱ min read

منصوره موسوی -14 دی 1391

مدرسه فمینیستی: او را گویا در تشییع جنازه دیده بود، با لباس سیاه و ریش سپید… از آن روزهای سرد، سالها گذشته بود اما باز هوا سرد بود و کسی از نزدیکان را به خاک می سپردند… گورکن خاک می ریخت و او به یاد می آورد:

متولد سی و پنج بود، در سن مدرسه رفتن او اگرچه دخترها خیلی از سنت ها را پشت سر گذاشته بودند و می توانستند پشت میزهای مدرسه بنشینند اما در آن روستای دورافتاده وضعیت کمی بغرنج تر بود. او تنها دختری بود که در میان پسرهای روستایی هم سن و سال به مدرسه می رفت و درس می آموخت و این البته به اصرار پدر و برادر و فداکاری همه جانبه مادر بود… تا بعدها که دبستان را تمام کرد و قرار شد برای ادامه تحصیل به مرکز بخش و بعد به شهرستان مهاجرت کنند، وضعیت کمی تغییر کرد… روستاییان جواب سلام پدری را که کشاورزی را رها می کرد و زمین ها را بدست دیگران می سپرد تا به دنبال سرنوشت دخترش راهی شهر شود، به سختی می دادند و اگر کسی هم زیر لب جواب سلامش می گفت نه از سر لطف و صفا که به فرموده «جواب سلام از خود سلام لازمتر و واجب تر بود»…. دختر پس از اتمام دوره دانشسرا به سپاه دانش پیوسته بود، حجاب از سر برگرفته و به آموزش کودکان در روستایی که در آن بالیده بود مشغول بود!

پسر هم در میان همکلاسی هایش بود از همان دوران دانشسرا… و مشغول کار معلمی بود که عاشق او شد… آنها به نوعی خویشاوند هم بودند اما خانواده دختر گام در راه تجدد نهاده بود و خانواده او فقط پسران را به مدرسه می فرستاد… دختر با خانواده اش به آداب روز در شهر زندگی می کرد و پسر دور از خانواده در شهر سکنی گزیده بود و هر از گاهی به سراغ خانواده دختر می رفت که دل در گروش داشت… اما وضع به قرار همیشه نبود…

خیابانها هر روز مملو از جمعیتی می شد که فریاد می زدند خواهان تغییر حکومتند… کسی از آنها اما گوشش بدهکار نبود و باور نداشت که این فریادها معنای دیگری هم دارد، فریاد مرگ بر شاه، مرگ بر تجدد هم بود، مرگ بر او هم که گام در این راه گذاشته بود شاید…!

آن روزها آن دو کبوتر عاشق قرار ازدواج را گذاشته بودند تا در نوروز خطبه عقد خوانده شود و جشنی برپا گردد… اما هرچه روزهای زمستان کوتاه تر می شد فریادها بلندتر می شد، فریادها بلند بود و پسر را در خود غرق می کرد… او هر شب با بسته ای اعلامیه به خانه می آمد که دختر را نگران می کرد اما به برادر هیچ نمی گفت …

انقلاب فریادها پیروز شد و دختر روزی از او شنید که «ما از هم فاصله داریم» و فاصله زیاد شد. پسر به موج انقلابیون پیوست و نوروزش بهار آزادی نام گرفت، دختر اما در طبقه بالای خانه اش، مشرف به میدانی که بعدها میدان شهدایش خواندند می نشست و خاطرات آن روزها و لحظات عاشقانه را مرور می کرد و سعی می کرد معنی آن «فاصله» را بفهمد. او رفته رفته یاد گرفت آن خط فاصله را بردارد، نه از پسر که از همه کس. یاد گرفت همه عکسها و یادگاری ها و تقدیرهای آن روزگار، همه لباسها و کفشها را به انباری بسپارد… چادر به سر بگذارد، در کلاس های روخوانی قران شرکت کند و کتاب های توضیح المسائل و احکام را از بر کند… او هر روز به مصاحبه های طولانی و آزمونهای طولانی تر دعوت می شد… در پرونده او هیچ نبود به جز سالها آموختن و آموزش دادن. اما «او» که مسئول گزینش معلمان بود، گفته بود «سپاه دانشی» بودن هم دلیل خوبی برای اخراج می تواند باشد… اما دختر آنقدر با گذشته فاصله گرفته بود که دیگر نه «او» را به یاد می آورد و نه «سپاه دانش» را…

مطالب مرتبط

+ There are no comments

Add yours