جسم و تن مردان

۱ min read

ر. و. کنل/ ترجمه نریمان رحیمی-14 دی 1391

مدرسه فمینیستی: مطلب حاضر، ترجمه بخشی از فصل دوم کتاب “مردانگی ها”* نوشته ی ر. و. کنل است که توسط نریمان رحیمی به فارسی برای مدرسه فمینیستی ترجمه شده است:



بحث و توافق درباره این که تعریف مردانگی باید تغییر کند هنوز به نتیجه نرسیده است. عدم توافق در این مورد نه تنها به دلیل حضور فعال بحث‌‌هایی است که به طور کل مخالف اصلاح مردانگی هستند بلکه عمدتاَ به خاطر وجود این باور تقریباَ عمومی است که مردان اصولا نمی توانند تغییر کنند و برای همین حتی تلاش برای تغییر مردان، بیهوده و چه بسا خطرناک است! فرهنگ عمومی فرض را بر این می گذارد که یک مردانگی تثبیت شده و حقیقی در سطح و بطن زندگی روزمره وجود دارد. ما با مفاهیم “مرد راستین”، “مرد طبیعی” و “مردانگی واقعی” رو به رو هستیم. جالب است که این عقیده امروزه در طیف‌‌های گسترده‌‌ای مطرح است: از جنبش های مردانه‌‌ی اسطوره‌‌پرداز و روان‌‌شناسان پیرو یونگ[1] و بنیادگرایان مسیحی گرفته تا زیست‌‌شناسان اجتماعی و فمینیست‌‌های ذات‌‌گرا.

معمولا این طرز فکر همیشه وجود و استمرار داشته است که مردانگی حقیقی از جسم مردانه ناشی می شود، یا از چیزی که ذاتی و جدانشدنی از جسم مرد است و یا چیزی که دلالت بر جسم مردانه دارد. بر طبق این ایده، جسم عملی را هدایت می کند و انجام می دهد، مثلا این که مردان به طور طبیعی از زنان متجاوزتر هستند، یا تجاوز جنسی نتیجه‌‌ی شهوت کنترل‌‌نشده‌‌ی مردان و میل فطری آنان به خشونت است. و یا جسم، حد و مرز و مانعی برای انجام عملی می گذارد، مثلا این که مردان به طور طبیعی از بچه ها نگهداری نمی کنند، یا همجنس‌‌گرایی چیزی غیرطبیعی است و بنابراین محدود است به یک اقلیت منحرف… این باورها، حداقل در جهان غرب، بخش‌‌های مهمی از ایدئولوژی مدرن جنسیتی هستند. بنابراین نخستین وظیفه‌‌ی یک تجزیه و تحلیل اجتماعی عبارت است از درک جسم و بدن مردان و رابطه‌‌ی آن با مردانگی.

دو برداشت مقابل‌‌یکدیگر درباره‌‌ی جسم و تن، در دهه‌‌های اخیر مسلط بوده‌‌اند: در اولین برداشت (که اساساَ ایدئولوژی مسلط را به حیطه‌‌ی زبان علم زیست‌‌شناسی می کشاند) جسم و تن عبارت است از یک ماشین طبیعی که به واسطه‌‌ی برنامه‌‌ی ژنتیکی، تفاوت های هورمونی و یا تفاوت های جنسی در تولید مثل، تفاوت جنسیتی را تولید می کند. در برداشت دوم (که جای علوم اجتماعی و علوم انسانی را عوض کرده است) جسم و تن کمابیش پس‌‌زمینه و موضوعی خنثا تلقی می شود که در آن پس‌‌زمینه یک سمبولیسم اجتماعی نقش بسته است. با در نظرگرفتن این که این بحث ها همان بحث قدیمی “طبیعت مرد” در مقابل “طبیعت زن” هستند امروزه صداهای دیگری در جهت پیدا کردن برداشتی قابل قبول بلند شده‌‌اند: این که بیولوژی و تأثیر اجتماعی با هم، رفتارهای متفاوت جنسیتی را موجب می شوند.

من در این بخش می کوشم نادرستی هر سه‌‌ی این برداشت ها را بررسی کنم. ما می توانیم به دریافت بهتری از ارتباط میان تن مردان و مردانگی برسیم، ولی این نمی تواند تنها با دلایل مجرد و آبستراکت انجام شود. بنابراین من شواهدی را از تاریخچه زندگی انسان‌‌ها خواهم آورد.

ماشین، چشم انداز و سازش

از هنگامی که ظرفیت دین برای توجیه ایدئولوژی جنسیتی به پایان رسید، بیولوژی برای پر کردن این خلاء به کار گرفته شد. میزان این نیاز به پر کردن خلاء توجیه جنسیتی را می توان از اشتهای فراوان رسانه‌‌های محافظه‌‌کار به مطرح‌‌کردن کشفیات علمی درباره‌‌ی اختلافات جنسیتی فرضی، دریافت. داستان مورد علاقه‌‌ی من فرضیه‌‌ی «سخت بودن پارک ماشین توسط زنان» است به خاطر تفاوت در کارکرد مغزشان! (ابتدا این را هم بگویم که در حقیقت هیچ نشانه‌‌ای وجود ندارد که ثابت کند اختلاف جنسیت بین زنان و مردان در توانایی پارک کردن ماشین نقش دارد).

حدسیات درباره‌‌ی مردانگی و زنانگی نقطه‌‌ی اتکای زیست‌‌شناسی اجتماعی[2] است. تلاشی تازه برای توصیف جامعه‌‌ی انسانی بر اساس قوانین تکامل طبیعی؛ موضوعی که در سال‌‌های 1970 مد شده بود. یکی از اولین نمونه‌‌های این طرز فکر، کتاب “مردان در گروه” نوشته‌‌ی لیونل تایگر است که در آن یک نظریه‌‌ی مدون و کامل از مردانگی ارائه شده است. نظریه‌‌ای که همه چیز را به بیولوژی تقلیل می دهد و نظریه‌‌ی مردانگی را بر اساس تبار ما از انسان های شکارچی بنا می کند. جالب است که یکی از اصطلاحات تایگر، (“به هم پیوستگی مردان”)، حتی به حیطه‌‌ی استفاده‌‌ی عمومی هم کشیده شد.

بنابر فرضیه‌‌ی این نظریه‌‌پردازان، جسم مردان به طور طبیعی حامل ژن‌‌های مردانگی است که محصول روند بسیار طولانی تکامل است؛ روندی که انسان زاییده‌‌ی آن است. طبق این فرضیه: ما مردان با ژن‌‌های مردانگی‌‌مان، تمایل به تجاوز و خشونت، زندگی خانوادگی، رقابت و مسابقه، قدرت سیاسی، رعایت سلسله‌‌مراتب، نیاز به داشتن مالکیت در یک قلمرو، بی‌‌بندوباری جنسی، و تشکیل دسته‌‌های مردانه را، به ارث برده‌‌ایم. گرچه این قبیل لیست‌‌ها معمولا متفاوتند و از این نظریه‌‌پرداز به آن نظریه‌‌پرداز فرق می کند ولی اصل و اساس مطلب یکی است. بنا بر نظر ادوارد ویلسون که سردسته‌‌ی زیست‌‌شناسان اجتماعی[3] است “تفاوت های طبیعی جسمی و رفتاری میان مردان و زنان، به واسطه‌‌ی فرهنگ موجب تقویت این تفاوت ها در جهت مردسالاری جهانی شده است”. مشخصاَ این ادعا مطرح می شود که ترتیبات اجتماعی امروزی، نتیجه‌‌ی ترشحات درونی سیستم بدنی است: مثلا پایه و اساس پدرسالاری یک هورمون “سود و مزیت تهاجم و تجاوزگری” است که مردان آن را در بدن‌‌شان دارند.

نظریه‌‌ی توصیف مردانگی بر اساس ترشح غده‌‌های جسمی، مانند نظریه‌‌ی تفاوت‌‌های مغزی مردان و زنان، به نوشته های روزمره‌‌ی روزنامه‌‌نگاران هم کشیده شده است… با این حال، ایده‌‌ی مردانگی طبیعی ـ که در درون زیست‌‌شناسی اجتماعی پرداخته شده ـ تقریباَ به طور کامل ساختگی و غیرواقعی است. این نظریه درباره‌‌ی تفاوت‌‌های فاحش میان صفات و رفتارهای زنان و مردان، پیش‌‌داوری می کند. در این مورد پژوهش‌‌های گسترده‌‌ای صورت گرفته است و یافته ها در مورد هوش، خُلق‌‌وخوی و صفات رفتاری به خوبی نشان می دهند که تفاوت‌‌های قابل اندازه‌‌گیری، در هیچ‌‌کدام از این موارد وجود ندارند. آنجا هم که تفاوت هایی پیدا می شوند آن تفاوت ها در بین دو جنس، کوچک‌‌تر از تفاوت هایی هستند که در درون همان جنس و یا در جایگاه اجتماعی میان دو جنس، وجود دارند.

نظریه‌‌ی مردانگی طبیعی، برای توضیح تفاوت میان گروه‌‌ها در رفتارهای پیچیده‌‌ی اجتماعی‌‌شان (مانند ایجاد خانواده یا ارتش،..) وابسته به یک علت پایه‌‌ای زیست‌‌شناختی است. هیچ شاهد یا پژوهش معتبری مبنی بر وجود چنین علت پایه‌‌ای وجود ندارد. حتی در مورد رفتارهای ساده‌‌ی فردی هم شواهد اندکی برای چنین علت بیولوژیک وجود دارد. ولی از طرف دیگر دیگرگونی‌‌ها و تفاوت‌‌های فرهنگی و تاریخی درباره‌‌ی جنسیت، دست بالا را دارند. برای مثال فرهنگ ها و موقعیت های تاریخی وجود دارند که تجاوز جنسی در آنها وجود ندارد یا بسیار نادر است. یا رفتار همجنس‌‌گرایانه (در دوره‌‌ای از زندگی) در آن غالب است. یا مادران نقش برتر را در نگه‌‌داری از کودکان برعهده ندارند. و یا مردان معمولا مهاجم و تجاوزکار نیستند.

قدرت ایده‌‌ی علت بیولوژیک در این نیست که برای اثبات خودش به دنبال شاهد و مدرک است زیرا بررسی دقیق شواهد اتفاقاَ نشان می دهد که چیزی مانند جستجوی علت یکسویه‌‌ی بیولوژیک برای یک موضوع اجتماعی، اساساَ قابل دوام نیست چرا که شواهد قطعی برای مشخص نمودن وضعیت پدیدارهای اجتماعی، پیچیده‌‌تر از این‌‌هاست. همان‌‌گونه که کمپلر با صراحت جمع‌‌بندی می کند “وقتی که ایدئولوژی‌‌های نژادپرستانه یا جنس‌‌گرا[4] سلسله‌‌ مراتب اجتماعی معینی را بر اساس بیولوژی تجویز می کنند، آن دلایل و شواهد بیولوژیک معمولا جعلی و غیرمعتبر از آب در می‌‌آیند.”

از سوی دیگر قدرت منظر بیولوژیک در نمادها و استعاره‌‌های آن در تلقی جسم به عنوان یک ماشین است: جسم در حال کار و عمل کردن است؛ پژوهش‌‌گران در رفتارهای ما مکانیسم های بیولوژیک کشف می کنند؛ اتصالات الکتریکی در مغزهای ما در حال تولید مردانگی هستند؛ مردان برای تسلط “برنامه‌‌ریزی” شده اند؛ تهاجم و تجاوز در “جدول زیستی” ما مردان است. هم گزارش های علمی و هم نوشته های روزنامه ها از این استعاره ها پر هستند. بنابراین وقتی که استعاره یا نمادی در جامعه حق‌‌اهلیت کسب کرد و تثبیت شد، آنوقت چنین استعاره و نماد جاافتاده‌‌ای، دیگر خود را ملزم به استدلال و بحث‌‌کردن نمی‌‌بیند بلکه انرژی‌‌اش را برای روش درک شواهد موجودیت خود، صرف می‌‌کند. همین مسئله در مورد استعاره‌‌ی مکانیسم زیستی (بیولوژیک) روی داده و حتی روی پژوهش های دقیق و مستند هم تأثیر گذاشته است، هر چند که جای پژوهش های دقیق در زیست‌‌شناسی اجتماعی واقعاَ خالی است. یک نمونه‌‌ی خوب، مطالعه‌‌ی انجام شده در دو دهکده در جمهوری دومنیکن، توسط جولیان امپراتو- مک گینلی و چند پژوهش‌‌گر دیگر است که مورد بحث و چالش‌‌های فراوانی هم قرار گرفت. طبق این مطالعه، که روی 18 نوزاد در آن دو دهکده انجام گرفته بود یک نوع نادر از کمبود آنزیم، موجب شده بود تا آلت تناسلی نوزادانی که از نظر ژنتیکی پسر هستند مانند آلت تناسلی دختران رشد کند در نتیجه، آن نوزادان مانند دختران پرورش پیدا کرده بودند. این مشابه وضعیتی است که توسط شولتر درباره‌‌ی مراحل اولیه زندگی ترانس‌‌سشکوال‌‌ها در آمریکا تشریح شده است و طبق آن می بایستی آن کمبود آنزیم، به یک هویت جنسیتی کاملا دخترانه بیانجامد. ولی در جمهوری دومنیکن وضعیت در هنگام بلوغ تغییر پیدا کرد. در هنگام بلوغ میزان هورمون مردانه تستسترون به اندازه‌‌ی طبیعی رسید و در نتیجه، جسم آن کودکان در موقع بلوغ‌‌شان شکل مردانه پیدا کرد. پژوهش‌‌گران گزارش کردند که از 18 مورد، 17 نفرشان به “هویت جنسیتی” مردانه تغییر پیدا کردند. از این 17 نفر نیز 16 نفرشان به “ایفای نقش جنسیتی مردانه” پرداختند. پژوهش‌‌گران این مورد را شاهدی برای آن گرفتند که مکانیسم های جسمی می تواند موقعیت‌‌های اجتماعی را زیر سایه‌‌ی خودشان قرار بدهند.

اما بررسی دقیق‌‌تر این پژوهش چیز کاملا متفاوتی را به ما نشان می دهد. مک گینلی و همکارانش جامعه‌‌ی روستایی را توصیف می کنند با جدایی کامل جنسیتی در تقسیم کار و یک اختلاف روشن میان مردانگی و زنانگی به عنوان واقعیت اجتماعی. پژوهش‌‌گران یک تصدیق و اعتراف تدریجی بچه ها و والدین‌‌شان را دنبال می کنند که بر طبق آن گویا یک اشتباه اجتماعی صورت گرفته است: این که جنسیت بچه‌‌ها اشتباه قلمداد شده است. این اشتباه به صورت اجتماعی تصحیح شده بود. تغییرات جسمی دوران بلوغ موجب کلیدخوردن یک فشار اجتماعی برای بازبینی دوباره و تلقی دوباره از بچه‌‌ها شده بود. آنچه که این مطالعه رد می کند یک علت اجتماعی برای جنسیت نیست بلکه رد این نظریه است که هویت اصلی جنسیتی که در دوران اولیه‌‌ی رشد کودک شکل می گیرد همیشه جایگزین رشد اجتماعی در مراحل دیرتر زندگی می شود. اتفاقاَ مطالعه‌‌ی مورد جمهوری دومنیکن به طور غیرعمدی و قصدناشده، چیزی فراتر را هم به ما نشان می دهد: پژوهش‌‌گران مشاهده می کنند که از وقتی که پزشک و خدمات پزشکی وارد آن منطقه شده است از قضا آن کمبود هورمونی هنگام تولد کشف می شود و اغلب این نوزادان، از همان ابتدا مانند پسران بزرگ می شوند. دانش و نهاد پزشکی برای طبیعی جلوه دادن موضوع جنسیت دخالت می کند تا این اطمینان حاصل شود که مردان بالغ دارای کودکی مردانه باشند و به این ترتیب دو گانگی جنسیتی در جامعه استمرار یابد. شگفت آن که مطالعه‌‌ی شولتر در مورد ترانس‌‌سکشوال‌‌های آمریکا هم همین کار را می کند. جراحی تغییر جنسیت (که حالا یک روش معمولی ولی نه همگانی شده است) تناقض نمود و بروز اجتماعی زنانه و داشتن آلت‌‌تناسلی مردانه را از میان بر می‌‌دارد. نهاد پزشکی، بدن‌‌ها را در همان خطی هدایت می کند که ایدئولوژی اجتماعی مبتنی بر دوگانگی جنسیتی می گوید.

این چیزی است که بنابر تحلیل نشانه‌‌شناسی‌‌جنسیت می‌‌توان پیش‌‌بینی کرد. رویکردهایی که با موضوع بدن زنان به عنوان موردی از سمبل‌‌شناسی‌‌اجتماعی برخورد می‌‌کنند در نقطه‌‌ی تلاقی مطالعات فرهنگی و فمینیسم رشد کرده‌‌اند. تعداد مطالعاتی که به تصویر کشیده شدن بدن‌‌ها و تولید زنانگی در فیلم، عکاسی و دیگر هنرهای تصویری می پردازند امروزه سر به صدها و هزارها می زند. با پیش کشیدن موضوعات زندگی روزمره، مطالعات فمینیستی مربوط به مُد و زیبایی […] سیستم های پیچیده ولی قدرتمندی را بررسی می کنند که در آنها بدن به عنوان زیبا یا زشت، خوش‌‌اندام یا چاق بازنمایی می شوند. به وسیله‌‌ی چنین به تصویرکشیدنی است که یک رشته‌‌ی بزرگ از نیازها خلق شده‌‌اند: نیازهایی مانند رژیم غذایی، محصولات زیبایی، مُد لباس، رژیم‌‌های لاغری و مانند این‌‌ها.

این نوع پژوهش ها اغلب توسط چرخش پساساختارباورانه[5] در نظریه های علوم اجتماعی حمایت می شوند و یا حتی از آن الهام می گیرند. تحلیل میشل فوکو از “انضباطی کردن” بدن، نتیجه‌‌ی نظر او درباره‌‌ی تولید حقیقت در درون گفتمان‌‌ها است. بدن، موضوع یا ابژه‌‌ی علوم انضباطی می شود، در همان حال که مکانیسم های جدید قدرت آن را بیش از پیش تا حد جزئیات به زیر سیطره‌‌ی خود می کشند. نظریه‌‌ی جامعه‌‌شناسی بریان ترنر در همین جهت پیش می رود، گیریم در یک سطح مادی تر: “بدن، موضوعی است که ما روی آن کار می کنیم: غذا می خوریم، می خوابیم، آن را تمیز می کنیم، به آن رژیم غذایی می دهیم و با آن تمرین ورزشی می کنیم”، ترنر با پیش کشیدن این مطلب می گوید که ایده‌‌ی “اعمال جسمی”، هم عمل فردی و هم عمل جمعی، همه‌‌ی آن راه‌‌هایی را که از طریق آنها کار اجتماعی، بدن را مورد توجه قرار می دهد شامل می شود.

این اعمال می توانند خیلی استادانه به صورت نهادینه‌‌شده و در اندازه های خیلی بزرگ انجام شوند. این موضوع و ارتباط آن با جنسیت، در یکی از آخرین کارهای پژوهشی در مورد جامعه‌‌شناسی ورزش هم نشان داده شده است. پژوهش نانسی تبرگ با نام “بازاندیشی درباره‌‌ی بدن در جامعه‌‌شناسی ورزش” به طور اقناع‌‌کننده‌‌ای نشان می دهد که چگونه روش‌‌های متفاوت تمرین ورزشی برای زنان و مردان، یعنی همان کارهای انضباطی که طی آن زنان و مردان ورزش را می آموزند و انجام می دهند، طوری طراحی شده‌‌اند که بدن‌‌هایی با تفاوت های جنسیتی بیافرینند. و حالا اگر انضباط اجتماعی نتواند بدن‌‌هایی که به قدر کافی دارای جنسیت باشند تولید کند، عمل جراحی می تواند. جراحی زیبایی، امروزه زنجیره‌‌ی درازی از راه‌‌های خلق بدن‌‌هایی که بیشتر مورد قبول جامعه باشند عرضه می کند: از روش های قدیمی‌‌تر کشیدن پوست صورت و بزرگ کردن پستان گرفته تا روش های جدیدتر برای لاغر کردن، و تنظیم قد و مانند این‌‌ها. طبق یافته‌‌های دیانا دال و کاندنس وست که با جراحان زیبایی آمریکایی و بیماران آنها مصاحبه کرده‌‌اند، جراحی زیبایی امروزه برای زنان بیشتر از مردان، طبیعی محسوب می شود. با وجود این، امروزه تکنیک های جدید برای خلق مردانگی هم ابداع شده‌‌اند مانند عمل جراحی بزرگ کردن آلت تناسلی مردانه.

با این که کار روی نشانه‌‌شناسی جنسیت به طور عمده روی زنانگی متمرکز شده است اما گاه موضوع پژوهش به طرف مردانگی هم کشیده شده است. آنتونی ایستهوپ در کتابش “یک مرد چه کار باید بکند” مواردی را بررسی می کند و خیلی ساده نشان می دهد که چگونه بدن مردانه در تبلیغات تصویری و فیلم و گزارش های خبری تعریف می شود…

ترکیب رویکردهای جنسیتی و جنسی[6] مبتنی بر برساخت‌‌گرایی اجتماعی[7] و رویکرد نشانه‌‌شناسانه[8] به بدن، تقریباَ به طور کامل جانشینی را در برابر جامعه‌‌شناسی زیست‌‌شناسانه ارائه می کند: به جای آن که ترتیبات اجتماعی تحت تأثیر مکانیسم بدن باشد، بدن به مثابه میدانی عمل می کند که در آن، حد و مرزهای اجتماعی به هر سویی کشیده می شوند. این رویکرد هم استعاره‌‌ها و نمادهای مخصوص به خودش را دارد. استعاره‌‌ها و نمادهایی که بیشتر هنری هستند تا فنی و مهندسی: بدن، بوم یا لوحی است که روی آن نقش زده می شود و مُهر می خورد، چشم اندازی که حد و مرز آن مشخص می گردد.

این رویکرد هم با این که به طرز جالبی پرثمر است با این حال مشکلات خودش را دارد. این همه تأکید روی دلیل و علت، موجب محو شدن معلول می شود. مشکل بزرگ، مشخصاَ درباره‌‌ی فعالیت اجتناب‌‌ناپذیر و کاملا جسمی ـ یعنی رابطه‌‌ی جنسی ـ است. نظریه های برساخت‌‌گرا البته در مقایسه با نظریات اثبات‌‌گرایانه[9] کینزی، مسترز و جانسون نوعی پیشرفت محسوب می شدند. ولی بحث های برساخت‌‌گرایانه این اثر منفی را هم داشتند که رابطه‌‌ی جنسی را جسم‌‌زدایی می کردند. همانطور که کارول ونس می گوید: “تاکید بیش از حد نظریه‌‌ی برساخت‌‌گرایی بر روی این که اعمال جنسی، هویت ها و حتی خواهش ها و تمایلات توسط فاکتورهای فرهنگی و تاریخی تعیین می شوند، موجب بی‌‌اهمیت شدن و ناپدید گشتن موضوع مطالعه یعنی فعالیت جنسی می شود”.

بررسی جنسیت لزوماَ در موقعیت بهتری قرار نمی گیرد وقتی که تنها به یک جایگاه درگفتمانی تبدیل می شود، جایگاهی که شخص از آنجا سخن می گوید: هنگامی که به جنسیت بیشتر از هر چیز به صورت انجام یک کارکرد نگاه می شود. یا هنگامی که تفکیک تناقضات درون زندگی جنسیتی تبدیل می شود به “تثبیت استعاره‌‌ها و نمادها”. همان‌‌طور که رزماری پرینگل در آخرین پژوهش خود درباره‌‌ی رابطه‌‌ی جنسی و جنسیتی استدلال می کند، یک نظریه‌‌ی کاملا نشانه‌‌شناسانه و فرهنگی در مورد جنسیت لزوماَ قابل دفاع تر از یک نظریه‌‌ی تقلیل‌‌گرایانه‌‌ی زیست‌‌شناسانه نیست. آن رویه و سطحی که معناهای فرهنگی بر آن نقش می خورد، یک سطح بدون طرح و ویژگی نیست و آرام و بی‌‌حرکت هم نمی ماند.

بدن، به عنوان تن انسان، اهمیت خودش را داراست. بدن، پیر می شود، بیمار می شود، لذت می برد، آبستن می شود، می زاید. در اینجا بُعد و جنبه‌‌ای برای بدن وجود دارد که در عمل و در تجربه تقلیل‌‌پذیر نیست. وجود تن، انکارپذیر نیست. در این مورد می توانیم حتی از نقش های جنسی در ادبیات بیاموزیم. یکی از کارهای قابل توجهی که ادبیات مربوط به نقش مردان انجام داده‌‌اند فهرست‌‌بندی و دسته‌‌بندی مشکلاتی است که بدن مردان با آنها رو به رویند: از ناتوانی جنسی و پیری تا حوادث محل کار، جراحات ناشی از خشونت، از دست دادن توانایی های ورزشی و مرگ زودرس. پس آیا می توانیم به تثبیت یک نظریه‌‌ی قابل قبول جنسیتی مبتنی بر ترکیب و سازش رویکردهای زیست‌‌شناسانه و فرهنگی برسیم؟ این اصولا یک فرمول نقش جنسی است که جنبه‌‌ای اجتماعی به دوگانگی زیست‌‌شناسانه می بخشد. نظرات معتدل‌‌تر در رویکرد زیست‌‌شناسی اجتماعی غالباَ جنبه‌‌ی فرهنگی ضرورت زیست‌‌شناسانه را تصدیق می کنند. یک نظریه‌‌ی مشابه این توسط آلیس روسی که از پیشاهنگان فمینیسم در جامعه شناسی بود، در دهه ی 80 میلادی ارائه شد: “فرق‌‌گذاری میان جنسیت ها یک عملکرد ساده‌‌ی اجتماعی‌‌شدن، تولید سرمایه‌‌داری و یا پدرسالاری نیست. بلکه بر پایه‌‌ی یک دو ریختی[10] جنسی قرار دارد که مقصود اساسی از آن تولید مثل است”. و دنباله‌‌اش این می شود که مردانگی، یک موضوع ساخته و پرداخته شده‌‌ی اجتماعی برای عمل بیولوژیکی پدر بودن است.

اگر جبری بودن بیولوژیکی و جبری بودن اجتماعی هر دو خطا هستند پس نامحتمل است که ترکیبی از آن دو درست باشد. دلایلی وجود دارند که بر طبق آنها این دو “مرحله از تحلیل” نمی توانند به طور رضایت‌‌بخشی با هم ترکیب شوند. اولا این‌‌ها برابر و هم‌‌اندازه نیستند. بیولوژی همیشه واقعی‌‌تر و پایه‌‌ای‌‌تر می نماید. حتی آلیس روسی جامعه‌‌شناس هم درباره‌‌ی این صحبت می کند که روندهای اجتماعی “پایه” در دوگانگی جنسی دارند و آنچه اساسی است تولید مثل است، و چنین چیزی در بیولوژی اجتماعی موضوعی پذیرفته شده است. استدلال من این است که این استعاره‌‌ها بیان کاملا اشتباهی از ایده‌‌ی رابطه میان تاریخ اجتماعی و تکامل بیولوژیک هستند. با این حال اما هیچ‌‌کدام از این دو الگوی تفاوت جنسیتی، با هم مطابقت ندارند. با این که فرض چنین مطابقتی وجود دارد و گاهی به طور مشخص در مفهوم “دوگانگی جنسی در رفتار” به آن اشاره می شود. این حقیقتی است که روند اجتماعی می تواند روی تفاوت جسمی ساخته و پرداخته شود (کرست‌‌هایی که پستان را بزرگ و برآمده جلوه می دهند، روکش های آلت جنسی مردانه در قبایل آفریقایی، بیضه بند). اما همچنین روند اجتماعی می تواند تفاوت جسمی را نادرست و تحریف شده، متناقض، دشوار و پیچیده، انکارشده، کمرنگ‌‌شده و یا تغییریافته کند. روند اجتماعی می تواند انواع مختلفی از جنسیت را تعریف کند: تک جنسیتی (مدل‌‌های لباس تک‌‌جنسیتی یا شغل های از نظر جنسیتی خنثا)، دو جنسیتی (فیلم‌‌های هالیوود)، سه جنسیتی (بسیاری از فرهنگ های بومی آمریکا)، چهار جنسیتی (فرهنگ شهری اروپا از هنگامی که در قرن هجدهم همجنس‌‌گرایان را جدا کردند) و یا طیف بزرگی از تکه‌‌های جداگانه و گوناگون. روند اجتماعی برداشت ما را از بدن‌‌های جنسی‌‌شده به کلی تغییر داده است…

هر طور که نگاه کنیم، ترکیبی از جبرگرایی بیولوژیک و جبرگرایی اجتماعی پایه‌‌ی یک نظریه برای جنسیت را فراهم نخواهد آورد. با این همه ما نمی توانیم ویژگی مهم فرهنگی جنسیت و یا وجود تفاوت های بدنی را ندیده بگیریم. به نظر می رسد که ما باید راه دیگری برای تفکر درباره‌‌ی این موضوع پیدا کنیم.

بازنمایی تن از طریق ورزش: بدنِ «گریزناپذیر»

بازاندیشی در موضوع بالا می تواند از تصدیق این برداشت عمومی آغاز شود که حداقل در فرهنگ ما، حس و درک فیزیکی از مردانگی و زنانگی جایگاهی مرکزی در تعبیر ما از جنسیت دارد. جنسیت مردانه (علاوه بر چیزهای دیگر) عبارت است از یک حس معین درباره ی پوست، فرم و شکل و کشیدگی عضلات، حالت و روش معین راه رفتن، و بالاخره توانایی های معین در رابطه‌‌ی جنسی. تجربه های جسمی جنسی اغلب جایگاهی مهم در خاطرات زندگی ما، و بنابراین در درک ما از اینکه چه و که هستیم دارند…

در دوران معاصر «ورزش» به عنوان یک شاخص مهم در تعریف مردانگی در فرهنگ عمومی تبدیل شده است. ورزش نمایش مداومی را از بدن در حال حرکت مردان فراهم می آورد. قوانین و مقررات ورزشی که به دقت طراحی شده‌‌اند این بدن های در حال حرکت را در مسابقه و رقابت با هم قرار می دهند. در این رقابت ها و مسابقات، ترکیبی از قدرت برتر (اندازه و قدرت بدنی و کار تیمی) و مهارتهای برتر (طراحی و تمرین و شور و شوق) موجب برنده‌‌شدن یک طرف می شود.

تجسم مردانگی در ورزش، درباره‌‌ی یک مجموعه و الگوی کامل از تحول و تغییر و استفاده از بدن است و نه فقط بکار گرفتن یک عضو بدن. و البته مسئله‌‌ی مهارت های بسیار زیاد بدنی هم هست. برای مثال در بازی کریکت، پرتاب یک توپ چرخشی باید یکی از پیچیده‌‌ترین کارهایی باشد که می توان با دست انجام داد. ولی بازیکنی که تنها یک کار را بتواند انجام بدهد، بازیکن خوبی تلقی نمی شود. این بکارگیری هماهنگ و درخشان همه‌‌ی بدن است که در مسابقات مورد ستایش قرار می گیرد: بازیکنانی مانند باب روث در بیس‌‌بال و یا محمدعلی کلی در ورزش مشت‌‌زنی.

سازمان نهادینه شده‌‌ی ورزش، روابط اجتماعی معینی را برقرار و تثبیت می کند: مسابقه و سلسله مراتب میان مردان، جلوگیری و محرومیت زنان و یا سلطه‌‌ی بر آنان. این دو رابطه‌‌ی اجتماعی جنسیتی (رقابت میان مردان و سلطه بر زنان)، هم محقق می شوند و هم به عنوان سمبل در تظاهر بدن ها بکار گرفته می شوند. بدین ترتیب توانایی های بزرگتر مردان در ورزش ها تبدیل شده است به موضوعی برای واکنش علیه فمینیسم. این توانایی ها به سمبل هایی تبدیل شده‌‌اند برای اثبات برتری مردان و حق آنها برای فرمانروایی و اقتدار.

به طور همزمان، تظاهر بدنی با این ساختارهای ورزشی موجودیت می یابد. دویدن، پرتاب‌‌کردن، پریدن و یا ضربه زدن، بیرون از ساختارهای ورزشی اصلا ورزش محسوب نمی شوند. این تظاهر و نمایش، همزمان هم سمبولیک است، هم حرکتی، هم اجتماعی، و هم بدنی است، و همه‌‌ی این جنبه‌‌ها به یکدیگر وابسته‌‌اند. ساخته شدن مردانگی از تظاهر و نمایش جسمی، به معنی آسیب‌‌پذیر بودن جنسیت است، آنگاه که آن نوع تظاهر و نمایش جسمی دیگر قابل دوام و پیگیرانه نباشد، مثلا وقتی که یک معلولیت جسمی بوجود بیاید. توماس گرچیک و آدام میلر یک پژوهش کوچک ولی قابل‌‌توجه را در مورد مردان آمریکایی که در اثر تصادف یا بیماری معلول شده‌‌اند و تلاش می کنند با این وضعیت کنار بیایند، انجام داده‌‌اند. این دو پژوهشگر سه نوع رفتار متفاوت را تشخیص داده‌‌اند: اولین رفتار، چند برابر کردن تلاش است برای نگه‌‌داشتن استانداردهای اقتدارگرایانه و غلبه بر مشکل جسمی. برای مثال اثبات توانایی جنسی با تلاش برای خسته‌‌کردن شریک جنسی‌‌شان. دومین رفتار، دوباره تعریف‌‌کردن مردانگی است برای نزدیک شدن به آن میزان مردانگی که برای‌‌شان هنگام معلولیت امکان پذیر است، و البته همچنان پافشاری روی موضوعاتی مثل استقلال و به دست داشتن کنترل. سومین رفتار، پس‌‌زدن مردانگی اقتدارگرایانه به عنوان یک مجموعه است. یعنی نقد کلیشه های جسمی و رفتن به طرف یک سیاست غیرجنسی. بنابراین یک زنجیره‌‌ی بلند از پاسخ ها می تواند برای از میان بردن حس جسمی مردانگی به کار گرفته شود. تنها چیزی که هیچ‌‌یک از این مردان نمی توانند نادیده بگیرند، خود مسئله است.

به همین ترتیب است وضعیت آسیب‌‌پذیر مردانی که به کارهای بدنی اشتغال دارند و همین نوع کار و شغل اجازه می دهد تا مردانگی را از راه کار بدنی تعریف کنند. کار بدنی سنگین نیاز به قدرت، تحمل، سخت‌‌جانی و اتحاد جمعی دارد. تأکید روی مردانه بودن کار بدنی در کارخانه‌‌های صنعتی، هم وسیله‌‌ای برای بقا در شرایط استثمار طبقاتی بوده است و هم وسیله‌‌ای برای تثبیت حق برتری بر زنان. این تأکید، بازتاب یک واقعیت اقتصادی است. مایک دونالدسون که مجموعه‌‌ای از نظرهای کارگران کارخانه ها را درباره‌‌ی شغل‌‌شان جمع‌‌آوری کرده است ما را به این نکته توجه می دهد که ظرفیت‌‌های بدنی مردان کارگر در واقع پشتوانه و دارایی اقتصادی آنهاست. یعنی اندوخته‌‌ای است که در بازار کار برای عرضه‌‌کردن دارند. اما این دارایی، یکسان نمی ماند و تغییر می کند. کار صنعتی در سیستم مبتنی بر سود، جسم کارگران را با کارهای سخت و آسیب های شغلی فرسوده می کند. تا یک میزان، کاهش قدرت بدنی و تهدید از دست‌‌ دادن درآمد و شغل می توانند با افزایش مهارت ها جبران شوند. درست در همین حد و میزان و در همین نقطه است که دوران کاروری مرد به پایان می رسد، مگر این که خیلی خوش‌‌شانس باشد که بتواند از این نقطه عبور کند.

بنابراین ترکیب قدرت و مهارت چیزی است تغییر یافتنی. آنجا که شرایط کار با موقتی ‌‌شدن و عدم احتیاج به مهارت‌‌های بدنی تغییر پیدا می کند مردان متعلق به طبقه‌‌ی کارگر به طور فزاینده‌‌ای تنها به عنوان مردان زورمند تلقی می شوند. این روند آن‌‌گاه تلخ‌‌تر و زننده‌‌تر می شود که این بیرون‌‌انداخته‌‌شدن از طبقه، همراه شود با نژادپرستی، آن‌‌گونه که در آفریقای‌‌ جنوبی در دوران آپارتاید شاهد بودیم. اقتصاد آپارتاید کارهای نیازمند مهارت را فقط به سفیدپوستان اختصاص می داد و سیاه‌‌پوستان را در مقیاس گسترده‌‌ای به سوی کارهای موقتی که نیاز به مهارتی هم نداشتند سوق می داد.

برعکس، مردان طبقه‌‌ی متوسط به طور فزاینده‌‌ای به عنوان صاحبان مهارت تعریف می شوند. این تعریف مطابق است با تغییرات مهم تاریخی در بازار کار و مدرک‌‌گرایی در سیستم آموزش عالی که در طول خط کشی های طبقاتی دست به انتخاب و پیشرفت شغلی می زند.

این روند طبقاتی ارتباط تنگاتنگ میان مردانگی و ماشین صنعتی را تغییر می دهد. فن‌‌آوری نوین اطلاعاتی، کار پشت میزنشینی را می طلبد، کاری که در ابتدا به عنوان کاری زنانه تلقی می شد (زنان ماشین‌‌نویس). با این حال، به بازار آمدن کامپیوترهای شخصی تا حدودی این نوع کار دفتری را به عنوان حیطه‌‌ی رقابت و قدرت، بازتعریف کرده است: کاری مردانه، فنی، ولی نه مربوط به طبقه‌‌ی کارگر. این تعاریف بازبینی‌‌شده در نوشته‌‌ها و عکس‌‌های مجلات کامپیوتر و آگهی‌‌های تجاری ترویج و تبلیغ می شوند. شرکت اَپِل نام یکی از تولیدات کامپیوتری خود را “کتاب قدرت”[11] گذاشته است. همین وضعیت در صنعت روبه‌‌رشد بازی‌‌های کامپیوتری هم رواج دارد. بدن‌‌های متعلق به مردان طبقه‌‌ی متوسط، که به طور سنتی از کار بدنی جدا گشته‌‌اند امروزه قدرت خودشان را به نحوی خیره‌‌کننده در رابطه‌‌ی مرد – ماشین در سیستم‌‌های خودکار، تقویت‌‌شده می‌‌بینند که زبان جنسیتی مناسب آن را هم داراست.

پایان سخن

می‌‌خواهم چنین جمع‌‌بندی کنم که نقش و جایگاه بدن، در برساختن مردانگی، مسئله‌‌ای غیرقابل‌‌انکار و گریزناپذیر است. ولی می‌‌دانیم که آنچه گریزناپذیر است لزوماَ تغییرناپذیر نیست. روند جسمی با وارد شدن‌‌اش در روند اجتماعی به بخشی از تاریخ (چه تاریخ شخصی و چه تاریخ جمعی) تبدیل می شود که می تواند به عنوان یک موضوع سیاسی هم به حساب بیاید. با این حال، این مسئله ما را به موضوع بدن به مثابه چشم‌‌اندازی با حد و مرز تعیین شده باز نمی‌‌گرداند. روندهای جسمی و اجتماعی دارای شکل های متفاوتی از مقاومت در برابر سمبولیسم اجتماعی و کنترل اجتماعی هستند.

پانوشت ها:

* – R.W. Connel, Masculinities, 2005, Cambridge, Polity Press

[1] کارل گوستاو یونگ- روانشناس سوییسی

[2] Social Biology

[3] Sociobiologist

[4] Sexist

[5] Post Structuralist

[6] Sexualist

[7] Social Constructionism

[8] Semiotics

[9] Positivity

[10] Dimorphism

[11] Power book

مطالب مرتبط

+ There are no comments

Add yours