مدرسه فمینیستی: سازمان ملل متحد روز ۲۱ سپتامبر مصادف با ۳۰ شهریور را روز جهانی صلح اعلام کرده است. «مادران صلح» نیز روز گذشته به همین مناسبت در پارک پردیسان مراسم کوچکی برگزار کردند. مینو مرتاضی یکی از اعضای مادران صلح نیز به این بهانه، مطلبی را به نگارش درآورده که از دل این «خودنگاری روزمره»، تکه هایی از زندگی امروز مردم را به نمایش می گذارد:
دقیقا یادم نیست چه موقع و از کی اشباح از زیرزمین ها و سردابه های خوفناک ذهن مان فرار کردند و به زندگی روزمره ما وارد شدند. همینقدر می فهمم که آنها چون عنکبوت چنان به آرامی و به تدریج و در سکوت تارهایشان را در گوشه و کنار ذهن روشن مان تنیدند که تا به خود آمدیم دیدیم امروز و فردایمان را به تصرف خود درآورده اند. راستش را بخواهید بعضی از دوستان و احتمالا «نادوستان» اصرار دارند که بگویند ما همیشه در تسخیر و بنده اشباح بوده ایم. حتی آن موقع که فکر می کردیم آنها را در سردابه های تاریک ذهنمان حبس کرده ایم.
بازهم یادم نمی آید دقیقا از کی احساس کردم اندک اشباح جسوری که گهگاه از سردابه های ذهنمان بیرون می خزیدند و هراسیده از دیده شدن چون سایه ای نامحسوس به آرامی پشت سرمان حرکت میکردند؛ جرات کردند از ما جلو بزنند و حالا طوری مغرورانه جلوتر از ما حرکت می کنند و زودتر از ما سراغ چیزهایی می روند که روزگاری فکر می کردیم به ما تعلق دارند و یا خود را متعلق به آنها می دانستیم، حالا انگار ما شبح آنها هستیم؟ مدتهاست هر جا قدم می گذاریم می بینیم که آنها زودتر از ما آنجا بوده اند و تا ما برسیم سهم مان را به نام ما و حق مان را به کام خودشان گرفته اند. این روزها از بس اشباح در همه حوزه های زندگی خانوادگی و اجتماعی مردم نفوذ کرده اند و مردم را می چزانند و مردم دلشان می خواهد هر جا که چاره ای جز جمع شدن ندارند مثل صف اتوبوس و تاکسی و توی اتوبوس و تاکسی به خصوص وقتی که ترافیک گره می خورد با خیال راحت و بدون بیم از این که به خاطر جمع شدن گرفتار شوند می نشینند و یا می ایستند و با همدیگر درباره اشباح صحبت کنند. مردم در صف خرید نان و شیر نایلونی و سایر کالاهای این چنینی و توی مترو هم که دور هم جمع شوند باز هم دوست دارند درباره اشباح حرف بزنند. مثل این که سعی دارند با حرف زدن درباره اشباح آنها را رویت پذیر کنند. خیلی ها را هم می بینیم همین طور که در خیابان راه می روند دارند با خودشان درباره اشباح حرف می زنند. اما فکر می کنم شاید این ها دارند به اشباحی که جلوتر از آنها می دوند التماس می کنند که کمی آهسته تر بدوند، بلکه بتوانند هم پای آنها شوند، بلکه به موقع بتوانند بخشی از حقوق شان را از دسترس آنها دور و پنهان سازند. برای همین اگر روزی روزگاری سراغ شهر ما آمدید و زنان و مردان تنهایی را مشاهده کردید که با خود حرف می زنند، به آنها هم به اندازه دیگرانی که با هم جمع میشوند و درباره اشباح صحبت می کنند احترام بگذارید و با عینکی که نگاهتان را مثل نگاه عاقلان اندر سفیه می کند به آنان ننگرید. بالاخره حرف زدن آدم ها با خودشان هم جزو حقوق مسلم آنهاست. به خصوص این روزها که بسیاری از اشباح قدیمی هم برگشته اند، مثل شبح نفرت انگیز جنگ که انگار با شبح تحریم، عروسی کرده است. همه جا در کنار هم مردمی که در صف مرغ یا تخم مرغ و شیر و دارو و نان و انگور و لیمو ترش ایستاده اند را آزار می دهند و تحقیر می کنند.
مثلا همین چند روز پیش وقتی توی صف خرید انگور عسگری جلوی یکی از غرفه های فروش میوه در بازار میوه و تره بار شهرداری ایستاده بودم و مثل همه آنهایی که تو صف بودند چشم ام به دستهای کارگری بود که انگورها رو با دقت و وسواس از توی کارتن در می آورد و می ریخت توی پاکت پلاستیکی که قبلا دست مشتری داده بود و از او می خواست که در پاکت نایلونی را به قاعد باز نگاه دارد. توی پاکت هر کس با وسواس عدالتخواهانه ای انگور خوشه و حبه شده را درهم می ریخت. هرکس پاکت اش پر می شد به صف صندوق می رفت تا پولش را پرداخت کند و اهالی صف، نفسی می کشیدند و یک قدم جلو می آمدند. و گهگاه زیر لب اظهار نظری می کردند که این یکی شانس اش خوب بود و خوب انگوری گیرش اومد. یا بیچاره نفهمید هرچی حبه لهیده ته کارتن بود رو بهش قالب کرد… در این حال و هوا تو صف ایستاده بودیم که جوان تنومندی سر رسید و پاکت نایلونی برداشت و بی توجه به اهالی صف یکراست رفت سراغ کارگری که انگورها را تقسیم می کرد و گفت داداش دوکیلو انگور به ما بده… کارگر مقّسم بی اعتنا به درخواست جوان به کارش ادامه داد. جوان دوباره تکرار کرد آقا دو کیلو انگور خواستم… همهمه توی صف افتاد: نمی بینی صفه؟؟ آقا بیا آخر صف… و بعضی ها هم دیدند حالا که خواهی نخواهی باید توی صف بمانند از فرصت استفاده کردند و در حالیکه سعی می کردند چشم شان به چشم جوان که قوی هیکل و پر زور بود نیفتد شروع کردند درباره اشباح صحبت کردن… و جوری که انگار با خودشان حرف می زنند، گفتند: یعنی تو این سی و چند سال هنوز نفهمیدی حتی تو بهشت زهرا هم باید تو صف بمونی تا بشورن و خاک ات کنند؟؟… نگاه تندی به پیرمردی که این حرف را زده بود انداختم و غر زدم: خدا نکنه، مگه نمی بینی چقدر جوونه؟… جوانک نگاهی از سر بیزاری به صف و پیرمرد و انگورها انداخت و با دستش علامت زشتی به اهالی صف نشان داد و رفت… بعد از رفتن جوانک همه با هم شروع کردیم درباره اشباح صحبت کردن… شبح گرانی را نفرین کردیم که ما را وادار کرده این همه تحقیر را تحمل کنیم. آخه انگور هم چیزیه که براش تو صف وایستیم؟ ولی ایستادیم.
انگورم را می گیرم و توی سبدم می گذارم و به سمت نانوایی می روم و توی صف نان می ایستم. مردی از داروخانه بغل نانوایی بیرون می آید و کیسه نایلونی کوچکی پر از دارو را در جیب اش می گذارد و می پرسد نفر آخر تو صف کیه؟ و پشت او می ایستد. بی مقدمه شروع می کند از مافیای دارو و اشباحی که دست اندر کار قاچاق دارو هستند گلایه کردن. آنجا هم صحبت درباره اشباح گل می کند و پای شبح دلار و اشباحی که به گفته خودشان طی یک هفته 11 هزار میلیارد تومان از خرید و فروش دلار سود برده بودند به میان می آید. اهالی صف نان هم به نوبه خود به اشباح مربوط به مافیای دارو و اشباحی که نان را گران و سودش را در کار خرید و فروش دلار سرمایه گذاری کرده بودند لعن و نفرین فرستادند. نان مصرفی یک هفته ام را گرفتم تا هر روز برای دو تا نان در صف نمانم.
به سمت خانه راه افتادم. دستم خیلی سنگین شده بود. برای رسیدن به خانه باید نیم ساعتی پیاده می رفتم. دیدم نمی توانم با این بار سنگین پیاده تا خانه بروم. آمدم ایستگاه تاکسی و منتظر ماندم. هر ده ثانیه یک تاکسی از وسط خیابان رد می شد و من از حاشیه خیابان فریاد زدم تقاطع ظفر مدرس… رانندگان تاکسی از دور با فریاد می پرسیدند دربست می خواهی؟ و من با فریاد می گفتم: نه. و آنها هم راهشان را می گرفتند و می رفتند. بالاخره یک ماشین شخصی رسید و سوارم کرد. راننده پیرمرد تمیز و مرتبی بود. کش شلوار پهن ابریشمی روی پیراهن اش خودنمایی می کرد. ظاهرا قبل از این که مرا سوار کند با دو مسافر دیگری که داشت حرف می زد. حدس زدم دارد درباره اشباح می گوید. حدس ام درست بود. صحبت از شبح خیالی بهشت گمشده و شبح رهبران عادل و دست و دلبازی بود که اگر خودشان می دزدیدند و می خوردند اقلا آبی از دستشان می چکید که مردم از آن طوری که آقای ارتشی راننده می گفت به اندازه خودشان بنوشند. از پشت عینک دودی ام دیدم که از آینه اش مرا می پاید… لابد به نظرش بی آزار آمدم که صحبت هایش را ادامه داد و شنیدم که می گفت: دوره اون خدا بیامرز دلار 7 تومن بود و من افسر ارتش بودم حالاکه دلار شده 2600 تومن من مسافرکش شده ام و باید روزگارم رو با هزار بدبختی بگذرونم، یادش بخیر اون موقع فقط با 4500 تومن خودم و زن و دوتا بچه ام یکماه تمام با تور رفتیم اروپا رو گشتیم و برگشتیم… نمیدونین چه احترامی به ما میذاشتن… همه جا می گفتن ایرانی خوب… ایرانی پولدار… آریامهر جنتلمن… شهبانو خوشگل… آقا ما کلی به خودمون مغرور میشدیم… گاهی اوقات هم می رفتیم تایلند… مثل حالا نبود که هیچ جا نتونیم بریم… تازه نمی رفتیم هم اینجا پر بود از کلفت های فیلیپینی. بعد که نگاهش به تارهای سفید موهایم که از زیر روسری سفیدم زده بود بیرون افتاد، از من تائید خواست و گفت اینا که ندیدن ولی شما حتما یادتونه، مگه نه حاج خانوم؟ سرم را طوری جنباندم که نتواند بفهمد تائیدش کرده ام یا تکذیب! اما او ادامه داد و از شبح ارتش قدرتمند و منظم ایران در گذشته و ارتشیان غیور و باوفا و پاکدامن «اون خدا بیامرز» قدردانی کرد و گفت: خانوم حتی آمریکایی ها جرات نداشتند نگاه چپ به خاک ایران و ارتش ایران کنند، هیچکس جرات دله دزدی نداشت، لازم هم نبود کسی دزدی کنه… انگار خل شدیم و خوشی زد زیر دلمون، مگه نه حاج خانوم؟ فرصت تائید و تکذیب دست نداد به مقصد رسیده بودم گفتم: لطفا نگه دارید و اسکناسی 500 تومانی که در دستم داشتم را بطرف اش گرفتم و قصد پیاده شدن داشتم که در را قفل کرد و گفت 1000 تومن میشه حاج خانوم… گفتم: ولی این راه خانه ام را من تقریبا هر روز میایم و 500 تومان کرایه می دهم… گفت: نه حاج خانوم اشتباه می کنین… و بعد از دو مسافر دیگر برای حرفش تائید خواست. این بار آنها سرشان را طوری تکان دادند که نمی شد فهمید برای پانصدی تکان داده اند یا هزاری؟ با خشم هزار تومانی را از کیفم در آوردم و به راننده دادم و گفتم: بفرمائید تیمسار بگیرید ولی مواظب باشید شبح افسر درستکار ارتش قدیم را تبدیل به راننده دغلکار مسافرکش نکنید… نگاهی به من کرد و با خوشحالی هزاری را گرفت و سرش را جوری تکان داد که نفهمیدم سر راننده بود یا سر افسر ارتش شاهی؟ اما معنای نگاهش را فهمیدم که انگار می گفت: برو بابا دلت خوشه!!
بار سنگین ام را به دوش گرفتم و عرض خیابان را رد کردم و به محض اینکه وارد پیاده رو شدم و ایستادم تا نفسی تازه کنم دیدم زن میانسالی که مثل من قصد رد شدن از عرض خیابان را داشت با ماشین تصادف کرد و افتاد روی کاپوت ماشین و بعد غلطید و افتاد کف خیابان و کفش هایش پرت شدند توی پیاده رو و کیفش هم چند متر بالاتر افتاد. کفش ها و کیف را برداشتم و سراسیمه به طرف زن که به نظر می رسید بیهوش شده دویدم. از بطری پلاستیکی که نمیدانم چه کسی بطرفم دراز کرده بود کمی آب به حلق زن ریختم. چشمانش را باز کرد… راننده ای که با او تصادف کرده بود هی محکم به با دست به سرش می کوبید و به زن التماس می کرد: خانم جان، مادر، تو رو خدا چشماتو باز کن… خدایا چه خاکی بسرم بریزم. به من التماس می کرد خانوم تورو خدا نمیره؟ گفتم آقا جان، پسرم کمی صبوری کن و به اورژانس زنگ بزن… نترس طوریش نمیشه انشاالله… زن چشم هایش را بازتر کرد، کیفش را نشان اش دادم و گفتم: می توانی کیفت را بگیری؟ سرش را به علامت تائید تکان داد. برای این که خاطر جمع بشم که مغزش آسیب ندیده با انگشتان دستم اعداد سه و پنج و ده را نشانش دادم و او آنها را به درستی جواب داد. نام و آدرس اش را پرسیدم، گفت و اشاره به کیفش کرد… گفتم خیالت راحت باشه اینجاست پیش خودت. در همین موقع صدای آژیر آمبولانس از ته خیابان به گوش رسید. خوشحال شدم و به راننده گفتم: خیالت راحت باشه، حالش خوبه. دیدم زن بلند شد. گفتم حرکت نکن. گفت خوبم کیفم رو می خوام. همین موقع دیدم جوانی از همین جوانهایی که مواد بازیافتی را از سطل های زباله شهرداری جمع می کنند با دست و رویی نه چندان تمیز آمد کنارم و با حجب و حیا و به آرامی گفت خانوم این پشت چرخ ماشین افتاده بود فکر کنم مال این خانم که تصادف کرده باشه… و دستش را بطرفم دراز کرد یک دسته اسکناس ده هزارتومانی بود که دورش را با کش بسته بودند… دستان به ظاهر نه چندان تمیزش را در دستانم گرفتم و بی اختیار بر آنها بوسه زدم… با خجالت دستهایش را پس کشید و خداحافظی کرد و کوله بار سنگین بازیافتی هایش را به دوش کشید و خمیده به کوچه بغل پیچید. آمبولانس رسید و من بسته اسکناس را به زن دادم و او درون کیف اش انداخت و همراه راننده ای که به او زده بود سوار آمبولانس شد و به بیمارستان رفت.
من با اشباحی که در صف نان هایی که برای یک هفته خریده بودم و اشباحی که در صف انگور عسگری که برایش به صورت حقارت آمیزی در صف ایستاده بودم و شبح راننده دغلکاری که ادعا می کرد روزی افسر شریفی بوده حرف می زدم… به آنها می گفتم هیچکس پول زن را که زیر تایر ماشین افتاده بود ندید و این جوان شریف آن را دید و ندیده گرفت… برای لحظاتی احساس کردم اشباح سعی دارند چون گذشته خودشان را پنهان کنند. در خیالم با جوانک حرف می زنم. به او می گویم: عزیز نازنین ام خدا را شکر که تو شبح نیستی! انگار داشتم با خودم بلند بلند حرف می زدم، چون ناگهان صدای یکی از همسایگانم را شنیدم که می گفت مینو جون حالت خوبه؟… چرا همین جوری تو پیاده رو ایستادی و داری با خودت حرف میزنی؟… بیا کمک ات کنم بریم خونه.
+ There are no comments
Add yours