مدرسه فمینیستی: در پی انتشار اینترنتی کتاب «یادها»(*) به قلم ویدا حاجبی تبریزی، در وب سایت مدرسه، در مهرماه 1391 مدرسه فمینیستی ویژه نامه ای تحت عنوان «ارج نامه ویدا حاجبی تبریزی: درختی که به کینه آبیاری نشد» تدارک دیده است. مطلبی که به قلم فرهاد داودی، مترجم و پژوهشگر، به همین منظور به نگارش در آمده و در پی می آید، مروری کوتاه و موجز است بر پاره ای از ویژگی ها و نقاط کانونی زندگی و آراء ویدا حاجبی با استناد به کتاب «یادها»:
یاد باد آنکه چو یاقوت قدح خنده زدی
“پسرم پس از خواندن آن کتاب [داد بیداد] باآرامش همیشگی اش گفت: ویدا! وقتی از زندان آزاد شدی فرهنگت خیلی عوض شده بود!
شگفت زده پرسیدم : چرا پس از 20 سال این را به من میگی؟
گفت: آخه خودت که به این مسئله نرسیده بودی!
و من در سایۀ نگاه شکیبای پسرم به معنای رسیدن می اندیشم و از خود می پرسم آیا به این مسئله رسیده ام یا هنوز در راهم؟”[1]
این ویدای حاجبی هم از نادره های روزگار ما، این روزگار عسرت، است. یکی از چند تن، که جنبه های گوناگون زندگی را به دست خود سوده تا دگری برایش تعریف نکند. گاهی، در دوره کردنهای مکرر این هزار و یک شب مبارزه و درگیری، با خود میاندیشم که این همه را در خواب هم نمیتوان دید و رؤیا نیز گنجایش این همه ماجرا ندارد! آنچه این شیرآهنکوه زن از سر گذرانده آنچنان رنگارنگی از افراد، ماجراها، رویدادها و عقاید را پیش روی خواننده زندگی نامه اش میگذارد که در انتها یک حسرت برای همچو منی باقی می گذارد: چه میشد اگر این همه را ما در رمان ها و نمایشنامه ها و فیلمنامه هایی چند به قلم این زن میخواندیم نه در یک جلد فشرده و خلاصه! حاجبی بیشک آن دستمایه را دارد که موجب رشک رمان نویس است، یعنی تجربههای گوناگون دست اول از زندگی.
کتاب «یادها» که خود- زندگینامه ویدا حاجبی است در چهارده فصل تنظیم شده؛ از کودکی و نوجوانی و جوانی نویسنده در تهران تا مبارزه ها و مشاهدات او در مسکو، ونزوئلا، کوبا، الجزایر، پاریس، پراگ، از نو تهران و باز پاریس را در بر می گیرد.
فصل اول دوران بسیار کودکی او را دربر میگیرد و شرح هجرت از تهران به کرمان و همدان و بازگشت به تهران، به دلایل سیاسی و جنگ، است. او که در خانواده ای با پیشینه اشرافی به دنیا آمده و پدربزرگ مادریش تا مقطع اشغال ایران در جنگ جهانی دوم استاندار کرمان بوده، مادربزرگ پدری اش سوگلی ناصرالدین شاه بوده و … در همین دوره است که با توده مردم می آمیزد و با کودکان آنها بازی می کند و سختی های زندگی آنان را می چشد و درک می کند. اما نکته مهم این فصل که میتوان آن را نکته کانونی این بخش و هم کل کتاب دانست رشد حس مبارزه جویی و تنفر از زورگویی در اوست. هنگامی که به شرح تماشا کردن به فلک بستن یکی از همشاگردی ها میپردازد می گوید:
” قلبم از جا کنده شد، آب گرم ملایمی از پاهایم فرو ریخت. بعد از آن، به هیچ نصیحت و فشاری تن ندادم و دیگر به آن مدرسه پا نگذاشتم.”…
و بعد گریزی به آینده می زند: “همین حال را در آغاز دهۀ 50 در زندان اوین هم حس کردم. زمانی که چندی پس از پایان دورۀ شکنجه مرا چشم بسته به دفتر سر بازجو عضدی (محمد حسن ناصری) بردند. برای چندمین بار بود که از من میخواست در تلویزیون ابراز ندامت کنم. با خشونت گفت، “این منو که میبینی! بالاخره تو رو پای تلویزیون میبرم. اگه جرأت داری به چشمم نگاه کن تا با هم شرط ببندیم!”
و با اطمینان دستش را جلو آورد. از ترس و دلهره یک لحظه بی حرکت واماندم. اما ناگهان به خود آمدم و همان حس سرپیچیِ ناشی از غرور در دلم بیدار شد. به چشمان ترسناکش چشم دوختم و دستم را برای شرطبندی جلو بردم. قلبم از جا کنده شد، این بار خون غلیظِ گرمی از پاهایم فروریخت. با سیلی محکم عضدی نقش زمین شدم.”
این روحیه سرکشی و نقد و پرسش در جای جای این زندگی سرشار از رویداد و مبارزه جلوه گر است و به عقیده نگارنده چشمگیرترین رنگ در این متن رنگارنگ است. از فصل دوم به بعد حاجبی دست ما را می گیرد و با خود به اودیسه ای می برد سرشار از رویدادهای گوناگونی که در زندگی او پیش آمده: ایستادگی در مقابل خواهرش برای حمایت از حزب توده ولی شرکت در تظاهرات به نفع مصدق به رغم روبرو شدن با مشکلات ناشی از آن در دبیرستان محل تحصیل اش، سفر به پاریس برای ادامه تحصیل دانشگاهی، شرکت در جشنواره جوانان در مسکو، شرکت در مبارزه مسلحانه چریکی در ونزوئلا (به سال 1339، یعنی دورانی که مدعیان “آغاز جنبش نوین مسلحانه در ایران” هنوز سازمانی هم نداشتند!)، اقامت کوتاه مدت در الجزایر و دیدار با چه گوارا طی کنفرانس آسیا- افریقا در 1965 و اشاره به سخنرانی نومیدانه او درباره وضعیت انقلاب های آزادیبخش جهان سوم و روابط دو قدرت مسلط سوسیالیستی (چین و شوروی) با حکومت های نوپای انقلابی و انتقاد او از فشارهای این دو کشور بر جهان سوم، بخشی از این رویدادهاست. سخنرانی ای که در حقیقت سرنوشت او را تغییر داد. ویدا می گوید:” باور نکردنی بود. نخستین باری بود که وزیر یک کشور سوسیالیستی بدون هیچ ملاحظۀ سیاسی با نگاهی واقع بینانه نظرات انتقادیاش را از شوروی، چین و مناسبات درون “اردوگاه سوسیالیسم” بیپروا و آشکارا به زبان میآورد. در آن روزها، در سفارت کوبا، همه حرفها دور رُکگویی بیسابقه و جسارت چهگوارا میچرخید. پس از آن کنفرانس بود که چهگوارا در بازگشت به کوبا دیگر در انظار عمومی دیده نشد. او که آشکارا به فشارهای چین و شوروی بر کوبا و مناسبات تحمیلی آنان انتقاد داشت کنارهگیری از قدرت و ادامۀ مبارزۀ مسلحانه را برگزید.”
دو نکته جالب و خواندنی در این فصل، دیدار او با لویی آراگون شاعر معروف چپ فرانسوی و بحث درباره شعر فارسی است که آراگون با اطلاعات خود درباره شعر فارسی او را شگفت زده می کند و دیگر آشنایی با شاعر و نویسنده ای جوان و انقلابی ازکشور ال سالوادور که به شدت مورد علاقه او قرار می گیرد. ویدا دیگر او را نمی بیند تا اینکه: ” زمانی که اوسوالدو، اوایل انقلاب، به ایران آمد و جدیدترین چاپ کتاب اشعار او را برایم هدیه آورد، از او شنیدم که روکه دالتون را رفقای همرزمش فقط و فقط به خاطر مخالفت با ادامۀ مبارزۀ مسلحانه محکوم به اعدام کردهاند. طنز تلخ تاریخ اینکه از قضا ویالوبو یکی از رهبران “ارتش انقلابی” که روکه دالتون را به خاطر مخالفت با مبارزۀ مسلحانه محکوم به اعدام کرده بودند، در 1992، با پذیرش آتش بس “موافقتنامه صلح” را با رژیم اِلسالوادور امضا کرد. … بیست و پنج سال گذشت تا سرانجام از حذف فیزیکی یا به اصطلاح “تصفیههای درونی” در سازمان چریکهای فدایی خلق که روزگاری خودم را به آن متعلق میدانستم با خبر شدم. با همان فرومایگی و شیوۀ سبُعانهای که روکه دالتون به دست رفقایش اعدام شد. دلم سخت گرفته است/ در این میهمانخانۀ میهمان کُش روزش تاریک/…”
پس از الجزایر، حاجبی به پراگ می رود تا در کنار اسوالدو، شریک زندگی ودوست و همرزمش، به بن برکه (چهره مبارز دهه شصت مراکش) و یارانش در تدارک برپایی کنفرانس سه قاره، یاری رساند. در آنجا بار دیگر از نمای سوسیالیسم واقعا موجود می گوید و از سانسور، کنترل همه جانبه سازمان امنیت، نفوذ و بلکه سلطه تمام عیار روس ها بر زندگی مردم کشورهای اقمار، و از همه جالب تر اصطلاح “پرت شدن از پنجره”، برای مخالفان، سخن ها دارد. از نکات جالب دیگر این سفر آشنا شدن او با نویسنده و فیلسوفی جوان است که از او درخواست می کند هر زمان به فرانسه رفت کتاب های سارتر را برای او بیاورد چون کتاب های سارتر در چکسلواکی [سابق] اجازه چاپ ندارد! همو از وجود نیروهای اصلاح طلب درون حزب خبر می دهد که چندی بعد در چکسلواکی [سابق] به قدرت رسیدند و بهار پراگ را رقم زدند که زیر چرخ تانک های نیروهای ورشو به خزانی خونین بدل شد.
توصیف اولین برخورد ویدا با کوبا بسیار جالب است. او از: “شهری مهماننواز با طبیعتی رنگین، سرسبز و پُراز نخلهای زیبا … و آبی شفاف دریا زیر آفتابی درخشان. با مردمی سرزنده و خیابانهایی شلوغ و پر جنب و جوش” سخن می گوید و اینکه: ” نه از مأموران عبوس خاکستری پوش خبری بود نه از آن فضای سنگین و رعبانگیز”.
این فصل شامل دوبار دیدار او و اسوالدو با کاسترو است و او طبق عادت با پرسش های صریح و صادقانه خود درباره نظر او نسبت به ساختمان سوسیالیسم، اسوالدو را معذب می کند. اما نکته مهم این دیدار آنجاست که کاسترو می گوید که شوروی جزو آخرین کشورهایی بود که انقلاب کوبا را به رسمیت شناخت و آمریکا در زمرۀ نخستین کشورها! و بعد از فشارهای چین می گوید که سرانجام به قطع صادرات برنج (که غذای اصلی مردم کوبا بود) می انجامد چرا که کاسترو حاضر نشده بود علیه شوروی موضعی رسمی بگیرد!
در همین سفر یک دوره مخصوص مبارزه چریکی شامل آموزش نظامی و ضدتعقیب و … را می بیند و شرح معرفی گروهی از اعضای “سازمان انقلابی حزب توده” به کوبایی ها برای دیدن دوره آموزش نظامی را می دهد که توصیف روابط پلیسی داخل این گروه و در نهایت حق ناشناسی آنها نسبت به ویدا- در قبال کاری که برای آنها کرده!- در نوع خود بسیار جالب است. اما نکته مهم این فصل که شامل شرح مفصلی درباره کنفرانس سه قاره است، آن است که با همه توصیف های پرشور و اشتیاقی که از انقلاب کوبا و همراهی مردم با سیاست های کاسترو و به ویژه از چه گوارا و شخصیت انقلابی او می کند باز فراموش نمی کند که این قطعه درخشان را به آن همه شور و تعریف بیفزاید:
“در آن سفرها به کوبا، من چنان مجذوب انقلاب کوبا بودم که به نبود تحزب، آزادی سیاسی، آزادی بیان و تشکلهای مدنی کمترین اهمیتی نمیدادم. نه به پیامدهای آرمانگرایی و ارادهگرایی چهگوارا میاندیشیدم، و نه به نتایج پراگماتیسم و تمرکز قدرت در دست کاسترو. همه چیز را با تکیه بر “ضرورت انقلاب” توجیهپذیر میدانستم. حتی اعدام نوجوان روستایی شانزده سالهای را توسط چهگوارا، فقط به خاطر عبرت و “ضرورت حفظ دیسیپلین چریکی”! فقط به این دلیل که آن نوجوان هنگام مبارزه درکوههای سییرامائسترا، در آن شرایط سخت کمبود غذایی نتوانسته بود از دزدیدن تکهای پنیر خودداری کند.
هنوز این مسئله بنیادین برایم مطرح نبود که ریختن خون یک انسان به بهانۀ “حفظ دیسیپلین” و “ضرورت مبارزه” یا “ضرورت انقلاب” میتواند سرانجام به حکومتی توتالیتر بینجامد. همچنان که سرنوشت انقلاب کوبا نشان داد…
کاسترو،… سرانجام سیاست نزدیکی به شوروی را برگزید. به توصیه یا بر اساس منافع شوروی اقتصاد تک محصولی متکی به نیشکر را در کوبا به اجرا گذاشت، با پیامدهای زیانبار اقتصادی آن. با پیروی از الگوی شوروی، حزب کمونیست واحدی به وجود آورد و مقام دبیر کلی حزب و ریاست جمهوری را خود همزمان به عهده گرفت…از اواخر دهۀ 80، حتی برخی از دوستان بسیار نزدیک و همرزمان محبوب و قدیمی کاسترو نیز از میان برداشته شدند”.
سرانجام این جان بی قرار به آنچه می رسد که گویی در سراسر عمر به ناخودآگاه در پی آن بوده؛ پاریس 1968. جو پاریس آنچنان ملتهب و پویاست که خود حاجبی نیز در حیرت فرو می رود. جنبشی از نوع دیگر با دستمایه هایی متفاوت از هرآنچه بوده در کار برخاستن است. درخواست های مدنی در ترکیب با تندترین شعارها و جوانانی از سرشتی دیگر. جنبشی انقلابی که به موی سر، کوتاهی دامن، هنر مدرن، عشق ورزی بی پروا، آزادی بیان از هرنوع، مبارزۀ زنان برای حقوق برابر و حق مالکیت بر جسم و جان خود و حق سقط جنین، فراگیر شدن سبکهای نو در ادبیات، سوررئالیسم در هنرهای تجسمی، فیلم و جز اینها کاری ندارد، سهل است آنها را تبلیغ هم می کند. «ممنوع، ممنوع است»[2] شعار جنبش است. گرچه به گفته خودش این دست نوآوری ها و مقابله با ریشه های فرهنگ سنتی را درک می کرد اما تبدیل آن به جنبشی انقلابی اصلا به فکرش هم خطور نمی کرد. او خود را از آن جنبش چپی می دانست که اولویت را به مبارزه با کل نظام سرمایه داری می داد. آزادی، فمینیسم، عشق، موسیقی هایی همچون راک و بلوز و جاز، ” موضوعهایی خاص نظام سرمایهداری یا در بهترین حالت “مسائلی ثانوی” بود”. اما این چیزی نبود که ویدا بتواند به راحتی از کنار آن بگذرد. پس به جنبش می پیوندد. با دانشجویان هنرهای زیبا همکاری می کند که ابتکار نمایش فیلم روی دیوار کوچۀ بناپارت، تهیه اعلامیه، شعارهای انقلابی و کاریکاتورهای رنگین را به عهده گرفته بودند. شب ها روی نیمکت ها می خوابد و روزها اعلامیه پخش می کند. به شعارهای اعلامیه ها توجه کنید: زیبایی در خیابانهاست/ پلیس هر شب با ما سخن میگوید/ بیش از 40 سنگربندی در هفته ممنوع است/ ارادۀ عمومی علیه ادارۀ خصوصی/ واقعبین باشیم و ناممکن را طلب کنیم/ تمایلاتمان را واقعیت بشماریم/ زنده باد اشغال کارخانهها و…
اما سرانجام با اعمال سرکوب شدید حکومت دوگل و صدالبته با همکاری و زد و بندهایی با احزاب سیاسی موجود از جمله با “حزب کمونیست”، جنبش ماه مه متلاشی می شود. و نتیجه؟ سربرآوردن چندین گروه مخفی مسلح در فرانسه، آلمان، ایتالیا و حتی ایالات متحده که به اعمال انقلابی (بخوانید تروریستی) دست می زنند. اما جنبش تأثیر خود را گذاشته بود. حاجبی خود دراین باره می گوید:” جنبش ماه می رخداد مهمی در تاریخ اجتماعی و فرهنگی اروپا بود. پارهای ایدههای آن در مورد مناسبات اجتماعی و سیاسی به امری پایدار تبدیل شد. افکار نوین و مُدرن این جنبش تنها به فرانسه محدود نمیشد بلکه از جنبش دانشجویی ایتالیا و آلمان گرفته تا جنبش اصلاح طلبانه و برنامۀ “سوسیالیسم با چهره انسانی” در چکسلواکی را نیز در نوردید. رخدادی بود انقلابی که توانست در فرهنگ سنتی، سلطه و اتوریتۀ دولتمداران و مدیران، قید و بندهای تبعیضآمیز و مردسالار دگرگونی پایداری ایجاد کند. همچنین در رشد و شکوفایی ادبیات، هنرهای تجسمی، فیلم، موسیقی مردمی و جزاینها نقش مهمی ایفا کرد. در جوامع اروپا، به ویژه فرانسه، ایتالیا، آلمان و چکسلواکی دستاوردهایی در زمینۀ اقتصادی و سیاسی به ثمر رساند که با گذشت چهل سال تا به امروز، به رغم همۀ تلاشهای قدرتمداران و مخالفان سرسخت آن جنبش، پا برجا ماندهاند. بسیاری از دستاوردهای جنبش می 68، در جامعۀ فرانسه نهادینه شد نظیر؛ ارتقاء جایگاه زنان در امور سیاسی و اجتماعی، قانونی شدن چهل ساعت کار در هفته، اصلاح قوانین کار، افزایش حقوق مدنی سندیکاها، افزایش دستمزد پایه، حق تشکیل سندیکاهای دانشجویی، قانونی شدن مشاوره با کارگران و ایجاد مرجع یا کمیتههایی متشکل از نمایندگان کارگران و صاحبان صنایع یا کارمندان و مدیران مؤسسات دولتی”.
در راه بازگشت به تهران، به پاریس می رود و در مجمع عمومی کنفدراسیون دانشجویان خارج از کشور شرکت می کند. همان مجمعی که به گفته او مائوئیست های “سازمان انقلابی” سلطه خود را طی آن بر کنفدراسیون تثبیت می کنند. بحث ها هم بیشتر پیرامون اصلاحات شاه تحت نام “انقلاب سفید” است. همه یک صدا علیه اصلاحات موضع گیری می کنند؛ عده ای آن را انکار می کنند و دیگرانی آن را جریانی از بالا و بی فایده می دانند اما نکته مهم و جالب توجه آن است که: ” برای قانونی شدن “حق رأی زنان” نه تنها کمترین ارزشی قائل نبودند بلکه بیشترشان براین باور بودند که آزادی و حق رأی زنان پیش از هر چیز به قصد استثمار نیروی کار آنان است. یا به قصد وارد کردن ارزشهای غیر اخلاقی غرب و تبدیل کردن زنان به “عروسک فرنگی” است”.
به تهران می آید. در حین اینکه همواره تحت تعقیب ساواک است در موسسه مطالعات و تحقیقات علوم اجتماعی کاری می یابد و باز به میان توده های مردم باز می گردد. از محروم ترین و فرودست ترین اقشار جامعه عکس می گیرد؛ با آنان به صحبت می نشیند و درباره شان مطلب تهیه می کند بدون اعتنا به وضعیت خطرناکی که دارد. سرانجام به دلیل دوستی و ظاهرا در همدستی با مصطفی شعاعیان (که مدتی فقط در موسسه با هم کار کرده بودند) ولی در حقیقت به دلیل همه کارهایی که در خارج علیه رژیم شاه انجام داده بود از جمله معرفی گروه رهبران سازمان انقلابی به کوبایی ها برای آموزش نظامی- که نخست تصور می کرد در اعتراف کسانی مانند سیاوش پارسا نژاد “لو” رفته است اما بعد می فهمد که ساواک با دریافت گزارشی از جانب ماموران “سیا” از جزئیات ماجرای سفر او به کوبا با خبر بوده است – او را دستگیر می کنند و پس از شکنجه های وحشیانه به زندانی طویل المدت محکوم می شود. این فصل، که از طولانی ترین فصل های کتاب است شرح مو به مویی ا ز آن وحشی گری هایی است که انسان می تواند بر سر انسان بیاورد.از نکته های جالب این بخش از کتاب، معرفی بسیاری از هم بندان و هم سلولی های نویسنده و شرح و تفصیل بسیار عاطفی و تحسین آمیز از آنان است و دیگر آنکه سازمان عفو بین الملل ویدا را در سال 1355 به عنوان زندانی سیاسی سال انتخاب می کند.
اما نکته آموزنده و درعین حال دردناک این فصل همان است که خود ویدا در بخش های مختلف آن بیان می کند. درک ناقص و ابتدایی از سازوکارهای جامعه، منتسب کردن خود به ایدئولوژی ای که از آن کمترین اندوخته را داشتند، اراده گرایی دیکتاتور مآبانه، و در یک کلام نوعی تفکر بسته سنتی با رنگ و لعاب قلابی مدرن ویژگی عمده انقلابیون آن دوره است. می پذیریم که همگی صادق بودند و از جان گذشته و چه و چه…اما مگر همان رهبر و بت انقلابیون چپ جهان در یکی از پلمیک های خود با دیگر گروه های روسی نگفته بود که راه جهنم هم با صداقت فرش می شود؟ ویدا و ما از فضای خفقان آور سیاسی زمان شاه می گوییم اما مگر خود این انقلابیون “جنبش نوین” آن زمان در بستن این فضا به روی افکار منتقد و جلوگیری از رشد نیروهای دموکراتیک نقش کمی داشتند؟ و چرا؟ چون ایشان در مقام، نه وکیل بلکه، قیم همه نیروهای سیاسی- نمی گویم همه ملت- به نتایج خیالی خود رسیده بودند و کل حقیقت را قاشق، قاشق سرکشیده بودند و برای دیگران چیزی باقی نگذاشته بودند! و ما که از همان دوره و نسل ایم دیده ایم که چه توطئه گری ها و افتراها و حتی جنایت ها از این به حقیقت رسیدگان سر زده است. حتی روح سرکشی مانند ویدا حاجبی، با آن همه تجربه از محیط های گوناگون، به بند این کج فهمی پوشیده در شعارهای سطحی می افتد که واقعا جای شگفتی دارد. خودش می گوید:
” اگر پیش از دستگیری، فردیت و شخصیتام را کم و بیش حفظ کرده بودم، با ناپسند دانستن فردیت و “تک روی” از زندان آزاد شدم. لذت بردن از هنر، موسیقی، زیباییها، توجه به خورد و خوراک و پوشش در ذهنم به امری ناشایست تبدیل شد و زهدگرایی و تهیدستی و فقر، به فضیلت. سرانجام نسبت به دستاوردهای پرارزش فرهنگی، علمی، حقوق مدنی و مهمتر از همه حق برگزیدن و عزل در انتخاباتی آزاد در جوامع سرمایهداری به شک و تردید افتادم. گویی تحلیلها و نگاه سنجشگر مارکس در مانیفست کمونیست، در مورد اهمیت تاریخی دوران سرمایهداری که ارزش خاصی برایم داشت از ذهنم زدوده شد. به جای آن تحلیلهای یک جانبه و سادهانگارانه نشست… دستاوردهای جوامع سرمایهداری پیشرفته هم یکسره نفی میشد. از این رهگذر همنظر و همرأی با افکار سنتی و مردسالار، مبارزۀ حقطلبانه و برابرخواهانۀ زنان به “آزادی استثمار نیروی کار زنان” و “کالا شدن زن در جوامع سرمایهداری” تقلیل مییافت… در یک کلام، همچون روزهایی که در الجزایر بودم بیان واقعیتها را قربانی ملاحظات گروهی، مصلحت سیاسی روز و ترسی کردم که از سوءاستفادۀ دشمنان بر جان من و همبندانم ریشه دوانده بود. تنگنای زندان شتابزدگی سیاسی را بر این همه افزود و حداقل دوراندیشی را هم از من گرفت.”
اما چیزی که مانع از آن شده تا حاجبی هم درست همانند آنان شود این بازنگری نقادانه به گذشته است. او اینک در کتابی که در اختیار ما می گذارد در درجه اول به نقد خود می نشیند و واقعا کلامی دور از انصاف یا حتی تندخویانه درباره بازیگران اصلی جنبش انقلابی آن دوره، از هر گروه و دسته ای، نمی گوید.
به هرحال، این کتابی است خواندنی و لازم المطالعه تا بدانیم چه کسانی نیز در همین نزدیکی ما و در همسایگی ما و در کوچه ما با فروتنی زندگی می کنند و هنوز هم به خاطر عقایدشان طعن و دشنام بسیاری را تحمل می کنند و دم برنمی آورند. اما هنگامی که دهان بر می گشایند می بینیم که چه جواهرهایی را داریم و آنها را با خزف تاخت می زنیم!
کاری کنیم ورنه خجالت برآوریم
روزی که رخت جان به جهان دگر کشیم
پانوشت ها:
* متن کامل کتاب «یادها» را می توانید در لینک زیر دانلود کنید:
http://feministschool.com/spip.php?article7149
[1] – حاجبی تبریزی، ویدا، یادها (ج.1)، [کلن؟] : بی نا،1389=2010، 233 ص.
[2] – interdit est interdit
+ There are no comments
Add yours