مدرسه فمینیستی: در 16 سالگی این قرار را با خودم گذاشتم. زیر کرسی نشسته بودم و کتاب آمار دستم بود. به نظرم 40 سال برای زندگی کافی می آمد – پشت جلد کتاب آمارم حساب کتاب می کردم که در چه سالی 40 ساله می شوم.
40 سالگی یک جوری خوب و متعادله، وسط زندگی است. نه خیلی پیر و نه خیلی جوان. هیچ کس فکر نمی کند یک آدم 40 ساله مثلا جوانی و خامی کرده که خودش را کشته و یا از پیری و کار افتادگی بوده که این کار را کرده است. مثل این می ماند که وسط یک راهی تصمیم بگیری میان بر بروی. یعنی از اتوبان یک باره بکشی تو خاکی.
آن موقع در 16 سالگی، 40 سالگی برایم خیلی دور و خیلی گنگ بود. حتی 20 سالگی هم دور به نظر می رسید. فکر می کردم بعد از دیپلم وارد دنیای دیگری می شوم، فکر می کردم یک باره از جایگاه تماشاچی ها صدایم می کنند که برم وسط زمین و قاطی بقیه بازی کنم. در 16 سالگی همه چیز را پیش رو می دیدم و امروز همه چیز را پشت سر. 24 سال از آن روز می گذرد و حالا یک هفته مانده تا روز موعود و تولد 40 سالگی.
حتی الان هم باورش برایم سخت است که بتوانم یاد و خاطره ای داشته باشم از 24 سال قبل. باورش سخت است که آدم هایی را ربع قرن است که می شناسم.
چهار دهه عمر. ده سال اول همه فکر می کنند نمی فهمی. ده سال دوم نمی گذارند که بفهمی. ده سال سوم بالاخره یک چیزهایی از این طرف و آن طرف می فهمی و ده سال چهارم می فهمی همه آنچه فهمیدی بی خود بوده و اگر هم نمی فهمیدی فرقی نمی کرد.
چه حرص و آزی داشتم برای فهمیدن. هر چه کتاب و مجله به دستم می رسید سر می کشیدم. هر چه فیلم بود می بلعیدم و گاهی برای تغییر ذائقه تاتر و نمایشگاه عکس و نقاشی هم مصرف می کردم.
چقدر زحمت کشیدم و مثل کتاب درسی از روی فرهنگ سیاسی خواندم تا یاد گرفتم آپارتاید یعنی چه، آنارشیسم چیست، اپورتونیست ها چه ویژگی هایی دارند و… چقدر آن روزها دانستن مهم بود. چه کلنجاری با کتاب ها و مجلات سینمایی می رفتم تا ژانرهای مختلف را بشناسم تا فرق بین کلوز آپ و اینسرت را بدانم. تا کارهای تارکوفسکی حوصله ام را سر نبرد.
چقدر زمان برد تا رفتارهایم را با کودک، والد، بالغ بسنجم و تحلیل کنم. چقدر طول کشید تا خمیر کیک نرم و یکدست از آب درآید و مرباها شکرک نزنند.
امروز مشغول حساب و کتاب هستم. می خواهم تراز بگیرم: در این 40 سال چند تا فیلم دیدم، چند بار گریه کردم، چند بار قرمه سبزی خوردم. اگر به طور متوسط در هر ماه یکبار قورمه سبزی خورده باشم می شود سالی 12 بار که 40 سال به عبارتی می کند 480 بار. حیف که عدد روندی نشد. تازه دو سال اول را هم کنار بگذارم در واقع 38 سال که می شود 456 بار. اگر می شد 450 بار باز یک حرفی. اگر بخواهم بشود 500 بار باید دوسال دیگر تا 42 سالگی صبر کنم و سالی ده بار بیشتر قورمه سبزی نخورم.
در 16 سالگی فکر می کردم زندگی یک جاده صاف و بدون دست انداز است که ایستگاه های مشخصی دارد و همه چیز سرجای خودش و به موقع روی می دهد. مثل 7 سالگی که به مدرسه می روی. 18 سالکی هم می روم دانشگاه، 20 سالگی وارد بازار کار می شوم. سال ها بعد در 25 سالگی بود که فهمیدم چه اتفاق هایی که حدس می زدم باید تا به حال پیش آمده باشد رخ نداده و آنهایی که فکر می کردم در 30 سالگی یا بعد از آن پیش بیاید اتفاق افتاده است. همان وقت ها بود که فهمیدم زندگی نه یک جاده صاف که پر دست انداز و پیچ و خم است همه نمی توانند راه خود را پیدا کنند. ممکن است گم شوی، ممکن است به سر جای اولت برگردی و ممکن است خسته شوی و از حرکت بایستی.
چقدر دلم می خواست همه چیز شسته و رفته سرجای خودش بود. از آشفتگی بدم می آید. حالا که فقط یک هفته وقت دارم هنوز به کارهایم سرو سامان نداده ام. چند کتاب خریده بودم که دو تای آن را نخوانده ام. جواب درخواست بازنشستگی زودتر از موعدم نیامده. هرچه کردم صاحبخانه قرارداد اجاره را 10 ماهه ببندد زیر بار نرفت. نمی دانم پول پیش خانه چه می شود چند فیلم امانت دستم هست که باید پس بدهم. جلال هم نیامده گلدان ها و حبوبات را ببرد.تنها کاری که انجام آن تمام شده بخشیدن لباس هایم بوده و خرید نکردن در این ماه. برای همین هم الان که هنوز یک هفته به روز موعود مانده هیچی ندارم. حتی کیسه زباله و دستمال کاغذی که برای دور ریختن عکس ها و نامه ها و اشک ها و آب دماغم خیلی به آن احتیاج دارم. شاید مجبور شوم چند روزی، روز موعود را عقب بیندازم تا همه کارها رو به راه شود. دلم می خواست روی سنگ قبرم روز و ماه تاریخ تولد و وفات یکی باشد و فقط سال آن فرق کند. یا باید عقب نیندازم یا یکسال عقب بیندازم تا تاریخ ها درست شود. آن موقع 41 ساله می شوم. خیلی مسخره است حالا اگر 45 سال بود یک عدد روند خوبی می شد. 45 سالگی خوب است. فرصت دارم با دقت کافی کارهایم را به عدد روند برسانم. می توانم عروسی فرح را که تابستان است ببینم و حتی تولد بچه اش را. می توانم 5 بار دیگر چغاله بادام نوبر کنم. می توانم 5 بار دیگر هسته آلبالو بگیرم و شربت ریواس بپزم. در این 5 سال چند تا قهوه می تونم بخورم و چندتا سیگار بکشم؟ چند بار گریه خواهم کرد؟ باید حساب همه چیز را نگه دارم.
مرداد 1385
+ There are no comments
Add yours