مدرسه فمینیستی: مارگارت میچرلیش[1]، استاد روانکاوی و پزشک روان درمانی در انستیتوی زیگموند فروید در فرانکفورت، در دانمارک در خانواده ای تحصیل کرده متولد شد. پدرش پزشک دانمارکی، مادرش آلمانی و مدیر دبستان بود. او در دانشکده فلنس بورگ، مونیخ و هایدلبرگ، پزشکی تحصیل کرد. سپس در لندن که در آن موقع کانون پژوهش های روانکاوی بود تحصیل کرد و به آلمان بازگشت. در سال ۱۹۵۱ با شوهرش آلکساندر میچرلیش (روانکاو و ژونالیست) در کلینیک بیماران روان ـ تنی هایدلبرگ مشغول به کار شدند. در سال ۱۹۶۷ با شوهرش انستیتوی زیگموند فروید را در فرانکفورت تاسیس کرد. در سال ۱۹۸۲ با چند روان شناس و روانکاو که از تبعید به آلمان بازگشتند مجلهی تخصصی «سایکی»[2] را منتشر کردند. مارگارت، تا هشتاد و هفت سالگی در کلینیک زیگموند فروید به تدریس روانکاوی و درمان بیماران اشتغال داشت. آثار متعددی از او منتشر شده است : «دشواری های رهایی از قیمومیت» و «ناتوانی در سوگواری» مهمترین اثار او است. انتشار این آثار و مقالات در نشریات و سخنرانیهایش در مجامع عمومی، به سهم خود انگیزهی خیزش اعتراضی سال شصت و هشت جوانان، دانشجویان، و جنبش فمینیستی در آلمان شد. مارگریت » یکی از برجسته ترین متفکرین آلمان پس از جنگ در سن نود و سه سالگی در فرانکفورت در گذشت. مارگرت میچرلیش عضو «انجمن قلم آلمان» و «اتحادیهی بین المللی روانکاوان» بود و به دریافت چند جایزه هم نایل شد.
من رؤیا را دوست دارم، هر شب در خواب رؤیا میبینم. بهترین رؤیاها را در نیم ساعتی که گاهی ظهرها میخوابم، میبینم. سپس بیدار میشوم، لحظاتی در بستر به فکر فرو میروم و با خود میگویم: آها، پس چنین بود. آدم کوشش میکند رؤیاهایش را به خاطر آورد. سپس در مخیله اش دربارهی آنها سخن می گوید، اقکارش را جمع و جور میکتد و ناگهان ایدهای پدید میآید. من وقت کافی دارم، چون تنها زندگی میکنم. هر هفته تقریبا سه بار به انستیتو میروم. همکارانم میگویند: آها! مارگارت با اتومبیل رولس رویسش آمد! [اشاره ای است به چرخ ویژهی برای راه رفتن سالمندان. مترجم]
بزرگترین رؤیا و آرزویم در زندگی بر آورده شده: «هرگز رایش سوم دوباره ظهور نکند». آرزوی من این بود آلمانیها از تاریخ شان بیاموزند و آنها سرانجام آموختند.
دومین آرزوی من: زنان رهایی کامل خود را از قیمومیت، به پایان برند. من آرزو می کنم که زنان روزی واقعا آزاد شوند، همچنین زنان در کشورهای اسلامی. چون موقعی که همهی زنان آزاد هستند جوامع میتوانند تکامل یابند و تواناییها شان شکوفا شود. من در سراسر زندگیام برای رهایی از قیمومیت فعالیت کرده ام. رهایی از قید و بندهای اجباری، رهایی از ایدلولوژیها و رهایی از پیش داوریها.
در کودکی، رهایی از قیمومیت در نظرم امری طبیعی بود. مادرم را بیش از هر کس دوست داشتم و تحسین میکردم. او زنی قوی و شجاع و مدیر آموزشگاه بود. او در خانه، در مورد همه چیز تصمیم میگرفت. پدرم آدم بسیار آرامی بود. مادرم پس از مرگِ جوانی که عاشق او شده بود با پدرم ازدواج کرد. من دختری پُر جنب و جوش بودم. با دوستانم جنگل بوخن والد[3] را زیرپا میگذاشتیم. در کودکی از هر نوع جبر و تحکم و اجبار متنفر بودم. در هشت سالگی به دبستان رفتم، پیش از آن مادرم به من درس میداد.
موقعی که به آلمان آمدم، می بایست با این محیط سازگار شوم. مادرم مرا به دبیرستانی در شهر فلنس بورگ[4] فرستاد، جون میخواست من وارد دانشگاه شوم. در دبیرستان، با دختری دوست صمیمی شدم. ما به ادبیات علاقمند شدیم. آثار لاورنس و توماس هاردی را میخواندیم و با هم خیلی صمیمی شده بودیم. به نظر ما، نازیها آدمهای مضحکی بودند. ما سلام مرسوم نازیها و رژههایی را که با بوق و کرنا به راه می انداختند مسخره میکردیم. ما حاضر نشدیم وارد « اتحادیهی دوشیزگان آلمان» شویم و نظر خود را نیز در این مورد ابراز میکردیم. پیش از پایان دبیرستان، دبیران دبیرستان در مورد ما کنفرانسی تشکیل دادند. اما بخت به ما یاری کرد و موفق شدیم وارد دانشگاه شویم.
من عادت داشتم هرآنچه را که فکر می کنم بر زبان آورم، ازاینرو حتی یک بار به جرم « متزلزل کردن ارتش» تحت پیگرد قرار گرفتم: به دوستی که سرباز بود نظرم را در مورد سربازی بیان کرده بودم. بیش از همه از پدرم آموختم که هیچ کس حق ندارد اظهار نظر شخصی کسی را ممنوع کند. چون تحصیل در رشته زبان آلمانی رنگ و بوی ایدئولوژی نازیها گرفته بود و بی مایه شده بود، وارد دانشکدهی پزشکی شدم که در آن موقع زیر سلطهی ایدئولوژی نازیها نبود، اگر چه تلاش کردند بر آن نیز مسلط شوند.
آرزوی من این است که آدم ها تامل و تعمق کنند، به سخن دیگران گوش فرا دهند، احساس همدردی کنند. آرزو میکنم بیاموزیم و درک کنیم چرا شخصی دوست ما یا دشمن ماست. بیاموزیم که اگر در اثر خود شیفتگی، رنجیده خاطر شویم و یا مورد بی احترامی قرار گیریم، ناگهان از کوره در نرویم. اذعان میکنم که برای من هم این امر بسیار دشوار است. فقط موقعی که انسان علاقمند شود آن چه بر انسان دیگری گذشته را درک کند خواهد توانست بر احساساتش مسلط شود. اما متاسفانه ما آدمها از اشتباهات و خطاهای خود همیشه عبرت نمی گیریم. نمونهی بسیار خوب در این مورد، آلمانیهای پس از جنگ هستند. آنها گذشته را واپس زدند و به مصرف روی آوردند. موقعی که من به این کشور یاز گشتم مات و مبهوت شدم: رفتار آلمانیها چنان بود که گویی دوازده سال سلطهی هیتلر به وقوع نپیوسته است. مردم، فارغ از همه چیز، با اخلاق و روحیات مزورانهی بورژوازی اُخت شده بودند. البته من بار دیگر توی ذوق مردم زدم. اوایل دهه پنجاه بود. من شوهر نداشتم و سرپرستی پسر مردی را که از همسرش جدا شده بود برعهده گرفتم.
من هنوز دانمارکی بودم. میخواستند رابطهی دختری را که سالها دوستم بود با من ممنوع کنند. اما بی نتیجه. دردناک بود که پس از ازدواج، شوهرم مایل نبود مرا طلاق بدهد و پسرم نمیتوانست نزد من بماند. من به خاطر شغلم، پیوسته در سفر بودم. البته در چنین موقعیتی وجود زنی که دوستم بود بسیار اهمیت داشت. من پیش او زندگی می کردم. او سالیانی به من و پسرم میرسید. چندی بعد، پسرم نزد مادرم و خانوادهی برادرم به سر برد. مطمئن بودم که او در زندگی راضی و خوشبخت است. موقعی که مادر راضی و خوشبخت باشد فرزند نیز چنین است. پسرم اکنون پدر خانواده شده و بر این باورم که آسیبی ندیده است.
آرزویم این است که زنان بتوانند از آنچه که به آنها تلقین می شود، فاصله بگیرند. آدم نباید به خاطر کودک از همه چیز صرفنطر کند. شوهرم، آلکساندر، با من تفاهم کامل داشت. او به من احترام میگذاشت. واقعاَ میخواست که به من خوش بگذرد. البته گاهی که بسیار سفر میکردم شکایت می کرد: «میخواهند همسرم را از من بگیرند!» شوهرم مردسالار، یعنی کسی که به خاطر جنسیتاش مغرور و کله شق باشد نبود. اغلب، عدم تحمل ایدئولوژیک برخی زنان در جنبش فمینیستی مرا میآزارد.
در آن موقع می بایست موضع خودم را مشخص می کردم. درسال ۱۹۷۷، در اولین شمارهی نشریهی «اما»[5] ـ نخستین نشریه جنبش فمینیستی آلمان ـ نوشتم: «من فمینیست هستم». این موضعگیری در آن موقع موهن تلقی میشد. آلمان، محافظه کارترین کشورها درغرب بود، با این وجود تصور نمیکردم این اظهار نظرم جسورانه تلقی شود. برای کسی که در دوران هیتلر به سر برده، این اظهار نظر نباید آنقدرها چالشی جدی باشد.
من و آلیس شوارتزر[6]، سر دبیر آن نشریه، باهم دوست شدیم و او از این دوستی شگفت زده شد. او در مقاله ای به روان کاوی حمله برد و آن را زن ستیز تلقی میکرد. چندی بعد در جلسهی گفت و شنود و بحث کنار هم نشستیم و من در برخی موارد به او حق دادم. زیگموند فروید خدا نبود، او نیز فرزند دوران خودش بود. جوانانی که در جنبش سال شصت و هشت کوشش کردند گذشته را بازخوانی و نقد کنند، حق داشتند. اگرچه این جوانان در دانشگاهها گاهی آدم را کلافه میکردند. برخی از آنان بهتر از پدرانشان نبودند. آنها میگفتند «کسی که دوبار با زنی هم بستر شود، جزیی از همین سیستم بورژوازی است!» این شیوهی مردسالاری غیر قابل تحمل بود.
به گمانم رهایی زنان از قیمومیت، امروز بیشتر با قید و بندهای روانی ارتباط دارد تا قید و بندهای اجتماعی. تنزل مقام و موقعیت اجتماعی زنان، بی تفاوتی و انفعال آنها که قرنهاست ذاتی شده به سادگی و به زودی زدودنی نیست. من در طول سالها کار در کلینیک روانی مشاهده کردهام که: برای زنان هنوز هم اغلب دشوار است که با صدای بلند، ابراز وجود و ستیزه جویی خود را بروز دهند، به جای این که منفعل در خود فرو بروند و خودخوری کنند. این امر یک پرنسیپ مردانه است. من نیز ابتدا به کمک یک روانکاو آموختم که آگاهانه ابراز وجود کنم، اما ابراز وجود با صدای بلند را میبایست خودم بیاموزم. برادر بزرگترم اغلب داد و فریاد میکرد و پرخاشگر بود اما من میخواستم خوشایند مادرم باشم. برای من آسان بود که بسازم و گذشت کنم.
من دو نوهی دختر دارم. هر دو در دانشگاه تحصیل میکنند و سخت کوش. حالشان خوب و خوش است و مستقل و متکی به خود. با این وجود، مانند بسیاری دختران جوان عقدههایی دارند و حس میکنند که چاق اند، لاغرند، قدبلند و یا کوتاه قد هستند و… آرزو میکنم برخی زنان هم نسل این دختران، اعتماد به نفس بیشتری داشته باشند به طوری که خودشان در مورد خودشان تصمیم بگیرند. در این جا هرکس امکان دارد و میتواند آنچه خودش میخواهد باشد. این امر یکی از تجملات روزگار ماست. با این حال، بسیاری زنان مانند سابق کرخت و بی حال اند. انسان باید فوق العاده استقامت داشته باشد تا بتواند از این انفعال مزمن، رهایی یابد. من یقین دارم انسان برای رهایی از فیمومیت به پرخاش ـ و شاید به اندکی ستیزه جویی ـ نیازمند است.
اگر روزی این آرزوی من به واقعیت بپیوندد، آنگاه زنان به احساسات شان توجه بیشتری خواهند کرد و همه انسانها فرصت می یابند در بارهی محیط زندگی خود و در مورد خودشان بیشتر فکر کنند: «خود را بشناس». این موضوع پیوسته انگیزهی من شده است: چرا رفتار و کردارت چنین است و نباید طور دیگری باشد؟ آموختن هرگز پایانی ندارد. من اینک نود ساله شدهام. گوشهایم سنگین شده و به سمعک نیازمندم. با این وجود، پیوسته چیزهای نو و تازه ای در وجودم کشف میکنم.
پانوشت ها:
* مطلب حاضر در مجلهی «دی تسایت» به زبان آلمانی منتشر شده است.
[1]- Margarete Mitscherlich
[2]- Psyche
[3]- Buchenwald
[4] Flensburg
[5]- EMMA
[6]- Alice Schwarzer
+ There are no comments
Add yours