توت فرنگی های سوئدی، رویایِ زنان کم درآمد لهستانی

۱ min read

مهشید شریف-14 دی 1391

مدرسه فمینیستی: خیلی ساده و تصادفی شروع کردیم به حرف زدن. درست یادم نیست چطور متوجۀ حضور یکدیگر شدیم. فکر می کنم هر دو، هم زمان به دختر و پسری که با شور و شوق داشتند از همدیگر عکس می گرفتند نگاه می کردیم. چیزی به زبان لهستانی گفت که من هم به انگلیسی گفتم نمی فهمم چه می گوید.

نزدیکی های میدانِ قدیمِ شهر ورشو، در کوچه، پس کوچه ها پرسه می زدم تا به پله های سنگی که روزی ناپلئون از آنها بالا رفته بود، برسم. قبل از آن، به محوطۀ کوچکی که به رودخانۀ شهر ورشو مشرف بود رسیدم. او آنجا، رو به درِ شیشه ای بزرگی که با چند آفیش از نقاشی های کودکان پوشیده شده، لبۀ دیوار سیمانی باغچه ای که از سطح زمین بالاتر آمده، نشسته و اطراف را نگاه می کرد.


یکی دو روز بود که در ورشو بودم و روزها را با پیاده روی های چندین ساعته در قسمتهای تاریخی شهر به شب می رساندم. کتاب “لهستان” از انتشارات ” دیسکاوری چنِل”* هم ته کوله ام بود و کمکم می کرد تا جاهای دیدنی را پیدا کنم. هر بار همینطور که کتاب را ورق می زدم و دنبال جایی می گشتم، می توانستم چند سطری هم از حوادث تاریخی، اجتماعی و اقتصادی لهستان بخوانم.

زن جوان لهستانی نیم خیزی برداشت و با لبخندی که همۀ صورتش را پوشانده بود، از من پرسید: “توریست هستی ها، از کجا می آیی؟”

در همان زمان کوتاهی که در ورشو بودم، می دیدم که جوانترهایشان با غریبه ها به گرمی و با تواضع خاصی شروع به حرف زدن می کنند. راستش را بگویم این بار هم از اینکه موقعیتی برای حرف زدن پیش آمده بود، خوشحال بودم.

گفتم: “از ایران”

چیزی از لبخند او به چهره اش باقی نمانده بود. حس کردم تعجب و سوالش را پنهان می کند. با احتیاط نگاهی به سرتا پای من انداخت. خواستم پیش دستی کنم و چیزی بگویم که او سریعتر عمل کرد.

گفت: “فکر می کنم ایرانیها خیلی بندرت اینجا می آیند. به هرحال خوش آمدی!”

مطمئن بودم اگر کمی جرئت به خرج می داد، می خواست بپرسد با آن دوربین و کوله و کفشهای کتانی آنجا چه می کنم. شاید هم اشتباه می کنم!

گفتم: “جای قشنگی زندگی می کنی!” کمی جابجا شد و با اشاره دعوتم کرد که لبۀ دیوار سیمانی کنار او بنشینم. با انگشتش درِ شیشه ای را نشانم داد. فهمیدم اسمش مارگو است و مسئول تئاتر کودکان. گفت آنجا کار می کند.


بهتر از این نمی شد. از صبح آن روز داشتم فکر می کردم، چقدر خوب بود اگر می توانستم با کسی در مورد چیزهایی که اینجا و آنجا در مورد لهستان خوانده ام حرف بزنم. با همۀ هیجانی که در ارتعاش صدایم منعکس شده بود گفتم: “از دیدنت خوشحالم، اگر دوست داشته باشی می توانیم کمی هم گپ بزنیم!”

مثل شروع هر آشنایی تازه ای از همدیگر چیزهایی پرسیدیم. من عجله داشتم زودتر به او بگویم که دلم می خواهد از این گفتگو چیزی بنویسم. تکانی به خود داد و گفت: “چرا که نه!”. عکس العمل اش حسابی مرا شارژ کرد.

پرسیدم: “جایی خواندم که بیش از 300 نهاد غیر دولتی در لهستان برای حقوق زنان فعالیت می کنند. بسیاری از آنها توانسته اند زنها را حتی در دورترین روستاها هم فعال کنند. زنهای روستایی به این انجمن ها روی خوش نشان می دهند و فعالیت هایشان از طریق اینترنت انعکاس پیدا می کند… دلم می خواد بپرسم تو هم با این نوع فعالیتها سروکاری داری؟”

گفت: “نه، فعالیتی ندارم. شاید به این دلیل که من از طریق دیگری با دنیای بیرون و معیارها و استاندارهایی که برای حقوق شهروندی زنان شناخته شده، آشنا می شوم. اول از همه باید بگویم پیوستن لهستان به اتحادیۀ اروپا، یک اتفاق مهم برای نسل من بود.

تازه دانشگاه را تمام کرده بودم که ما به اتحادیۀ اروپا پیوستیم. برای منی که هنر و ادبیات کودکان خوانده بودم، احتمالا کاری در حد کتابداری در قسمت کودکان در کتابخانه ای، می توانست رویای من باشد، اما مسائل تازۀ اجتماعی ما یکباره دریچه هایی را به رویم باز کرد که من آنها را دستاورد پیوستن به اتحادیۀ اروپا می دانم.

اگرچه داستان پیوستنِ ما به اروپای غربی پدیدۀ سیاسی اجتماعی حتی اقتصادی بود اما به هرحال تاثیر مشخصی روی زندگی افراد گذاشت. برای خود من، آموختن زبان انگلیسی، سفرهای کاری به بیشتر کشورهای اروپا، آشنا شدن با تعبیرهای متفاوت از هنر و ادبیات کودکان، دیدن و تشریک مساعی با آدمهای دیگری غیر از خودمان. همۀ اینها به من امکان رشد داد و هنوز هم می دهد.”

می پرسم: “فکر می کنی خیلی ها نظر ترا دارند؟”


◀️  “باید بروم، کارمان شروع شد.”


مرد جوان جلو می آید و با من دست می دهد و می گوید اسمش لودویک است. مارگو برای او می گوید که دربارۀ چه چیزهایی باهم حرف زدیم. این وسط من هم دوربینم را آماده کردم و از مارگو پرسیدم می توانم از او عکس بگیرم؟ تا او چیزی بگوید لودویک پرید وسط حرفمان و گفت چون از فعالیت اجتماعی زنان حمایت می کند پس او هم باید در عکس باشد. وقتی کنار مارگو نشست، با صدای بلندی گفت: “من عاشق همۀ زنهایی هستم که می خواهند صلح به دنیا هدیه کنند.”

به مانیتور دوربینم نگاه می کنم. می ببینمشان که سرشار از خنده و صمیمیت دارند به من نگاه می کنند.

گزارش سفر و عکس ها از: مهشید شریف

مطالب مرتبط

+ There are no comments

Add yours