مدرسه فمینیستی متن زیر به قلم رزا مقدم، را به مناسبت سال نو مسیحی 2013، به خوانندگان سایت مدرسه فمینیستی تقدیم می کنیم:
زنی روسپی که توبه کرده و در حلقۀ یاران مسیح درآمده بود در آخرین شب پیش از مصلوب کردن مسیح، همچون دیگر حواریون فرصتی داشت تا با پیامبر عشق گفتگو کند و از عشق بپرسد. پس از او پرسید فرق شهوت رانی با عشق ورزی چیست؟
مسیح او را که از نعمت تجربۀ عشقورزی محروم بود گفت که: عشقورزی وجه خدایی آمیزش است که تنها انسان میتواند آن را تجربه کند. تجربهای بر پلی میان لذت جسمانی و درک زیبایی آفرینش. عشقورزی خود آفریننده است اما شهوت کور. در شهوت یک تن حضور دارد؛ در حالی که عشق ورزی تجربه ای مشترک است میان دو تن که برای رسیدن به کمال زیبایی آنرا در وحدت با هم می جویند.
شهوت از همراهی بینصیب است و بر تسلط سوار میشود؛ اما عشقورزی، بازیای با دو بازیگر است که جمعشان بیش از دو خواهد بود. اتصال دو روح، در نگاهها، آواها، حرکتها و پیوندی که آنها را در ساحتی ورای جسم به یکدیگر متعلق میسازد. در شهوت تعلقی نخواهد بود جز به لذتی آنی و عطشی دوباره بیش از پیش؛ اما عشقورزی چو رود روانی است که شنا در مسیر آن به دریای خیال و خاطره میپیوندد و اگرچه دوری از آن دلتنگی میزاید اما فرزند ارشدش تعلق خاطری است که وجه انسانی رابطهای زمینی است.
با شهوت اما گویی از بلندی به برکه میپری و هربار نیاز دوباره پرت کردن خود را بلافاصله پس از رسیدن به آب حس میکنی. شهوتران هرلحظه، اوج را میخواهد و برای دریافتناش بی کمترین توجهی به آن دیگری در پی آن است که لذت خود را تحقق بخشد؛ حال آنکه عاشقی که در تمنای پیوندی با یار خویش است عشق را مزه مزه کنان، گام به گام محقق میکند تا در توالی درهم پیچندۀ اوج گرفتن، یکی شدن و لذت مشترک را تعین بخشد. عاشقان معتمد به نفساند اما در شهوترانی غروری کاذب و تحقیری نهفته رخنه کرده است. عاشق در آغوش معشوقش چو نقاشی بر بوم صیقل خورده با قلموی انگشتانش طرح میزند و هنرمندانه پس میرود تا نقشی را که به نوازش زده از یک گام دورتر تماشا کند؛ در بازگشت قلموی او نگارهای میآفریند که چون شاهکاری به یادگار ذهن میماند. هدف ماندگاری است و اوجها و فرودهای نوازش، خاطرات راهی است که تا قلۀ کمال، یک یگانگی ناب، انتظاری شیرین را توشه میکند. یگانگی با خود در عشق با دیگری اتفاق میافتد. آدمی در تلاطم تناقض شهوت و نیاز به فرهیختگی تکهپاره میشود. قطعیت عشق ولی چیرهدستانه این تناقضات را کمرنگ میکند و از درون به نیروی زایندگی، «من»ی معطوف به «ما» میجوشد.
باز از پیامبر عشق پرسید پس تجاوز چیست؟ و مسیح درهم رفته برآمد که تجاوز نادیده انگاشتن همبستری است که آخرین سنگرهای خودِ خود را به اختیار یا بیاختیار از دست گذاشته است. تجاوز در خود غوطه خوردن بر بستری است که غیر از خود نیز در آن به ناچار شریک است؛ تعجیل و شتاب در رسیدن است؛ تعجیلی در گرفتن حق انتخاب از دیگری. خودخواهی در لذتجویی است، آختن غریزۀ کور و رها کردن ریسمانهای عاطفه، عقل و ادراک کلیتی از عشق در لحظهای از تجربۀ واقعی است. تجاوز عملی مشخص نیست، ارادهای تعین یافته از سوی طبیعت و دور از مرزهای انسانبودگی است. تعدی متکی بر قدرت و در جهت ارضا ارثیۀ طبیعت است در ما؛ حال آنکه همبستری عشقورزانه دستاوردی از تمدن است که هدفمندانه به آمیزش دو انسان معنا میبخشد. انسان متولد در جامعه به ناگزیر نگاهی به معنا دارد و تنها بر غریزه نایستاده؛ پس پاسخ به غریزه برای او کافی نیست. او رابطهای متناسب را طلب میکند که توجیهی برای نیازهای رواناش بسازد. تأنی گاه به گاه در عشقبازی، تعلیق لذت و فرصت دادن به دیگری، همه در راستای لزوم تناسبی است که هر جزیی با جز دیگر باید پیدا کند. عشق بازی متناسب و هماهنگ پیش میرود، چو پرواز گروهی سهرهها که با کند و تند شدن شتابشان همراهیشان را تداوم میدهند.
زن مدهوش و مبهوت مشتهای گره کرده از زیر چانه گشود و با بازی انگشتانش بر چینهای دامن نگاه حسرتبارش را از عیسی دزدید: «مسیح! بوسه چیست؟»
عیسی با لبخندی و درخشانچشم پاسخ داد: بوسه جرقهای است که کل آتش را در خود دارد. بوسه نامهرسان عشق است که میتواند بر هر نقطهای فرود آید و عصبی از درخت پیچیدۀ اعصاب را آگاه سازد. این خبر در دمی به تمام جسم میرسد و روح را نیز آغشته میسازد. چون مغز و قلب در یک راستا خبر میشوند، همتی برمیآید که پیام را پاسخ دهند و عشق آغاز میگردد. بوسه بوسهها خیل کبوترهای نامهبر اند که بر سرزمین یار مینشینند و آب و دان خورده پاسخ میآورند. اینگونه ارتباط آغاز میشود و هزار زبان مییابد. هر «حس» بندی میشود که میتوان به شاخهای گرهاش زد و از آن ماجراجویانه آویخت تا از ارتفاع رابطهای با هم، گسترههای لذت یکی شدن را نگریست.
بوئیدن، بوسیدن، نگریستن، نوازش کردن و به زمزمههای عاشقانه روایت کردن «ما»! اینهمه در لحظهای و پیوستن به کلیتی که در آن طبیعت صورتی آفرینشگر و البته ارادهمند مییابد. انسان کنشگر در خودش دیگری را راه میدهد و تلفیقی از ما میگردد.
زن با حلقههای اشک در چشمانش میشنید و انگار طاقتش طاق شده بود. اما گویی در آخرین تلاش برای جمعکردن نیرویش با صدایی که به سختی به گوش میرسید پرسید: «عیسی پس بگو اوج چیست؟»
عیسی به دوردست چشم دوخته بود: اوج، هدف نیست، لحظهای است در مسیر. لحظهای تکرارپذیر و شاید اتفاقی. عشق در سطحی بالاتر از زمین جریان مییابد، پس عاشق شدن اوج گرفتن از زمین است. اما عشق جریانی است مواج که در آن اوجها و فرودهای روح، جسم را با خود میبرد. اوج در جسم ریشه ندارد؛ این ذهن است که پیوند روح و جسم میشود تا این اتفاق را بیافریند. پس اگر ذهنها را همراه نکنید، به روحتان متصل نخواهید بود تا اوجی داشته باشید. اوجی که چون دیگر حلقههای این تجربه محصول پیوند دو تن است و دو روح. یکی نمیتواند بیدیگری اوج را تجربه کند؛ زیرا که لذت در به اوج رساندن دیگری یا به اوج رسیدن توأمان است. تصویری که اگر اتفاق بیفتد از آنجا که در پیوند چندگانه دو انسان نقش بسته، زیرینترین لایههای وجودیشان را غنی میسازد و میتواند مبنایی برای عشق در گیتی شود. جاودانگی، زیبایی و کمال، اوصاف عشقی است که میتواند جلوهای زمینی بیابد؛ اما بدستآوردنش انسانیتی میخواهد که بر بستر تمدن با دیگری زیستن را تجربه کرده باشد و ارادهای کند برای گستردن این تجربه و پیوند زدن آن به درون خود.
+ There are no comments
Add yours