مدرسه فمینیستی: وقتی موجود عزیزی آدم را بکلی ترک می کند، ترکی بی بازگشت، انگار عصارۀ زندگیش مثل شهاب هایی رنگارنگ از پهنۀ آسمان ذهن گذر می کنند. فریدۀ لاشایی در این چند روز که از مرگش می گذرد با شهاب زندگیش یک آتش بازی جانانه در نگاه من بر پا کرده است. شاید یک نقاش این آتش بازی را یک کولاژ بنامد. و شاید زندگی فریده لاشایی خود یک کولاژ باشد. کولاژی که قطعاتش از لحظات تاریخ معاصر ایران رنگ گرفته است و دانایی و صمیمیت یک زن آن را به ثمر رسانده است.
قطعات این کولاژ ناهمگون و نامتجانسند و نشان از تلاطمات و دگردیسی هایی دارند که در بطن جامعۀ ما در شصت سال گذشته جاری بوده اند. همین ناهمگونی بود که فریدۀ لاشایی را که از یک خانوادۀ مرفه و سرشناس گیلانی برخاسته است،به گفتۀ خودش در نقل حکایت زندان شاه، “در یک هویت گنگ و خجلتی عظیم در برابر “جمع” فرو برد. آخر او بورژاو بود و از فرنگ برگشته. در وین درس نقاشی و تراش روی کریستال خوانده بود. از موسیقی کلاسیک لذت می برد و موزه ها و مغازه های زیبای رم، فلورانس و پاریس را زیر پا گذاشته بود. اما نسیم تاریخی دهۀ شصت میلادی در اروپا او را نیز در خود گرفته بود وعشق به زحمتکشان و مبارزه با دیکتاتوری را به دلش انداخته بود. به کنفدراسیون دانشجویان نزدیک شده بود و به برادرش کوروش که بت کودکی و نوجوانیش بود. این نزدیکی ها بود که او را به هنگام بازگشت از اروپا راهی اولین زندان سیاسی زنان کرد. اگر در کودکی، که تازه به تهران آمده بود، از ترس زخم زبان همشاگردیها به خاطر لهجۀ گیلکی اش “خجول بود و جرات نداشت لب تر کند” در بیست و هفت هشت سالگی در زندان، برای آن که به “تکروی” متهم نشود و از “جمع” جدا نیفتد، مجبور شد به “اصول انقلابی” که بر جمع اعمال می شد و همه چیز را “از خورد و خوراک و خواب تا استفاده از رنگ های تیرم و اونیفرم خاکستر در بر می گرفت” تن دهد. با این حال پس از آزادی فکر و ذکرش پیش آن “جمع” بود و خواب آن ها را می دید و نگران سرنوشتشان بود.
فریده لاشایی در جمله ای به غایت فشرده و پر معنا در کتاب “داد بی داد” ( نوشتۀ ویدا حاجبی) از حال درونی خود در آن زمان چنین می گوید: ” در تضاد بین دوست داشتن و قبول نداشتن معلق مانده بودم… سرگردان و منگ در خود فرو رفته بودم. انقلاب شد ومن سرگردان تر و منگ تر شدم”.
و آنچه من از خواندن و دیدن آثارو شنیدن گفته ها یش دستگیرم می شود اینست که فریدۀ لاشایی در طول زندگیش با دلهره ای جانکاه، با وسواسی که در نیالودن دست هایش داشت، ولی با کاردانی و انصاف از درون این تضاد سربلند بیرون آمده است. هم دوست داشته است و هم سرخم نکرده است.
در خاطراتش از زندان از تلاشش برای اجرای نمایشنامه نقل می کند: ” دلم می خواست بیش از هرچیز نمایش طنزآلودی را جفت و جور کنم. شاید به این خاطر که دوست داشتم از تشدید فضای سنگین پرهیز کنم و همه چیز را از حالت درام دربیاورم. به این فکر افتادم که نمایشنامۀ هاملت را بشکل طنز در آورم……..روز نمایش همۀ بچه ها دراطاق 3 جمع شدند. حدود پنجاه نفر. فاصلۀ بین تخت ها که حدود یک متر و نیم در چهار متر می شد صحنۀ نمایش بود. من که نقش روح پدر هاملت را بازی می کردم وقتی با ملافه ای بر سر از طبقۀ سوم تختی روی صحنه خم شده بودم و با لهجۀ غلیظ رشتی می گفتم” هملت جان تی عمو مرا بکوشته، زهر چکوده می گوش درون….” خودم زیر ملافه از خنده می لرزیدم و بچه ها چنان ریسه می رفتند که چند نفر از بالای تخت افتادند وسط صحنه. خانم دباغ زیر چادرش آنقدر خندیده بود که بعد مجبور شده بود غسل کند….. چند روزی تغییر در نگاه ها را که با لبخندی پر مهر همراه بود می دیدم و احساس غرور و محبت درم می جوشید. هنر به راستی چه نقشی در تلطیف حس آدمیان دارد”. ( دادِ بی داد، جلد اول، ص 281)
و این در باور فریده لاشایی یک حرف و یک شعار نیست. او این تلطیف حس را خود در هر لحظۀ کار هنری اش تجربه کرده و در معرض تجربۀ دیگران قرار داده است. او با حسی تشنۀ تلطیف با جهان، با طبیعت و با آدمیان روبرو می شد. از همین رو بود که کار هنریش را چه بر کاغذ، چه بر بوم و چه در کولاژ های تصویریِ آخر زندگیش بسیار جدی می گرفت. شاعرانگیش دور از تفنن بود، پس مصالحش رااز کلام گرفته تا رنگ و سایه و ابهام به جا به کار می برد. ببینید سرشار از حس تجسم، در توصیف هماهنگی یک زن و شوهر، در جایی از رمان کوتاه شال بامو می نویسد: ” آن دو چه زیبا بودند، می درخشیدند و چه حوادثی بر آن همه درخشش لایه های خاکستر پاشید”.
هنگامی که پس از آوارگی های اوائل جنگ در اروپا و آمریکا، با دختر خردسالش بار دیگر به ایران باز می گردد می داند که “شب ها خیلی ها در ماشین هاشان می خوابند و هیچ جایی برای پناه بردن نیست و من دلم تنگِ آن همه بی پناهی ها است.، تنگِ شریک بودن در تمامی آن ترس ها، چیزی مرا به آن سو می کشاند که منطق بردار نیست. چیزی مثل عشق بی فرجام. این عشق را چه خوب می شناسم. دیوانه وار در پیِ آبی. در برهوت. تمام بدنت نبض است و تمام نبض می تپد”.
در آن زمان بسیاری برای رهیدن از یأس و وسوسۀ خودکشی به مولوی پناه می برند. اما فریده لاشایی نزد حکیم دیگری می رود: ” شب ها که بمب می ریزند، شب ها یی که هر لحظه ممکن است عزیزی از دست برود، عزیزی که جایگزینی ندارد، من اما فردوسی می خوانم به جای مولوی. در آن حالت خاص که از طریق نظر کردن در مغاک عدم به آدم دست می دهد، حالتی که یگانه و غیر قابل بازگویی است. برخی ااز ابیات او به نبض زنده ای بدل می شوند که همراه آهنگ دل من می تپد و می جهد. فردوسی با دل کودک وار شاعرانه اش رستم را ستوده است که در اوج تنهایی و بی همدمی در دشت های دور تنبوری یافته است وبرداشته است و نواخته است:
که آوارۀ بد نشان رستم است / که از روز شادیش بهره کم است
همه جای جنگ است میدان اوی / بیابان و کوه است بستان اوی
زن نقاش ظریف اندامی که جز با سایه و ابهام و خطوط ناپیدا و رنگ های لغزان و ریزان بیانِ احساس نمی کند، آنجا که نبضش می طلبد، خود را با رستم، گیرم رستمِ آواره، همسان می بیند.
و فریده لاشایی در این سال های بیماری که به مغاک عدم نظر می دوخته است، نه با گرز و سپر، بلکه با خلاقیتش در میدان جنگ حاضر می شده است. چرا که به کندن کوه می اندیشیده است حتی با دستان خالی. فریده لاشایی زنی مقاوم بود ولی نه عاری از شکنندگی. زیرا زنی بود هنرمند، عاشق و مادر. می نویسد:
” دلهرۀ زیستن همیشه همراهم بود تا بچه دار شدن. بچه که آمد انگار تنها کاری را که واقعیتی داشت و نامش “افرینش” بود با تمام ناتوانیهایم به انجام رسانده بودم، انگار همۀ گذشتگان نادیده آم و انبوه موجودات دنیای درونم مرا به جلو هول داده باشند. با بچه دلهره های دیگر آمد. دلهرۀ زیستن خودم به دلهرۀ زیستن او تبدیل شد و خود قوی تر شدم زیرا که حراستِ “زندگی” دیگری را به عهده داشتم و می خواستم آن جلوه از زندگی خالی از نگرانی های من باشد. خالی از خاطره ها و گردبادها”.
بال های مادرانۀ فریده لاشایی همواره آمادۀ حراست و گرما بخشیدن بود چندان که وقتی می رفت از اینکه نمی ماند پوزش خواست و همۀ کسانی را که این سخن شنیدند مبهوت فلب بزرگ و دوستدار خود کرد.
پاریس، 27 فوریه 2013
+ There are no comments
Add yours