فریده لاشایی: عزیزی از زندان قصر تا هنوز

۱ min read

ویداحاجبی تبریزی-28 اسفند 1391

مدرسه فمینیستی: فریده لاشایی، عزیزیست که با او در بند زنانِ زندان قصر آشنا شدم، اواسط 1353. پرشور و شعف وارد بند شد و به گفتۀ خودش در دادِ بی‌داد “با این باور که آدم حسابی جایش در زندان است.” رفته رفته با جمع کوچکی نزدیک شد که علاقۀ ویژه‌ای به موسیقی کلاسیک، فیلم و تئاتر و تلویزیون داشتند. چیزی که با ارزش ها و معیارهای بیشتر همبندان یا به اصطلاح آن روزها “جمع” ناسازگار بود و با آن به شدت مخالفت می شد.

فریده از من هم گله مند بود، می گفت: “ویدا تو با اینکه مخالف این چیزها نیستی، پس چرا هنگام تصمیم گیری در جلسه های عمومی سکوت می کنی؟ سکوت تو فقط و فقط به خاطر حفظ اعتبارت در جمع است.” اما به رغم سکوت من و بار سنگین همۀ این معیارها و ارزش ها در مقابله با آزادی‌ های فردی، ذهن خلاق فریده طی دو سالی که در زندان گذراند از حرکت باز نایستاد.

با اینکه امکان دسترسی به نوشته و کتاب در زندان بسیار محدود بود، فریده با بازآفرینی نمایشنامۀ معروف برشت که نام ارباب جمشید را به آن داده بود و شازده کوچولو از سنت اگزوپری و به طنز در آوردن تراژدی هاملت، توانست نه تنها لحظات پر شور و پرهیجانی را برای جمع همبندانش بیافریند، بلکه توانست اهمیت و نقش هنر را هم در اندیشه و حس همبستگی و انسان دوستی بارز کند.

خود فریده در این باره می گوید: “به این فکر افتادم که نمایشنامه ای به اجرا بگذارم. می دیدم هر وقت که دور هم جمع می‌شویم و سرودهای دسته جمعی یا آوازهای تکی می خوانیم از فضا و روابط خشک و نامنعطف محیط بندمان کاسته می شود.”… “ویدا نمی دانم چرا با اینکه تو را آدم خشکی می‌دانستم، در این طور موارد سراغ تو میامدم. تو آدم پر تناقضی بودی. هر چه بود با واکنش تو جرات بیشتری یافتم تا کارم را پی بگیرم”.

همین تناقض ها در وجود من و ذهن خلاق و هنرمند فریده پایه دوستی پایداری میان ما شد. او از نادر همبندانی بود که در آن روزهای سخت و هراسناک بعد از انقلاب دست یاری بسوی من دراز کرد. و چند سال بعد به هر زحمتی بود مرا در پاریس پیدا کرد. از آن پس لحظه‌ای از فکرها و کارهای هم بی خبر نماندیم. در بازاندیشی و بازنگری های من به گذشته همواره همفکر و یارم بود. کتاب های فلسفی برایم هدیه میاورد و هر دو به فلسفه علاقمند شده بودیم. و مرا هم پیوسته در جریان نقاشی‌ها و خلاقیت ها و آثار هنریش قرار می داد. او دنیا را و زندگی و هنر را با نگاهی رو به آیندۀ می دید. به سرزمین ایران عشق می‌ورزید و تاریخ آن را با نگاهی هنرمندانه می کاوید. کتاب شال بامویش را هم با همین نگاه نوشت. نقاشی‌هایش نیز درخت‌ها، بیابان‌های برهوت اوخرایی، فضای پرنور، سایه‌ها، تاریکی‌ها و آسمان درخشان سرزمین ایران را همواره به بیننده القا می‌کنند. با تابلوهایی که به من هدیه داده انگار در و دیوار خانه‌ام را به سرزمینم ایران وصل کرده است.

آن نگاه رو به آینده و عشق به زندگی، ذهن فریده را به ذهنی پوینده و پر تحرک تبدیل کرده بود. درجا نمی زد. گذار به هنر ویدئو انیمیشن بی‌گمان‌ ناشی از همین پویندگی در وجود فریده است. او تصویر شخصیتی یا طبیعت و موضوعی را بر تابلویی بزرگ نقاشی می‌کند و خرگوشی را از طریق ویدئو روی آن به حرکت در میاورد. فریده توانسته تکنیک هنرمندانۀ نقاشی‌هایش را با استفاده از ویدئو درهم آمیزد و آثاری را بیافریند که نه تنها دست کم در جامعۀ ما خلاقیت هنری بی بدیلی هستند، بلکه نگاه او را به آینده و سرنوشت سرزمین ایران بیش از بیش بارز می‌کنند. خرگوش‌ها گاه تکی و گاه متعدد با گوش‌های تیزشان انگار سمبول ساکنین جوان سرزمین مان هستند. تابلوی بزرگ مصدق در میان خیابان که خرگوشی در جلو پای او در حرکت است و پرسش هایش را با او در میان می گذارد یا تابلوی بزرگ نقشۀ ایران با آن کلۀ گربه مانندش و حرکت خرگوش‌هایی کنجکاو و تسلیم ناشدنی‌ که ‌در گوشه‌ای از سرزمین ما پنهان می شوند و از گوشه‌ای دیگر سربرمی‌آورند. یا تابلویی با نقش سفره‌ای رنگین و کلاغ‌هایی که بر سر آن نشسته اند و خرگوش را که هر چه تلاش می‌کند به سفره راه نمی‌‌‌دهند. تابلویی از درخت‌ها، جنگل‌ها و گیاهان سرزمین ما که به دست فریده نقش گرفته‌اند و حرکت خرگوش‌های عاشق پیشه‌ای در پناه این طبیعت. یا تابلویی با نقش چهرۀ ام الکلثوم و آواز پر طنین‌اش همراه تکه‌ای از فیلم دیکتاتور چارلی چاپلین و… همه و همه بازگوی تلاش‌های خلاقانۀ فریده در بازاندیشی به ارزش‌های والای انسان دوستی و سرنوشت ایران است.

چند ماه پیش، فریده به رغم شدت بیماریش، با مهری همیشگی فرصت دیدن ویدئو انیمیشن جدیدش یا فیلم جدید کوتاه ده دقیقه‌ایش را در اتاق کوچکم برای من و چند دوست دیگر فراهم آورد. در آن آخرین دیدار در کنار جسم بیمار اما ذهن پرتلاش و سرزندۀ همیشگی فریده توانستم از فیلم کوتاه و فشرده‌ای که او از فیلم‌های معروف کلاه مخملی‌ها و زنان خوانندۀ دوران گذشته بازآفریده بود، نه تنها لذت ببرم بلکه به ارزشی پوشیده و پنهان در آن فیلم‌های گذشته پی ببرم. این فیلم گواه بارز دیگریست از نگاه رو به آینده و ذهن خلاق فریده. ذهن خلاقی که می‌داند بدون شناخت گذشته، مشکل بتوان بنای آینده‌ای بارور و سعادتمند را پی ریزی کرد.

امروز می‌دانم که وجود پوینده و جستجوگر فریده در آثارش همواره با ما و مردمان سرزمین مان زنده خواهد ماند.

مطالب مرتبط

+ There are no comments

Add yours