مدرسه فمینیستی: آخرای بهار بود، آفتاب از لای پنجرهی نیمه باز اتاق، سرک میکشید تو و دراز می کشید روی تختخوابش. عطر یاس و گرمی دلچسب آفتاب اونو صبح زوداز تو رختخواب کشونده بود بیرون… بیقرار بود و دائم به ساعت نگاه میکرد. با خودش فکر میکرد که امروز دیگه انتظارش به سرمیرسه.
ـ وای نکنه که شاگرد اول نشم! اگه نشم از دوچرخه خبری نیست….
بابا بهش قول داده بود اگه امسالم شاگرد اول بشه، یه دوچرخه قرمز قشنگ زنگداربراش جایزه بخره، برای همینم دل تو دلش نبود، به حرفای باباش فکر می کرد، همین دوروز پیش که داشت می رفت کرمان ماموریت، وقت خداحافظی، لپشو کشیده بود و گفته بود: ببینم چی کار میکنی، میتونی دوچرخه قرمز رو صآب شی یا نه؟ با خنده باباشو ماچ کرده بود و گفته بود: معلومه که می شم، حالا میبینی…
یاد بابا افتاد، دستشو گذاشت روی لپش، بوی بابا تو مشامش پیچید. چقدر موقع بوسیدن، از نرمی پوست صورت اصلاح شدهش و بوی شیرین ادکلن تازهش خوشش اومده بود. بابا همیشه تمیز و مرتب بود و همه به خاطر این سر به سرش میذاشتن، یهویی دلش برا بابا تنگ شد. رفت تو اتاق خوابمامان و بابا، که عکس عروسیشون توی یک قاب بزرگ قهوه ای کنگرهدار با خطای ظریف طلایی، روی دیوار بالای تخت زده شده بود. بابا با موهای مشکی براق که یه موجی توی چتریهاش بود و چشایی که از شادی برق می زد، با اون خال سیاه روی گونهش، با کت و شلوار مشکی که یه میخک سرخ به یقه کتشزده بود، پیرهن سفید و کروات قرمز، در حالی که دستاشو دور کمر مامان حلقه کرده بود، دست چپشو گذاشته بود روی دست راستش، تا حلقه طلایی براقش دیده بشه و مامان باموهای مشکی بلندی که پاییناش پیچ و تابی خورده بود، چشای درشتی که وقتی نگاش میکردی، نمیتونستی ازش چش برداری، با گونههای برجسته و صورتی رنگی که آدمو یاد گلبرگ گلای رز می نداخت با لبای قشنگش با اون لبخند دوست داشتنیش، چالههایی که تو لپش افتاده بود، تو لباس تور سفیدی که دور کمرش تنگ شده بود، تا ظرافت بالاتنهشو بهتر نشون بده، و دامنی که چین خورده بود و پف کرده بود، با اون قد بلند و اندام باریک،عینهو یه فرشته زیبا شده بود.
بیخود نبود که بابا این همه به خاطر به دست آوردن مامان صبر کرده بود. چون بابابزرگ، همین یه دخترو داشت. اسمشو گذاشته بود مهتاب و می گفت: این دختر مهتاب شبای زندگی منه.
مامان تازه دیپلم گرفته بود و میخواست تو آزمون استخدامی اداره فرهنگ شرکت کنه که بابا سر و کلهش پیدا میشه. بابا بزرگ مخالفت میکنه و جواب رد میده، اما بابا این قدر میره و میاد و دوست و آشنا رو واسطه می کنه که بالاخره جواب مثبت رو از بابابزرگ که متوجه شده بوده، دخترشم بیمیل نیست میگیره.
مامان که قصد داشته تقاضای استخدام بده، تا به خودش میاد میفهمه که یه مسافر کوچولو تو راه داره. با تولد اون زندگی شیرینتر و دوست داشتنی تر از قبل میشه و بابابزرگم با دیدن نوه کوچولوش سر از پا نمیشناخته. همه اینارو مامان براش تعریف کرده. یه نگاهی به عکس میکنه و با خودش میگه میشه منم مثل مامان خوشگل بشم؟
صدای مامان اونو به خودش میاره، دخترم ساعت هشت و نیم شد، میتونیم بریم. ازاتاق که بیرون میاد میبینه مامان آماده شده، به صورتش که نگاه میکنه، اثری از اون شادابی و طراوات نمیبینه، صورتش به نظر بیرنگ میاد، چشاش اگرچه هنوز درشت وزیبا، اما انگار یه غمی ته چشاش خونه کردن. مامان با یه دست کیفشو برمیداره و دست دیگرشو به طرف اون دراز میکنه و با خنده میگه بریم؟
◀️ شاگرد اول شدی دخترم…
صدای خانم ناظم همراه صدای مامان می شه و می گه: بله، شادی و شبنم هر دو از یک کلاس، شاگرد اول شدن، اما معدل سالیانه شادی جون بیشتر از شاگرد اولای سه تا کلاس بوده، برای همینم، شاگرد اول شاگرد اولاس، تبریک می گم دخترم…
بوسه مامان که رو لپش می شینه، انگار اونو از خواب بیدار می کنه، مامان بغلش میکنه و با خوشحالی فشارش میده… صدای قلبش که تند تند می زنه، مامانو به خنده میندازه و اون در حالی که می خنده، می گه: خانم خانما، هنوز زوده که قلبت اینجوری بزنه…
شادی غرق شادیه و نمی دونه چی بگه و چکار بکنه. از خانم ناظم خداحافظی می کنن و برمی گردن به طرف خونه. تمام طول راه به دوچرخه فکر می کنه، دوچرخهای که بابا از صندوق عقب ماشینش در میاره و میگه: اینم جایزهای که بهت قول داده بودم. اونم میپره و باباشو بغل می کنه و لپاشو بوسه بارون می کنه.
بدون این که راهو حس کرده باشه، رسیده بودن در خونه. میرن تو. مامان کیفشو میذاره رو میز و میره تو آشپزخونه و با یه لیوان شربت آلبالو برمی گرده و میذاره جلوش و میگه: بخور حالت جا بیاد… اما اون، اونجا نیست و از شادی تو پوست خودش نمیگنجه. تو ذهنش سوار دوچرخهش شده و تو حیاط میچرخه، چرخای دوچرخه قرمز رنگش می چرخن، فرمانو میگیره دستش و زنگ دوچرخه شو به صدا در میاد: دینگ دینگ دینگ،دینگ دینگ دینگ، دینگ دینگ دینگ،… صدای زنگ تلفنه، با عجله میدوئه طرف تلفن، حتما باباس…
موقع دویدن پاش میخوره به لیوان و شربت می ریزه روی گل کرم رنگ فرش قرمز.مامان می گه: شادی حواست کجاس؟ مواظب باش. مامان میره دستمال بیاره تا فرشو پاک کنه. شادی منتظره که صدای بابارو از پشت تلفن بشنوه و بهش بگه که من شاگرد اول شاگرد اولا شدم، تو هم باید قشنگترین دوچرخهی قرمز زنگ دارو برام بخری…
ولی صدای پشت خط، صدای بابا نیس، یه خانمه. صدا می پرسه: منزل آقای حبیبی؟
ـ بفرمائین…
خانمی که پشت خطه، می گه: دخترم گوشی رو میدی به بزرگترت؟
با ناراحتی به مامان نگاه می کنه. مامان می پرسه: کیه شادی؟
ـ با شما کار دارن.
مامان گوشی رو میگیره، سلام و احوالپرسی خیلی کوتاهه. مامان میگه: بیمارستان؟… جاده چالوس؟… شما مطمئنید؟… صدای مامان می لرزه و رنگ صورتش پریده، می پرسه؟ حالش چطوره؟… مطمئنین؟ آخه همسر من که… همراهش؟…
شادی داره دیونه می شه، از این مکالمه چیزی نمی فهمه، با خودش فکر می کنه، چی دارن می گن؟
صدای زمین خوردن مامان، اونو به خودش میآره، می دوئه طرف مامان. گوشی از دست مامان افتاده. مامان یخ کرده. رنگ صورتش مثل رنگ بلوز تنش سفید شده. ناخوناش کبود شدن. دستاش میلرزن.
هرچی مامانو صدا می زنه، جوابی نمی شنوه. از گوشی هنوز صدای خانمه میاد، الو، الو، خانم، خانم چی شد؟ طفلکی مثل اینکه غش کرد…
اون دستپاچه شده… به پهنای صورتش اشک می ریزه. مامان چشاشو بسته و جوابی نمیده. شادی با گریه میدوئه به طرف خونه همسایه شون. پروین خانم هاج و واج شده، چی می گی شادی؟ مامانت چی شده؟…
شادی ماتش برده، مامانشو میبینه که چشای سیاه قشنگشو باز نمی کنه، گونه های گلی رنگش، بی رنگ شدن، لبهاش می لرزن و عرق سردی روی پیشونیش نشسته…
پروین خانم تند تند تلفن می زنه، اول به اورژانس، بعد به بابابزرگ، بعد به شوهر خودش. در فاصله هم همش از اون می پرسه: چرا این طوری شد؟ یه دفه چش شد؟
خونه پر از آدم شده ، آدمها همه عجیب شدن. همه ناراحتن و به هم می گن: بیچاره مهتاب… اون نمی فهمه چی شده، اما می دونه که اوضاع خیلی بده. مامان بی هوش روی تخت زیر قاب عکس عروسیش دراز کشیده و سرم به دستشه. چشاش بستس و لباش بی رنگ و لرزون، گوشه چشای بستش رد اشکی خشک شدس، چقدر شبیه اون عروس نیست، انگار مامان و عروس توی عکس دو نفرن. بابابزرگ از همه کلافه تره، بداخلاق و عصبی قدم می زنه و چیزی زیر لبش می گه. عمو ناصر با عمه ناهید پچ پچ می کنه. پروین خانم با بقیه همسایه ها وسایل خونه رو جمع می کنن.
نمی فهمه چه اتفاقی افتاده، جرات هم نمی کنه بپرسه. با خودش می گه: کاش بابا این جا بود.
عمو ناصر داره یواشکی با تلفن صحبت می کنه: زنه از ماشین پرت شده بیرون سرش خورده به لبه جدول و در جا تموم کرده، ولی نادر تا بیمارستان رسیده، چون خون زیادی ازش رفته بوده نتونستن کاری براش بکنن…
شادی به دوچرخه فکر می کنه… به قول بابا… به بوی ادکلن جدید بابا… به بوسه آخرش… به غم صورت مامان… به مامان نگاه میکنه، بی هوشه…
سرش بزرگ شده، خیلی بزرگ… خون تو رگهاش نیس… عکس عروسی مامان و بابا روی دیوار بالا و پائین می شن… سرش گیج میره… انگار روی دوچرخه نشسته و داره میچرخه… چیزی نمی شنوه… می چرخه… می چرخه… می چرخه…
+ There are no comments
Add yours