مدرسه فمینیستی: مطلب زیر، چهارمین روایت از مجموعه «تجربه های زنانه» است که توسط فرانک فرید، شاعر و و مترجم، به فارسی ترجمه و به تدریج در مدرسه فمینیستی منتشر می شود. سه روایت این مجموعه تحت عنوان «سرت به کار خودت نباشد!»[1]، «نقاش شهر»[2] و «دستشویی از آنِ ما»[3] پیشتر در مدرسه فمینیستی منتشر شده و چهارمین روایت از این مجموعه را با عنوان «دوچرخه سوار بینوا» در زیر می خوانید:
توضیح مترجم: روایت زیر، یکی از صدها ماجرایی است که «ریوکا سالمن» آنها را گردآوری و سپس تعداد قابل توجهی از آنها را ویرایش و به صورت کتاب[4] به چاپ رسانده است. او به واسطه ایمیل از زنان نقاط مختلف امریکا خواسته تا ماجراهای کوچک و بزرگ خود از تجربههای زنانهشان را برای او بفرستند و سپس او این روایت ها را بسته به نوع شان بخشبندی کرده است، از جمله در فصل هایی مانند: واکنشهای آنی، یا از روی عصبانیت، کنشگری توأم با تعقل و منجر به تغییر زندگی، تصمیمگیری برای تن و احساس جنسی خود، اَعمال مخاطرهآمیز، مقاومت فردی، اکتیویسم جمعی و… یک یک روایت های این کتاب، وجد و هیجانِ کارهای متهورانه زنان و کوتاه نیامدن آنها در مواجهه با مشکلات خرد و کلان را به ما منتقل میکند. کارهایی که این زنان در مقابله با خشونت، تبعیضجنسی، جنسگرایی و تعصب نژادی (راسیسم)، و… انجام دادهاند مشوقی است برای هرکدام از ما برای نوشتن و یا انجام واکنشی مشابه! ماجرای زیر نمونهای از بخشِ «از روی عصبانیت» این کتاب است – فرانک فرید
من دوچرخه سواری را دوست دارم. آخر با دوچرخه هروقت، هرجا که خواستم میتوانم بروم؛ و این در بوستون که ساعات کار قطارشهری ۳۰/۱۲ شب یا همچون موقع مسخرهای تمام میشود، مهم است. البته بعدا موردی پیش آمد که فهمیدم دوچرخه به یک دلیل دیگری هم چقدر بدرد میخورد.
یک شب تابستانی از یک پارتی شبانه، به خانه برمیگشتم. من آنموقع بیست و دو سالم بود و در یک آپارتمان نقلی در نورت اِند، در حوالی محله تاریخی ایتالیاییها زندگی میکردم. برای رسیدن به خانه، معمولا از یک راه میانبر میرفتم که از هیمارکت میگذشت. در طول روز آنجا پر از فروشندهها و دستفروشهاست و خیمهها و چرخدستیهایی انباشته از میوه و سبزی و همه نوع ماهی که بویشان در آنجا میپیچد. شبها اما آنها خالی هستند. صرفا باقیمانده موادغذایی مثل گوجهفرنگی، کلم و پیاز که در طول روز فروش نرفتهاند، این طرف و آن طرف خیابان پخش و پلا میمانند. با عبور از میان گوجهفرنگیهای دورریز و خیابان قدیمی فرش شده با قلوه سنگ، به یک تونل کوچک میرسیدم که صرفا برای رفتن عابران پیاده و دوچرخهها مناسب است، چون ماشین از آن رد نمیشود. با بیرون آمدن از آنجا، منطقه من یعنی نورت اِند دیده میشود.
در آن شب بخصوص، وقتی من تقریبا به هیمارکت رسیده بودم از سرعتم کاستم تا از ترافیک رد شوم. البته آن ساعت شب بیشتر از چند ماشین در آن منطقه نبود و من با اطمینان از اینکه ماشینها متوجه من هستند، به پدال زدن ادامه دادم. ناگهان این حس خزنده به من دست داد که کسی پشت سر من است. خودتان که میدانید، در چنین مواقعی مطمئن نیستیم که آیا این ترس ما بیهوده است یا واقعا قرار است اتفاقی بیفتد. اگر واقعا مساله ای پیش بیاد، چقدر احساس حماقت میکنیم که چرا این حس غریزی خود را در وهله اول دست کم گرفتیم و پشت سرمان را نگاه نکردیم! خوب، قبل از اینکه حتی فرصت برگشتن داشته باشم، حس کردم دستی از پشت آمد و و باسن مرا فشرد. بله یک دست!
یکی ماتحت مرا چنگ زد!
قبل از اینکه اینها را متوجه شوم، از روی دوچرخهام پرت شده بودم تو خیابان. اووو. به سمت بالا نگاهی کردم که دیدم ماشین سرعت گرفت و دور شد. یک آدم نفهم زده و مرا انداخته که باسن مرا لمس کند. این تمام چیزی بود که بهش فکر کردم و پریدم رو دوچرخه. مگر می شد بگذارم یکی اینکار را بکند و در برود؟ برای رسیدن بهش پدال زدم. نمیخواستم ماشین از دیدرس ام گم شود. چنان عصبانی بودم که از شدت خشم میلرزیدم. اگر وقتی میافتادم ماشینهای دیگری پشت سرم بودند چی میشد؟ به همین سادگی بهم میزدند.
در حالیکه پدال میزدم، دور و بر را نگاه میکردم که متوجه شدم جلوتر یک چراغ راهنمایی هست. با این فکر که خدا کند چراغ قرمز بشود و آنها بایستند، تندتر رکاب زدم. سرعت گرفتم و دیگر داشتم بهش نزدیک میشدم. وقتی کاملاً نزدیکش شدم، اون آدم کثافت را تو صندلی جلو دیدم. اما متوجه یک چیز دیگر شدم که هم مرا ترساند و هم تکانم داد: راننده ماشین یه دختر بود! چرا باید یه دختر اینکار رو در حق یه دختر دیگه بکنه؟ این واقعیت که او سرعت ماشین را کم کرده که یه پسر بتونه منو نیشگون بگیره، رقتانگیز است. عصبانیت ام به تنفر شدید نسبت به آن دو آدم بدبخت بدل شد. همینطور که داشتم زیر لب می غریدم و می گفتم “لعنتیها”، چراغ، زرد و بعدش قرمز شد. ماشین آهستهتر کرد و بعد ایستاد. قلبم حسابی میزد. نزدیکتر شدم و از بین پاهایم قفل دوچرخه را از جایش بیرون کشیدم. تا آنجایی که میتوانستم بالا بردمش و قبل از اینکه دیگر بتوانم جلوی خودم را بگیرم، محکم پایین آوردم. قفل دوچرخه روی شیشه عقب ماشین با سرعت فرود آمد و شیشه روی صندلی عقب پخش شد.
با این فکر که زیرگذر درست سمت چپ من است مثل برق از خیابان گذشتم، بدون اینکه حتی به ماشینها نگاه کنم. در عرض چند ثانیه توی تونل بودم و زیر سرپناه. با سرعتی میرفتم که انگار پرواز میکردم. بدون اینکه به این فکر کنم که آنها نمیتوانند به من برسند؛ مگر اینکه از ماشین پیاده بشوند و تعقیبم کنند. چنان ترسیده بودم که پشت سرم را هم نگاه نمیکردم تا ببینم خبری هست یا نه. آره، حسابی ترسیده بودم… اما در عین حال خوشحال هم بودم. قبلا هیچوقت چنین کاری نکرده بودم. وقتی به این نتیجه رسیدم که آنها هیچ جوری نمیتوانند مرا تعقیب کنند، آرام گرفتم و متوجه شدم هنوز هم قفل دوچرخه توی دستم هست. در ضمن متوجه شدم که چنان عجله کرده بودم که حتی به صورت آنها نگاهی هم نکرده بودم که ببینم چقدر شوکه شدهاند. اما سر یک چیز شرط میبندم: دفعه بعد اگه یه پسر از اون دختره بخواد سرعت ماشینشو کم کنه که اون بتونه ماتحت یه دختر دیگه را بچلونه، او به این موضوع فکر میکنه که حوصله تعویض شیشه عقبی ماشین اش را داره یا نه!
توضیح: هیلکن مانچینی روزها یک کار خسته کننده در کتابخانه فیلم و ویدئو دارد، اما شبها به قهرمانِ ضربه با قفل دوچرخه تبدیل میشود! وی گیتاریست و ترانهسرای گروه راک فازی هم هست.
پانوشت ها:
[1] http://feministschool.com/spip.php?…
[2] http://feministschool.com/spip.php?…
[3] http://feministschool.com/spip.php?…
[4] That Takes Ovaries!
+ There are no comments
Add yours