مدرسه فمینیستی: مطلب حاضر، ترجمه فصل دهم کتاب «ترک خوردگی در زره»*، نوشته مایکل کافمن است که توسط نریمان رحیمی به فارسی برگردانده شده:
امروزه ما در زندگی مردان شاهد بحرانی هستیم که به تدریج تصورات و باورهای چندصد ساله پدرسالارانه در آن فرو می ریزند. منشاء برخی از ضرباتی که بر پیکر پدرسالاری موجود وارد شده، درونی است یعنی در منطق روابط پدرسالارانه برای تحول و تغییر. درحالی که قدرت مردان به طور روزافزون در اقتصاد و حکومت سرمایه گذاری می شود و از کنترل فرد فرد مردان خارج می شود، و همزمان با این که صنعت و دانش تولید شده توسط مردان بر اساس منطق بی رحمانه خود حرکت می کند، دنیایی که ما در تصورات خودمان ساخته ایم شروع به بی اثر کردن خودش می کند. تلاش های ما برای کنترل طبیعت آنچنان نتایج معکوسی به بار آورده که اگر وحشت از پیامدهای آن وجود نداشت، آن تلاش ها به راستی مضحک تلقی می شدند. چنبره مناسبات اقتصادی نیرومند، چنان بر ما چنگ انداخته که موجب بیگانه شدن ما شده و ما را به قطعات یدکی ماشین ها تبدیل کرده است. شهرهای بزرگ مانند غده های سرطانی رشد کرده اند. خدایان قدیمی پدرسالار مرده اند و در پای خدای جدید پدرسالار یعنی خدای پیشرفت قربانی شده اند. بزرگ ترین طنز روزگار این است که دانش پدرسالارانه که می خواست به مردان، قدرت زندگی و مرگ را هدیه کند در عوض به زنان اجازه داده تا بیش از پیش بتوانند کنترل باروری خود را در دست بگیرند که نتیجه اش برای زنان، استقلالی نویافته خارج از کنترل مردان است.
در برابر این نتایج معکوس نظام پدرسالاری بود که فمینیسم مدرن بسط و توسعه پیدا کرد. اولین موج فمینیستی نه در دهه 60 میلادی بلکه بیش از یک سده قبل از آن بوجود آمد، هنگامی که زنان برای حق رای، حق مالکیت بر اموال خود، حق پیوستن به اتحادیه های صنفی و حق دستمزد عادلانه برای کارشان شروع به سازماندهی کردند. زنان انحصار قدرت توسط مردان را به چالش کشیدند و درباره مسائل مربوط به زندگی جنسی، کنترل باروری و خشونت به بحث پرداختند.
با توجه به این موضوع که امتیازات و قدرت مردان بود که مورد حمله قرار می گرفت، چندان مایه شگفتی نبود که بیشتر مردان – البته نه همه آنان – در برابر این چالش به شدت به مقابله برخیزند. آنچه بیشتر مایه تعجب بود بیدار شدن غول تازه ای درون مردان بود – غول درد و بیگانگی که تقریبا همیشه سرکوب شده بود و شاید هم به خاطر امتیازاتی که برای مردان وجود داشت، نادیده و کم اهمیت قلمداد می شد. اما با کسب هر دستاورد و پیروزی از سوی زنان، پاداش ها و امتیازات مرد بودن لرزان تر و سست تر می شد. همان قدر که قدرت مردان کاهش پیدا می کرد، احساس بیگانگی آنها بیشتر می شد. با قدرت رو به کاهش، ما کمتر قادر به اثبات راه حل های رایج و قدیمی برای غلبه بر درد و رنج مان بودیم. توازن میان قدرت مردان و درد و رنج آنها به طور بازگشت ناپذیری به هم خورده بود.
مسئله از این هم گیج کننده تر شده بود چرا که فقط در طول چند دهه مردان به تدریج کوشیده بودند تا تعریفی دوباره از مردانگی را بیابند. ما درباره این موضوع که معنی مردانگی چیست سر در گم شده بودیم. قوانین و استانداردهای سفت و سخت، لباس و پوشش و آداب و رسوم جنسی شکسته شده بودند. تعداد مردانی که پیش فرض ها و نقش های سنتی را زیر سوال می بردند افزایش یافته بود. مردانی که به جنبش های حفظ محیط زیست و جنبش صلح پیوسته بودند آغاز به طرح این مدعا کردند که برای مرد بودن نیازی به جنگاور بودن نیست و توجه و مراقبت نسبت به سلامتی و ورزش به ما در ارزش قائل شدن برای تن مان یاری می رساند.
ولی هیچیک از این تحولات نمی توانستند با بحران مردانگی مقابله کنند. همچنان که با سرعت به هزاره جدید نزدیک می شدیم بحران مردانگی رشد می کرد. نشانه های این بحران سردر گمی و اغتشاش بیشتر بود، راه حل های ساختگی تر، منجی های پر مدعا، کوشش برای مطرح کردن مردانگی قدیمی در پوششی تازه، و یا اصلا فرار از برابر مشکل و وانمود کردن به اینکه مردانگی جدید اصولا مردانگی نیست. کوشش های بیشتری به عمل آمد تا اساسا به طرح این مسئله حمله ور شود و پیام آوران را از پا بیاندازند، بویژه اگر آن پیام آوران زن بودند. غول درون، پنجه می انداخت و مردان با سردر گمی، خشم، شک و تردید، درد و البته گاه با امید، واکنش نشان می دادند.
این واقعیت که روش های قدیمی دیگر به کار نمی آیند می تواند ما را به نومیدی یا درکی مایوسانه به سوی تصوراتی از قدرت که در حال محو شدن هستند رهنمون شود. اما این روش های قدیمی دیگر سودمند نیستند زیرا ما با بحرانی رو به رو هستیم که با گذشته به کلی متفاوت است. ما در زمانه تغییرات نامتوازن زندگی می کنیم، با پرش هایی مداوم از این نوآوری فنی به آن نوآوری تازه تر. ولی مشکلاتی که در برابرشان تعادل مان را از دست داده ایم مشکلاتی هستند که راه حل آنها بر خلاف راه حل های تکنولوژیک، راه حل هایی فرهنگی هستند که شامل روش زندگی، شکلی از سازمان اجتماعی و نوعی از تفکر و احساس که به طور افزاینده ای ناکارآمد و مخرب شده اند، می شود. ما در دورانی قرار داریم که سیر سازمان اجتماعی بشر ما را به لبه پرتگاه رسانده است. در دورانی قرار داریم که روش های قدیمی برای حل پیچیدگی ها و مشکلات دنیای امروز کهنه و ناکارآمد شده اند.
موضوعی است که بارها شنیده ام و با اینکه تبدیل به یک کلیشه شده با این حال هنوز آن را دوست دارم چون حقیقتی را بیان می کند. شنیده ام که واژه “بحران” در زبان چینی ترکیبی از دو شکل است که یکی از آنها علامت خطر و تهدید است و دیگری علامت فرصت: تهدید و فرصت. ما وضعیت امروز مردان را بحرانی می دانیم، وضعیتی که در آن مشکلات و خطرها مانند پلنگی در جنگل کمین کرده اند. اما چرا به این بحران به مثابه فرصتی یگانه و شگفت انگیز برای ما مردان به منظور بازاندیشی درباره زندگی مان و برای همراهی با زنان به منظور بازاندیشی درباره زندگی روی این کره خاکی نگاه نکنیم؟
ما در دوره ای منحصر به فرد و یگانه در تاریخ بشر زندگی می کنیم. تمدن های بزرگ که توسط مردان مقدس یا دیوانگان رهبری می شدند، آمده و رفته اند. ادیان و فلسفه های گوناگون، زندگی بلند و کوتاه خودشان را داشته اند. اکتشاف و اختراع از خصوصیات ثابت همه فرهنگ ها بوده است اما برای نخستین بار پس از به وجود آمدن اولین جوامع مردسالار در هزاران سال پیش، چالشی وجود دارد در برابر پایه ای ترین شکل های سازمان اجتماعی. حالا قدرت مردان است که به چالش کشیده می شود. توانایی و بزرگی یا کوچکی این چالش در این یا آن اجتماع متفاوت است، جایی می تواند پیشرفت کند و جایی دیگر دچار پس رفت شود. ولی فکر می کنم می توانیم پیش بینی کنیم که اگر یک جنگ جهانی جدید یا فاجعه زیست محیطی ما را به دوران بربریت پرتاب نکند، راهی که انسان ها برای سازماندهی زندگی شان برگزیده اند هرگز مانند گذشته نخواهد بود. ما در آغاز بزرگترین انقلاب ِ آگاهی در تاریخ بشریت هستیم.
تغییرات سریع در دانش، اقتصاد و سازمان اجتماعی، ما را به جایی که امروز در آن قرار داریم، رسانده اند اما بیش از همه این فمینیسم است که وعده تازه ای را عرضه می کند. «رای»، مردی هفتاد و هشت ساله مقیم یک شهرستان کوچک، می گفت: “به خاطر فمینیسم است که من در بستر مرگ، نه به یک دین تازه ولی به اعترافی درونی رسیده ام. زنان روش جدید و شگفت انگیزی برای نگاه به بشریت به ما مردان اعطا کرده اند.”
این ممکن است بسیار جالب و شگفت انگیز باشد اما اصلا آسان نیست. و به خاطر واکنش های متفاوت مردان در برابر این دنیای در حال دگرگونی است که افکار ما در حال تغییراند.
“اوه حتما! من از برابری پشتیبانی می کنم.”
سال 1970 یا 1971 بود که من و یکی از دوستان مرد برای اولین دوره تحصیلی مطالعات زنان در دانشگاه نام نویسی کردیم. در کلاس ما چهل زن بود و دو مرد. ما دو نفر خیلی با استعداد بودیم و با روشنی و به خوبی از آزادی زنان دفاع می کردیم و پشت سر هم ایده ها و راه هایی را ارائه می دادیم که چطور باید برای ایجاد تغییر مبارزه کرد. در پایان اولین کلاس درس خانم استاد پیش ما آمد و گفت: “خیلی متشکرم از حمایت شما. لطفا دفعه بعد دیگر به کلاس نیایید”. من عصبانی و خجل شدم. حالا من آنجا نشسته بودم، چیزی را گفته بودم که خیلی ها در جامعه قبول نداشتند، باورهایی را مطرح کرده بودم که برای اکثر رفقای مرد کفر و ارتداد محسوب می شد و با این حال به من گفته می شد که دیگر برنگردم. حدود ده سال طول کشید تا بفهمم که دلیل طرد شدن ام از آن کلاس چه بود. درست است که ما همدرد و دلسوز بودیم ولی در عین حال آنجا در کلاس درس نشسته بودیم و الگوهای کهنه و نخ نمای سلطه مردانه را بازتولید می کردیم. ما دو تا مرد، بیشتر از چهل زن حاضر در کلاس صحبت می کردیم. ما می دانستیم که فمینیسم درباره برابری و آزادی است. می دانستیم فمینیسم درباره چیزهایی است که نباید بگوییم یا انجام بدهیم. با این حال ما یک نکته اساسی را درک نکرده بودیم: موضوع فمینیسم درباره تغییر روابط قدرت میان مردان و زنان است، درباره زنان است که فضا و زبان خودشان را بیافرینند. و درست مثل همه این نکته را درک نکرده بودیم که فمینیسم به همان اندازه که درباره زنان است درباره زندگی ما مردان نیز هست.
هنگامی که جنبش آزادی زنان در آمریکای شمالی و اروپا جریان داشت، واکنش بیشتر مردان همراه با تحقیر و تمسخر بود ولی وقتی چند دهه گذشت تازه آثار آن جنبش آشکار گشت. ذره ذره و پیام به پیام، آن جنبش به درون آگاهی مردان رخنه کرد. حتی اگر بسیاری از مردان وقتی از آنها سوال می کردی که “آیا شما طرفدار فمینیست ها هستید؟” لزوما نمی گفتند “آری”، با این حال اگر ایده ها و نظرات فمینیستی را یک به یک مطرح می کردی متوجه می شدی که اکثر مردان آن ایده ها و نظرات را می پذیرند. «آیا همسر یا دختر شما باید دستمزد برابر با مردان برای کار برابر با آنها دریافت کند؟ آیا همسر یا دختر شما باید از امکان برابر با مردان برای دسترسی به موقعیت های خوب شغلی برخوردار باشند؟ آیا زنان باید حق سقط جنین داشته باشند؟» اکثریت بزرگی از مردان در کشورهای مختلف که تعدادشان رو به افزایش است به این سوال ها پاسخ مثبت می دهند. آیا خشونت علیه زنان یک مشکل بزرگ اجتماعی است؟ برای بیشتر مردان پاسخ این سوال یک “آری” قاطعانه است.
دو سال پیش در تورنتو کارگران برق شهری اعتصاب کرده بودند. اتحادیه صنفی آنها یک اتحادیه عمدتا مردانه بود و برای سالیان دراز کار پر خطر و سخت با خطوط فشار قوی برق باعث بوجود آمدن محیطی کاملا مردانه و خشن شده بود. مردان با هم دعوا می کردند و بطری های آبجو را روی سر و کله هم می شکستند و مسائلی مانند این. زنان چند سال بعد وارد نیروی کار آنجا شدند و اتحادیه صنفی و کمپین آموزشی برای مقابله با تبعیض جنسی به راه انداختند. در این دوره بود که اعتصاب از راه رسید و جلسه عمومی اتحادیه تشکیل شد. یکی از کارگران مرد با بچه اش که در بغل گرفته بود و بچه سر و صدای زیادی هم می کرد وارد جلسه شد. رئیس اتحادیه که بعدها موضوع را تعریف می کرد می گفت: «آنچه غیر معمول بود تنها آن نبود که کارگر مردی بچه به بغل به جلسه آمده، بلکه بیشتر این بود که کسی او را مسخره نکرد. بقیه کارگران حتی به او کمک می کردند. وقتی بچه گریه می کرد کارگران هیچ عکس العمل بدی نشان نمی دادند. خوب به من بگو آیا این یک تغییر بزرگ برای مردان نیست؟»
امروزه شرکت ها و دانشگاه ها که در واقع توسط مردان اداره می شوند مجبور به اجرای برنامه های عملی برای استخدام بیشتر زنان شده اند. برخی احزاب سیاسی برای پیدا کردن کاندیداهای زن تلاش زیادی می کنند. اتحادیه های صنفی و احزاب سیاسی، انجمن های حرفه ای و کلوپ های خصوصی، بسیاری از ایده های مربوط به برابری زنان را پذیرفته اند. بیست سال مبارزه دارد درون سیستم حقوقی جا می افتد. در بسیاری از کشورها قوانین محدود کننده سقط جنین توسط قضات و قانونگذاران به کناری گذاشته می شوند. در زمستان سال 1991 یک دادگاه بریتانیایی قانون قدیمی این کشور را که بر طبق آن نمی توان مرد را به خاطر تجاوز به همسرش مورد تعقیب حقوقی قرار داد لغو کرد. یک هفته زودتر از آن در برزیل، دادگاه حکم برائت مردی را که همسر خود و معشوق او را کشته بود (قتل ناموسی) لغو کرد. در سال 1992 دولت محافظه کار کانادا مترقی ترین قانون مربوط به تجاوز در جهان را تصویب کرد. قانونی که بر طبق آن وقتی یک طرف به طرف دیگر می گوید “نه!” این یعنی نه. تنها یک “آری” روشن به معنی تمایل به انجام عمل جنسی است.
شرکت های خصوصی و دولت ها مرخصی زایمان را برای مادران تضمین می کنند و برخی از کارگران از حق مرخصی کودک برای پدران هم برخوردار شده اند. دستمزد برابر در متن قانون برخی کشورها آمده است با اینکه هنوز با تثبیت و اجرای آن فاصله زیادی است. همه اینها به معنی این نیست که بگوییم به هزاره فمینیستی پا گذاشته ایم بلکه بدان معناست که ما در زمانه ای منحصر بفرد به لحاظ تغییرات بزرگ، زندگی می کنیم.
حمایت مردان از فمینیسم و از تغییرات ژرف در دید ما نسبت به مردانگی، موجب بر آمدن انواع جدیدی از سازمان های مردان شده است. سرکرده این سازمان ها، گروه های حمایتی مردان هستند. این گروه های حمایتی انواع مختلفی دارند. برخی مختص تبعیض جنسی هستند، برخی دیگر تنها در مورد تغییر دادن مردان صحبت می کنند، تعدادی از این گروه ها تحت تاثیر نظرات و ایده هایی در مورد نحوه مشاوره و تراپی قرار دارند و برخی دیگر تحت تاثیر نظرات مربوط به مردانگی اسطوره ای(1).
تفاوت این گروه ها هر چه باشد، مهم آن است که آنچه در میان شان مشترک است این نظر است که مردان باید دور هم جمع شوند و با هم به طور شخصی و خصوصی به بحث درباره زندگی، مشکلات و رویاهای شان بپردازند. ما با خلق شکل تازه ای از برادری می توانیم سدهای میان مردان را از میان بر داریم، به صورت دسته جمعی به ارزیابی دوباره معنای مردانگی بپردازیم و مستقیم یا غیر مستقیم روابط میان مردان و زنان را در جامعه بهبود بخشیم. بیشتر گروه های حمایتی مردان کوچک هستند، اغلب پنج تا نُه نفر، و هر هفته یا دو هفته یک بار با یکدیگر ملاقات می کنند. بعضی از این گروه ها سال ها می مانند و بعضی دیگر تنها برای شش ماه یا یک سال دوام می آورند.
تعداد سازمان هایی که حول اقدامات اجتماعی و ارائه خدمات به مردان کار می کنند افزایش یافته است. این خدمات شامل مردانی است که برای حق زنان در زمینه کنترل باروری و سقط جنین، برای جنبش مراقبت از کودکان از زنان عضو اتحادیه های صنفی و زنان شاغل در شرکت ها و مدارس و به طور کلی برای برابری حقوقی زنان فعالیت می کنند. مهم ترین فعالیت های گروهی مردان، کار حول مسئله خشونت علیه زنان است. در شهرهای سراسر آمریکای شمالی گروه های داوطلب در محیط های عمومی درباره خشونت مردان صحبت می کنند. مردان عضو این گروه ها در مدارس، زندان ها و انجمن های محلی در مورد مسائلی مانند تجاوز، همسرآزاری و آزار جنسی صحبت و بحث می کنند. برخی از این گروه های داوطلب به قربانیان خشونت مشاوره می دهند و گاه به صورت حرفه ای به سازمان های خدمات اجتماعی تبدیل می شوند. یکی از بارزترین نمونه در مورد این گونه فعالیت های اجتماعی، «کمپین روبان سفید» در کشور کاناداست که خود من عضو آن هستم. در پاییز 1991 گروه کوچکی از ما مردان ِ با انگیزه تصمیم گرفتیم در هفته اول ماه دسامبر که یادبود قتل عام 14 زن در دانشکده مهندسی دانشگاه مونترال در سال 1989 بود، روبان سفیدی
به سینه بزنیم. با این حال منظور ما گسترده تر از این بود. روبان سفید سمبل مخالفت ما با هرگونه خشونت علیه زنان بود. این راهی بود تا از آن طریق مردان بتوانند در مورد این مسئله در محیط کار و اجتماع با هم صحبت کنند. اولین سال فعالیت ما موفقیت های بزرگی به همراه داشت و توانستیم حمایت سیاستمداران برجسته، رهبران اتحادیه های صنفی، کارفرمایان، هنرمندان، نویسندگان، فعالان قومی و ورزشکاران را جلب کنیم. کمپین ما اکنون به عنوان سازمانی توده ای درآمده که کمیته هایی در مدارس و کارخانه ها، کلیساها و معابد، کلوپ ها و به طور کلی در محل های کار و زندگی ایجاد کرده است. ما در دومین سال فعالیت مان توانسته ایم حدود ده درصد از مردان و پسران جوان کانادایی را جذب فعالیت در کمپین روبان سفید کنیم.
در حالیکه بسیاری از مردان از ایده ی مربوط به برابری زنان حمایت می کنند و با دیده ی تایید به فرو ریختن موانع می نگرند، اما بیشتر مردان ارتباطی میان این تغییرات در زندگی زنان با زندگی خودشان نمی بینند. آنها از ایده برابری زنان حمایت می کنند ولی خودشان شاید هنوز سهم شان از کار در خانه را به عهده نمی گیرند. شاید هنوز راه هایی را برای سلطه روی زنان پیدا می کنند و شاید هنوز با شوخی های جنسی سرخوش می شوند. مردان اغلب این را درک نمی کنند که تغییراتی که زنان به دنبال آن هستند با زندگی خود مردان هم ربط پیدا می کند. آنها هنوز این را نمی بینند که ما می توانیم در فمینیسم پاسخ برخی از بحران های مردانگی را پیدا کنیم.
برای برخی مردان حامی فمینیسم، این ابهام وجود دارد که آنها چگونه باید عمل کنند. آیا ما مردان باید همیشه آدم های مودب و خوش مشربی باشیم که با هر چه زنان می گویند موافقت کنیم، یا مثل مردانی باشیم که مرتب این را تکرار می کنند که مردان چقدر نادان اند و زنان را در جایگاه یک ستون خیمه ایدئولوژیک قرار می دهند؟ تا وقتی که ما تنها به تاثیرات منفی پدرسالاری روی زنان بنگریم و آن تاثیرات منفی را روی زندگی خود مردان مشاهده نکنیم، این ابهامات پابر جا خواهند ماند.
با وجود همه محدودیت های این آگاهی تازه مردان، من چیز مهم تری را در این تغییرات مشاهده می کنم. حتی اگر راه درازی پیش پای ما باشد، ما یکی از دوران های نادر تاریخ بشر را تجربه می کنیم. دورانی که یک گروه اجتماعی در قدرت، مجبور به پذیرش برابری با آنهایی می شود که زیر سلطه اند. مردان، ظرفیت های رو به رشدی را در شنیدن صدای زنان و درک خشم و درد آنان و واکنش مثبت نسبت به آن نشان می دهند. گام های آزمایشی وجود دارند فراسوی تقسیم برابر قدرت و در جهت یک تعریف تازه برای قدرت. به رغم تلاش هایی که مردان برای پناه گرفتن پشت زره مردانگی کرده اند، اما شایستگی ما بعنوان انسان هنوز تخریب نشده است. حداقل در واکنش برخی مردان نسبت به فمینیسم، همدلی و منظری از برابری وجود دارد.
واکنش ضد فمینیستی
این خیلی خوب است که می دانیم تعداد رو به افزایشی از مردان از ایده برابری زنان حمایت می کنند، اما بسیاری از مردان هم هستند که از این قافله عقب مانده اند. همانطور که سوزان فالودی، نائومی وولف و دیگران به درستی استدلال می کنند، یک واکنش ضد فمینیستی هم وجود دارد، گاه آگاهانه و از روی نقشه ولی بیشتر اوقات نه چندان آگاهانه. راه حل این دسته از مردان برای غلبه بر بحران مردانگی، برگرداندن عقربه های ساعت به گذشته است. این مردان می گویند: “بگذارید تا قدرت مردان را بازسازی کنیم. بگذارید تا قدرت نهادهای محافظه کارانه مردانه را حفظ کنیم.”
این واکنش، بخشی از گرایش نوزایی دست راستی های ایالات متحده از سال های 70 میلادی است. یکی از شعارهای مرکزی و مهم دست راستی ها اقدام بر ضد حق زنان برای سقط جنین بعنوان جنبه ای از آزادی انتخاب آنان در موضوع باروری بوده است. این جنبش ها نشانگر اتحاد مقدس میان دست راستی های پروتستان و جناح محافظه کار یکی از پرقدرت ترین نهادهای پدرسالاری جهان (یعنی کلیسای کاتولیک) است. این اتحاد باید مایه وحشت آنانی باشد که شخصا بر ضد حق سقط جنین هستند ولی در عین حال از حق انتخاب زنان هم حمایت می کنند. این اتحاد همچنین باید مایه وحشت آنانی باشد که مخالف سقط جنین در بیشتر موارد هستند ولی مورد اذیت و آزار مخالفان سرسخت و مطلق سقط جنین در کلیسای کاتولیک قرار می گیرند چرا که هنوز کسانی وجود دارند که موافق انتخاب آزاد زنان اند اما بیشتر سکوت می کنند.
به همین روال، دست راستی ها به خودشان به عنوان جنبشی بر ضد همجنس گرایان می بالند. آنها به خوبی می دانند که هوموفوبیا (ترس از همجنس گرایی) یکی از ستون های اساسی نظرگاه های مسلط مردانگی و نظم پدرسالارانه کنونی ماست. هوموفوبیا برای حفظ صفوف مردان لازم و ضروری است. حتی نژادپرستی راست های جدیددارای یک عنصر قوی جنسیتی است.
از سوی دیگر برای یک دوره طولانی مردان سیاه پوست به عنوان موجوداتی با شهوت غیر طبیعی معرفی شده اند و اینکه مردان سفیدپوست باید زنان سفیدپوست را از خطر سیاهان حفظ کنند. زنان سیاه پوست به عنوان ابزاری جنسی معرفی شده اند که فقط باید مورد استفاده قرار بگیرند. “سیاه” به واژه ای تبدیل شده که به یک میزان هم برای توصیف رنگ پوست و هم برای توصیف جنسیتی به کار می رود.
ضد فمینیسم بودن، هوموفوبیا و نژادپرستی از ستون های اساسی راست های جدید به شمار می روند. این جریان سیاسی بی شکل این موضوع را می پذیرد که بحران نظام پدرسالاری تنها بحران مردانگی در سطوح فردی نیست، بلکه این بحران در سیاست ملی و بین المللی نیز بازتاب پیدا می کند. بسیاری از تصورات مراکز دست راستی درباره حفظ افتخارات ملی، اصلا درباره مثلا سیستم درمانی همگانی یا حق تحصیل برای همه و یا کاهش فقر نیست. بلکه پروژه دست راستی ها نشان دادن قدرت نظامی است، درست مثل وقتی که می خواهید نشان بدهید شما قوی ترین پسر محله هستید! این تصورات را دقیقا می توان در زبان و بیان رونالد ریگان و جرج بوش (پدر) مشاهده کرد. آنها تصویرهای سخت و خشنی را ارائه می کردند که با یک پروژه و برنامه ملی آمیخته بود. کارهای ریگان، که سال ها در نقش های خشن سینمایی بازی کرده، به میزان زیادی سمبولیک هستند، مثل اعطای میلیاردها دلار به دوستان اش در صنایع نظامی برای اشغال کشور کوچکی مثل گرانادا. جرج بوش (پدر) چنین اقدامات و تصوراتی را در سال 1991، هنگام جنگ خلیج فارس، به اوج خودش رساند وقتی که با حمایت قوی ترین ارتش دنیا، مثل بچه پولداری رفتار می کرد که بخواهد در حیاط مدرسه نقش قلدر محله را بازی کند. او خطی روی شن ها کشید و صدام حسین را برای عبور از آن خط به چالش کشید. ملت آمریکا این را پذیرفت. هیچ راهی مثل مذاکره یا تحریم مطرح نبود. حق با طرف قوی تر بود. مردانگی خشن طبل های باستانی را به صدا در آورده بود و تنها این دست راستی ها نبودند که به این جریان پیوستند. در میانه جنگ، یک مرد لیبرال انگلیسی به من گفت: “مطمئن نیستم کدامیک ترسناک تر است: جنگ یا افسون شدن من توسط جنگ”.
واکنش های ضد فمینیستی توسط کسانی که ضرورتا دست راستی هم نیستند اما از دستاوردهای زنان در سال های اخیر به خشم آمده اند ابراز شده است. به برداشت آنها امروزه تبعیض بر ضد مردان پدید آمده است. برخی از آنها به “جنبش حقوق مردان” مانند گروه “ائتلاف مردان آزاد” پیوسته اند. یکی از موارد مشخص کار این گروه ها حقوق مردان زندانی بوده است و یا مخالفت با پرداخت نفقه و کمک نقدی برای کودکان پس از طلاق. برخی از این گروه ها و افراد تا آنجا پیش رفته اند که صندوق کمک به متهمان تجاوزکار بر پا کرده اند و یا به لابی گری بر ضد اقدامات حمایتی زنان پرداخته اند.
فرار به گذشته اسطوره ای
مردان ضد فمینیست و طرفدار فمینیسم هر دو وجود دارند. انواع جدیدی از سازمان های مردان شکل گرفته اند ولی آن گروهی که توجه عمومی گسترده ای را در آمریکای شمالی به خود جلب کرده گروهی است که به نام جنبش مردانگی اسطوره ای (میتوپوئتیک) خوانده می شود. رابرت بِلی(1)، یکی از طرفداران این گروه، به دنبال انتشار کتابش به نام «جان آهنین» (2) در سال های 1980 در مرکز توجه قرار گرفت. درست است که رابرت بلی داستان نویس محبوبی به شمار می رود اما بیش از آن، او روی نقطه حساسی دست گذاشته است. این نقطه حساس، بحران مردانگی است. این نقطه حساس برای مردان شناخته شده است چرا که با تجربیات و نگرانی های آنها در این وضعیت بحرانی سر و کار دارد. راه حل های او از آنجا که جهانی فارغ از ابهامات و برخوردهای جنسیتی را وعده می دهند برای این دسته از مردان بسیار پذیرفتنی است. او توانسته برای نخستین بار به مردان این آگاهی را انتقال دهد که آنچه را که سال هاست حس کرده اند همان چیزهایی هستند که بسیاری از مردان دور و اطراف شان نیز تجربه کرده اند. او توانسته متحدکننده صدای مردانی شود که درباره انزوای شان از همدیگر و فاصله شان از دوران پدران خود صحبت می کنند و همچنین قادر بوده که راه حل هایی برای برون رفت آنها از بحران جاری ارائه دهد. با این حال، نگرانی در مورد شیوه تحلیل او از اوضاع و راه حلی که ارائه می دهد باقی مانده است. مطالب مطرح شده و وعده های او شاید برای مدتی بتواند تسکین دهنده برخی مردان باشد ولی من نگران این مسئله هستم که شیوه تجزیه و تحلیل و اقدامات عملی پیشنهاد شده از سوی او مردان و زنان را در سمت و سویی اشتباه راهبری می کند.
ایده و فکر اصلی مطرح شده توسط رابرت بلی این است که همانگونه که جوامع مدرن رشد می یابند، مردان به صورت فزاینده ای از نقش ها و وظایف مردانه خود بیگانه می شوند. طبق نظر او مردان بیش از پیش درگیر مسائل خانه و خانواده شده و بیش از پیش زنانه می شوند. مردان بیشتر توسط مادران تربیت می شوند و ارتباط شان را با پدران و مربی های مرد از دست می دهند. در نتیجه، به نظر «بلی»، ما مجبور بوده ایم مردانگی مان را تنها در رابطه با زنان کشف کنیم و نه در رابطه با دیگر مردان و این مسئله موجب ازمیان رفتن مردانگی و بوجود آمدن گونه ای از مردان “نرم و لطیف” شده است: مردانی منفعل، مردانی که رابطه شان با ذات خود که او آن را “مردانگی ژرف” یا “مردانگی وحشی” می خواند قطع شده است. این مردان، مردان بیگانه از خود هستند، مردانی منزوی، مردانی نامطمئن، مردانی متمایل به نهایت انفعال یا نهایت خشونت.
مواردی از این دست، بویژه انزوا و عدم اطمینان مردان و فاصله ما از دورانی که پدران مان مردانگی را تجربه می کردند در کارهای قبلی من هم ذکر شده اند، ولی فقط در حد طرح مسئله. فراسوی آن، نظرات «بلی» و من در نقطه مقابل همدیگر قرار دارند. در ایده ها و نظرات «بلی» به نظر نمی رسد که تمایزی میان جنس [سکس] و جنسیت وجود داشته باشد. طبق نظر او مردانگی دارای ویژگی های ذاتی است که سرکوب شده یا حتی در افرادی از مردان مفقود شده است ولی این ویژگی ها و کیفیات هنوز درون عواطف ما وجود دارند. این کیفیات ذاتی مردانه به صورت بیولوژیک به ما اعطا شده، اگرچه برخی شرایط زمانه و اجتماع آنها را شکل داده اند.
چنین نظرگاهی از نقش جامعه در ساخته شدن مردانگی چشم می پوشد، یعنی بر این واقعیت که هیچ عاطفه یا احساسی به صورت ذاتی مردانه نیست بلکه عواطف و احساسات محصول تجربیات ما در زندگی در شرایط جامعه ای پدرسالار هستند. دیدگاه «بلی» همچنین این واقعیت را که تعاریف زیادی از مردانگی واقعی وجود دارد، نادیده می گیرد. او بر مردان لطیف و نرم و بر مردان منفعل می تازد با اینکه تا جایی که می دانم، مردانگی این مردان، کمتر از مردانگی قهرمانان پشمالو و خشن داستان های «بلی» نیست.
یکسان پنداشتن جنس [سکس] و جنسیت موجب می شود که «بلی» این مسئله اصلی را نبیند که مردانگی نه ریشه در واقعیتی بیولوژیک و درونی دارد و نه در نقش هایی که ما در اجتماع ایفا می کنیم. شکل های مسلط مردانگی وجود دارند، اما نه در شکل الگوهای همیشگی و بی زمان، بلکه به مثابه رابطه قدرت با زنان، کودکان، با مردان دیگر و با جهان پیرامون ما.
طبق نظر «بلی»، اساسی ترین مشکلی که مردان با آن رو به رو هستند زنانه شدن آنها و خلاص نشدن شان از چنگ مادران است. با اینکه او بر غیبت تقریبی مردان در امر تربیت کودکان تاکید می کند ولی پیامد اصلی تربیت توسط مادران را نمی بیند. مشکل این نیست که همه ما، مردان بچه ننه ای شده باشیم بلکه مشکل در اینجاست که پسربچه ها خیلی زود از مادران شان بریده می شوند و این مسئله در آنچنان بستر اجتماعی صورت می گیرد که به ما صدمه می زند. مشکل آنجاست که ما برای هویت مردانه یافتن آنهم به صورت مردی که حضور کافی ندارد، از نخستین و شاید تنها تجربه خودمان از درک متقابل (امپاتی) و یکی بودن با انسانی دیگر بریده می شویم. مشکل در مادرانی نیست که به ما چسبیده اند (چه شکایت غم انگیز قدیمی مردانه ای!) بلکه در غیبت مردان است در کار دشوار و پر از احساس و عاطفه مراقبت از نوزادان و کودکان خردسال.
روانشناسی پایه ای در ارتباط با شکل های مسلط مردانگی، محصول روابط ما در سال های اولیه زندگی است و بریده شدن ما از روند پرورش و یکی بودن عاطفی، و البته از آن سو رشد و سخت تر شدن زره مردانگی مان.
«بلی» با نادیده گرفتن این مسائل، در مورد انفعال مردان دچار سردرگمی می شود. من با او در این نظر موافقم که برخی مردان که با بحران مردانگی و مطالبات فمینیستی روبرو شده اند ممکن است به دام بی عملی بیافتند. آنها مانند نوجوانان بی تجربه و بی دست و پایی جلوه می کنند که دیگر نمی دانند با بدن خودشان چه کنند. آنها تلاش می کنند به عوض اینکه منابع قدرت و توانایی درونی شان را کشف کنند، قدرت شان را در خدمت سلطه و کنترل دیگران قرار بدهند. این انفعال و بی عملی، تصویری غم انگیز است، ولی فکر نمی کنم توصیف دقیقی از وضعیت بیشتر مردان زمانه ما باشد. «بلی» با تمرکز روی این فلج عاطفی و خود- انکاری برخی مردان، معنای بزرگتر بی عملی مردان را نمی بیند: اینکه تصاویر مسلط مردانگی در جامعه و در زمانه ما حول محور سرکوب انفعال و توانایی پذیرش و تاکید بر روی فعال بودن و اعمال کنترل در گردش اند.
«بلی» تجربیات متناقض مردان از قدرت را در نظر نمی گیرد. او قائل به وجود جوامع پدرسالار نیست. این که ما در جوامعی زندگی کرده و می کنیم که توسط مردان اداره و کنترل می شوند و در آن جوامع بسیاری امتیازات و قدرت به مردان تعلق می گیرند، مورد تایید «بلی» نیست. او به روشنی بر درد و رنج مردان صحه می گذارد اما نمی تواند ارتباط این درد و رنج را با روشی که ما قدرت خودمان را تعریف می کنیم و نیز با نهادهای قدرت مردانه در اجتماع ببیند. او ما را در دنیای تیره و تاری از تصویرهای اسطوره ای و هویت های فردی رها می کند، بدون پذیرش این نکته که مشکلات و مسائل مردانگی با آن برساخته های اجتماعی پیوند خورده اند که مردان در طول قرن ها بنا کرده و اینک در این زمان به شکل قدرت جمعی اجتماعی فراهم آورده اند.
نتیجه این نقاط ضعف در دیدگاه های «بلی»، ارائه راه حل هایی ناکارآمد است. او با علاقه بسیار به گذشته ای اسطوره ای و رسوم و تشریفات و باورها در آن گذشته اشاره می کند و رهایی و نجات ما را در ادامه دادن به آن باورها می داند. بدین ترتیب او این واقعیت را نمی بیند که آن جوامعی که جرقه آن اسطوره ها و رسوم مردانگی در آنها زده شد، چه یونان و چه جوامع قبیله ای، پیشرفته و یا جوامع پسا فئودال، همه جوامعی پدرسالار بودند. در واقع همه آن رسوم و تشریفاتی که او بر آنها ارج می گذارد توسط مردان و برای اعمال قدرت جمعی آنها بر زنان بوجود آمده بودند. برای مثال «بلی» از درخشش مردان مورد احترام و مبتکر در فرهنگ بسیاری از جوامع قبیله ای شاهد می آورد. او در یکی از مثال هایش ارجاع می دهد به رسمی که طبق آن پسران توسط مادران شان ربوده و ساعت ها در جایی تاریک نگهداری می شدند (به عنوان زندگی در رحم مردانگی) و سرانجام اجازه می یافتند به صورت سینه خیز از میان تونلی پیش ساخته (به عنوان زهدان مادر) به آغوش مردانی که در انتهای تونل انتظارشان را می کشیدند بروند. دقیقا از طریق همین نوع رسوم بود که مردان، قدرت واقعی زنان را برای زندگی بخشیدن به جهان انکار می کردند. مرد شدن به معنای بریدن از رابطه خونی با زن هنگام تولد بود، به معنای پذیرش این موضوع بود که تنها مردان قدرت زندگی بخشیدن به مردان دیگر را دارند. این مراسم بی طرفانه نبود. از این نوع مراسم برای خلق برادری و دوستی میان مردان استفاده می شد، برای تحکیم رابطه میان مردان، رابطه ای که قدرت باروری و قدرت اجتماعی زنان را انکار می کرد.
در گذشته اسطوره ای «بلی»، ظلم و ستمی نسبت به زنان وجود نداشته است. این گذشته اسطوره ای بر اساس نسخه روشنفکرانه ای از کارتون “خانواده فلینستون” (کارتون «عصر حجر») بنا شده است. «بلی» می نویسد: “می دانیم که برای صدها و هزاران سال مردان برای فعالیت های شان همدیگر را تحسین و تمجید کرده اند و از طرف زنان نیز مورد تحسین و تمجید قرار گرفته اند”. غیر از این تصورات لذت بخش، من نمی دانم «بلی» از چه ماشین زمانی استفاده می کند ولی ما در واقع اصلا چنین ماشینی را نمی شناسیم. بیشتر مردم شناسان هم امروز دیگر این نسخه از واقعیت را که تنها به مردان، اعتبار محافظت کننده بشریت بخشیده می شد را نمی پذیرند.
«بلی» می نویسد: “مردان و زنان به طور یکسان از مردان دیگر می خواستند تا مکان های پرخطر را بکاوند و به مصاف حیوانات وحشی بروند. همه شان می دانستند که اگر مردان به خوبی از پس این کارها برآیند آن وقت است که زنان و کودکان می توانند آسوده و ایمن بخوابند”.
ولی زندگی انسان های نخستین نه اینقدر ساده بود و نه اینقدر به صورت جنسیتی تنظیم شده. مردم شناسانی که درباره جوامع اولیه بشر تحقیق می کنند اختلاف زیادی با چنین تصاویری از گذشته را شناسایی کرده اند. طبق نظر این مردم شناسان برخی جوامع با سلطه مردان اداره می شدند و برخی دیگر بر اساس تساوی میان مرد و زن. در برخی جوامع، مردان شکار را انجام می دادند در حالیکه در برخی دیگر هم کار شکار و هم کار گردآوری دانه و غذا میان مردان و زنان تقسیم می شد. به این سادگی نبود که همه جا مرد شکارچی باشد و زن وظیفه تامین امنیت خانه را به عهده داشته باشد.
دلیل اینکه این تصویرها برای رابرت بلی و بسیاری مردان دیگر جذابیت دارند این است که در این گذشته اسطوره ای، مسئله مهم، روشن بودن معنای مردانگی بوده است. مردان، مرد بودند و زنان، زن. با تصویر کردن نظرات و دیدگاه های امروزه خودمان در گذشته دور، این مسئله “بدیهی” به نظر می رسد که مرد بودن به معنای داشتن ویژگی های الف، ب و ج است. و البته «بلی» می گوید که این ویژگی ها توسط مردان و زنان به طور یکسان تحسین می شده اند. هیچ نوع فمینیسمی در کار نبوده است و پنجاه هزار سال پیش همه، پسران و مردان را دوست می داشته و تحسین می کرده اند.
این داستان های عاشقانه و رمانتیک درباره یک گذشته اسطوره ای، چیز جدیدی نیست. در طول انقلاب صنعتی در آخرین سال های قرن هجده میلادی که رشد صنعت و شهرنشینی، ساختار اجتماعی زندگی ماقبل صنعتی را برمی چید، روشنفکران، هنرمندان و معماران، مجذوب یونان و رم باستان شده بودند. عقب نشینی به سوی گذشته اسطوره ای دوره کلاسیک قدیم، مرهمی بود بر اعصاب فرسوده شده آنانی که به درون واقعیت های تلخ مدرنیته و پیشرفت کشیده شده بودند. در همان حال که ترقی در حال پیشرفت بود، در همان حال که صنعت ژرف تر از همیشه به درون روح جهان ما می تاخت این موضوع آشکار می گشت که طالع بینان مجبورند برای تسکین آشفتگی شان، بیشتر و بیشتر به گذشته اسطوره ای هر چه دورتر پناه ببرند.
آنچه اعتباری برای «بلی» به شمار می رود برجسته کردن یک مشکل واقعی ست: این که بسیاری مردان دیگر نمی دانند معنای مردانگی چیست. مردان سردرگم هستند. آنها زخم خورده و سردرگم، برخی به خشونت و خشم رو می آورند، برخی دیگر بی تاثیر و بدون هیچ حسی از قدرت و ارزش شخصی بر جای می مانند. ولی ما به مرهمی مانند گذشته اسطوره ای نیاز نداریم. مرد بودن تنها به معنای داشتن آلت تناسلی مردانه است. این تنها امر بدیهی است که ما برای مردن بودن به آن نیاز داریم. آنچه مرد بودن را مشکل می سازد این است که ما مردانگی را به یک خیال و تصور جمعی از جنسیت وابسته می دانیم. علاوه بر این، زنان و مردان امروزه به طور یکسان راه و روش های سلطه جویانه ای را که با آن مردانگی را تعریف کرده ایم نفی می کنند. همین سردرگمی هاست که موجب بحران مردانگی شده است.
با بازگشت به یک گذشته اسطوره ای هیچ نیازی به تلاش و مبارزه برای تغییر ساختارهای اقتصادی، فرهنگی، اجتماعی و سیاسی جهان که موجب حفظ نوع معینی از مردانگی شده، احساس نمی شود. در این رویکرد، تنها راه حلی کاملا فردگرایانه وجود دارد: همین که به “مردانگی ژرف” بپردازی، یاد می گیری تا با دیگر مردان پیوند پیدا کنی. آن وقت یک خرده فرهنگ جدید از مردانگی را خواهید ساخت که در آن به صورت جمعی “مرد وحشی” را که درون تان کمین کرده کشف خواهید کرد. و شما مناسک و رسوم جدید با مربیان جدید را خلق خواهید کرد و همگی با هم به هزاره جدید پای خواهید نهاد.
اما ما می توانیم خیلی بهتر از این عمل کنیم. می توانیم راه حل هایی را برای حل مشکل در هم آمیختن جنس [سکس] با جنسیت پیدا کنیم. می توانیم راه ها و روش های مثبتی را برای برخورد مردان با فمینیسم و برای درک اینکه توانمندسازی زنان بخشی از تجربه رهایی مردان است، کشف کنیم. می توانیم نقشه راه تغییر فردی و تغییر اجتماعی را ترسیم کنیم. همه این کارها شدنی اند.
فراسوی بحران مردانگی
به یک آیینه نگاه می کنم. در واقع آیینه نیست. فقط یک آینه کوچک توجیبی است که برای موارد اضطراری موقع قایق سواری همراه می برم. اینقدر کوچک است که فقط قسمت کوچکی از صورتم را می توانم در آن ببینم. یک بار فقط چشم و قسمتی از بینی ام. بار دیگر لب هایم. بار دیگر هم فقط گلویم پیداست. بهرحال، توی این آیینه نگاه می کنم و با اینکه هر بار فقط قسمتی از صورتم را می بینم اما مغز من این تکه های تصاویر پراکنده را در کنار یکدیگر می گذارد و می توانم یک تصویر کلی از صورتم داشته باشم. با این حال، تصویر کامل فقط یک نگاه اجمالی بر سطحی است که یک واقعیت ژرف تر زیر آن پنهان شده. وقتی که به کسی نگاه می کنید، آن تکه ها و قسمت های جداگانه هستند که به شما راهنمایی می کنند تا بتوانید شخص مورد نظر را بشناسید. شاید چشم ها، شاید شکل یک لبخند و شاید هم اینکه چطور سرش را خم می کند.
دنیای درون من و چشم انداز روانی ام، برای خود من منحصربفرد هستند ولی در مسیر تفکر و عمل، چیزهای بسیاری وجود دارند که با دیگر مردان سهیم می شوم. من صفحات زیادی را صرف گفتن این موضوع کرده ام که در نتیجه انتخاب روشی که مردان برای تعریف مردانگی برگزیده اند و ساختن اجتماعی که سکان آن را مردان به دست گرفته اند، چه ها بر مردان، زنان، کودکان و کل این کره خاکی رفته است. مدت کوتاهی پس از تولد، مغز من شروع می کند به درک دنیای مردانه بیرون و از آن دنیا واقعیتی را برایم می سازد. حالا چشم انداز روانی من نوسانات قدرت مردان را ثبت و ترسیم می کند. انتظاراتی که این جامعه از من دارد، همان خواسته ها و انتظاراتی است که خیلی زود آموخته ام از خودم داشته باشم، نقش شان را بر تار و پود رشته های خودآگاهی ام، بر روش ابراز علایق و ترس هایم و بر تو در توی حافظه ام حک می کنند. این ها مسیر عبور قدرت مردانه هستند که من آن ها را در شخصیت خودم درونی کرده ام. قدرت صرفا و به سادگی، روحی و روانی نیست بلکه پدیده ای نهادینه شده و جا افتاده در دنیای من است.
با این حال، مردان تنها بخشی از مسئله نیستند. ما بخشی از راه حل مسئله هم هستیم. ما درون خودمان ظرفیت ارائه حدود پنجاه درصد پاسخ به مسائل کنونی جهان را داریم، از جمله مسئله روابط میان دو جنس. به کارگیری ظرفیت های مان برای ایجاد تغییر از اینجا آغاز می شود که بپذیریم مردان می توانند و باید زنان را در مبارزه شان برای برابری و آزادی حمایت کنند. ما هنوز از آن امتیازات اجتماعی برخوردار هستیم که به سود مردان عمل می کنند ولی در عین حال موجب رنج و ضرر برای نیمه دیگر بشریت یعنی زنان می شوند. این به سود ما، به عنوان انسان هایی متعهد است که از تلاش و مبارزه زنان پشتیبانی کنیم.
این پشتیبانی به سود خود ما هم هست زیرا همان طور که در این نوشته دیدیم، آن راه و روشی که ما بر طبق آن قدرت و امتیازات مان را تعریف کرده ایم هزینه بسیار سنگینی را به خود ما تحمیل کرده است. تجربه خود ما به ما می گوید که این روش پخش ورق های بازی، هم موجب باختن بازیکنان دور میز شده و هم موجب باختن آن کسی که ورق ها را پخش کرده است. هزینه ای که مردان می پردازند به روشنی نشان می دهد که تغییرات مورد نظر فمینیسم، یک بازی سراسر باخت برای مردان نیست. هر امتیاز یا قدرتی که مردان از دست می دهند، از آن سو دنیای جدیدی به رویمان باز می شود شامل ارتباط، امنیت، پرورش برای زندگی بهتر، رابطه جنسی بر پایه عشق، همراهی و همینطور تعریف تازه ای از قدرت.
جستجو برای تعریف تازه ای از مردانگی به معنای یک توبه یا سفر به یک سرزمین رویایی نیست. ما لازم نیست از بسیاری از لذت هایی که مردانه تلقی می شوند، از توانایی های جسمی و روحی مان و یا از نیرو و شجاعت مان چشم بپوشیم. با این حال باید بپذیریم که این خصوصیات در زنان هم وجود دارند و ما مردان باید این تصور را کنار بگذاریم که تنها ما مردان هستیم که از چنین صفاتی برخورداریم. ما باید درباره اولویت های مان دوباره فکر کنیم، درباره این جدال هر روزه در خانه و در محل کار و در خیابان و در اتاق خواب.
من بارها گفته ام که مسئله، یک مسئله اجتماعی است که در ذهن ما جا می گیرد. اگر مسئله، هم اجتماعی و هم شخصی است پس تغییرات نیز هم در دنیای بیرون یعنی اجتماع باید صورت بگیرد و هم در دنیای درون ما، در ذهن آن که در آیینه نگاه می کند.
ما شاهد بحث های کشدار و گاه خسته کننده ای درباره تاریخ سیاسی قرن بیستم بوده ایم، اگرچه بسیاری از این بحث ها بر می گردد به فلسفه های دینی و سیاسی عهد باستان. یکی از این بحث ها درباره چگونگی تغییر جهان است. آیا تلاش می کنی که خودت را تغییر بدهی و ببینی که جمع میلیون ها انسان که خودشان را تغییر داده اند تاثیر تعیین کننده ای بر ساختارها و باورهای دنیای امروز دارد؟ بالاخره شما اینطور استدلال می کنید که برای یک دنیای متفاوت به انسان های متفاوتی نیاز دارید.
یا چنین می گویید که تا هنگامی که دنیا پر از ساختارهای ظالمانه است که افراد بشر، یعنی همان ها را که باید تغییر کنند شکل می دهند، محدود می کنند و می فریبند و هویت آنها را برای شان تعریف می کنند، ما قادر به ایجاد تغییرات اساسی در خودمان نیستیم.
معمولا این بحث ها به چیزی مانند مسئله “اول مرغ یا اول تخم مرغ” تبدیل می شوند. این بحث یکی از تفاوت های میان هیپی ها و فعالان سیاسی در سال های آخر دهه 60 میلادی بود. این بحث ها امروز بخشی از تفاوت های میان فعالان جنبش های مردان است با آنها که در سازمان های ضدجنس گرایی (آنتی سکسیست) فعالیت می کنند. گروه اول می گویند که دغدغه شان ساختن مردانی بهتر است، با تاثیر گذاشتن روی احساسات آنها و کمک به آنها برای کشف تمامی ظرفیت های شان برای تغییر خود. گروه دوم می گویند که همه اینها حرف های خوب و قشنگی هستند اما بی عدالتی دارد به طور روزانه در دنیا اتفاق می افتد. ما می توانیم همه باقی عمرمان را صرف تغییر خودمان کنیم بدون اینکه کوچکترین اثری روی این دنیای زشت پیرامون مان بگذاریم.
من برای هر دو طرز فکر بالا احترام زیادی قائل هستم و بر این باورم که هم باید فرد فرد مردم را تغییر داد و هم کل جامعه را. ولی این مسئله فقط هنگامی برایم میسر شد که توانستم مشاهده کنم که نظام پدرسالاری با زندگی خود من چه می کند و آنگاه رابطه میان تغییرات فردی و تغییرات اجتماعی برایم روشن تر شد. لازم است که در برابر هر مسئله و مشکلی که اینطور محکم در ذهن ما و در ساختارهای اجتماعی جا افتاده، اقدامات مشترکی برای لرزندان پایه های آن انجام گیرد: از تصویب طرح هایی در مجلس قانونگذاری گرفته تا کار در سطح استادیوم های ورزشی و…
بخشی از دلیل اینکه چرا ما باید در خودمان تغییر ایجاد کنیم این است که ما نمی توانیم حتی گستردگی مشکل را مشخص کنیم پیش از آن که خودمان با راه هایی که از آن طریق با مشکل درگیر شده ایم مواجه شویم. ولی از سوی دیگر ما همیشه نمی توا
+ There are no comments
Add yours