اگربمانی به هم عادت می کنیم

{{مدرسه فمینیستی -}} زری خمیازه ای کشید وپشت دستش را روی چشمان خود گذاشت. مدتها بود که بیدار شده بود. اما کرختی تنش اجازه نمی داد، رختخواب را ترک کند. غلتی زد و نفس عمیقی کشید. تن خود را شل و سعی کرد تا دوباره خوابش ببرد.

گرمی نور خورشید، پاورچین پاورچین در آن صبح لطیف، خودش را از لای پردۀ اتاق به درون می کشید و داشت به صورت زری نزدیک می شد. زری ملافه را روی سر خود کشید. فکر کرد ایکاش پرده را تا انتها کشیده تا نوری از لای آن درز نکند.

یکباره از جا جست و در رختخواب نشست. آن نور سمج و در عین حال لطیف و دوست داشتنی هم مانند مابقی زندگی او، کار خودش را می کرد و راه خودش را می رفت.

پاهای لخت خود را از تخت پایین انداخت. تنِ از خواب سیراب نشده، روی چارپایه ای در مقابل آینۀ اتاق ولو شد. به تصویر خود نگاه نکرد، فقط چنگی به موهایش زد و خمیازه ای کشید.

چند دقیقه بعد وسط آشپزخانه ایستاده بود و طعم قهوۀ خوش بویی را مزه مزه می کرد. پابرهنه بود و سردی کف آشپزخانه انگار کف پاهایش را غلغلک می داد. پاها را در نظم مشخصی از روی زمین بلند می کرد و دوباره زمینشان می گذاشت.
در آن فضای ساکت که گویی هرچیزی در آنجا به خواب رفته و حوصلۀ تکان خوردن نداشت، پاهایی که جابجا می شد، کمی او را سرحال آورد.

زمزمه کنان به اتاق بازگشت، دوباره روی چارپایه نشست و اینبار خواب کاملاً از سرش پریده بود. به چهرۀ خود نگاهی انداخت:

– اوه! انگار این منم!

نگاهش را از آینه به سوی دیگری انداخت و از همانجا باز به دیدن تصویر خود بازگشت. فکری با شتاب از ذهن او گذشت.

– نمی دانم تو منی یا من تو؟ اصلاً فرقی هم می کند یا نه؟…. حتماً فرق می کند.

زری خم شد و جایی برای فنجان خود در میان عطر و اودکلنِ روی لبۀ شیشه ای جلو آینه، پیدا کرد. جایی هم برای آرنج های خود یافت. چانۀ خود را میان دو کفِ دست رها شده گذاشت و به عمق چشمان خود خیره شد. ناگهان از جا بلند شد با حرکات موزونی که بیشتر به رقص باله شبیه بود، چرخی در اتاق زد و در برابر تصویری که حالا در آینه دیده نمی شد، تعظیم کوچکی کرد. با کلماتی که همچون رقص او موزون و خوش آهنگ و زیبا ادا می شد، گفت:

– آه ای شاهزادۀ بخت برگشتۀ من با وجودی که تظاهر می کنید که مرا نمی شناسید و مایلید ربطی به هم نداشته باشیم اما قصه ای برایتان تعریف می کنم که باور کنید این زیرکی که من و شما، ای شاهزاده ام، نشان می دهیم تا خود را پنهان بداریم، داستان ترسوهاست و الا ما، یک روزی با هم حکایت نمایش آن ژاله هایی که بر تن باغچه ای که می لرزید، را شنیده و به آن خندیده بودیم. با خودمان تکرار کرده بودیم ” چه کسی می گوید قطره های باران، باغچه را می ترساند!”. شاهزادۀ من شما مغلوب شده اید، کم کم هم محو می شوید اما بدانید روزی دوستتان داشتم.

زری تکانی خورد نگاهش در عمق نگاه عکس خود در آینه، در حال جستجو بود. با صدای طنزآلودی با خودش تکرار کرد:

– از من پنهان می شوید، عیبی ندارد! اما من قصه ای می دانم که در آن شاهزاده ای بازی زیرکانه ای را باخت و مجبور شد از آن دیار برود.

سرور من! بگذارید آن را برایتان بگویم شاید در آن دیار دیگر بکارتان آمد.

زری به وجد آمده بود. دور خود چرخید. باد هم در پیراهن بلندش بدور پاهای او چرخید و لطافت آن رفتار موزون را صد چندان کرده بود. به مقابل آینه بازگشت و صبورانه خود را نگاه کرد.

نوشته‌های مرتبط

+ There are no comments

Add yours