مدرسه فمینیستی – زری خمیازه ای کشید وپشت دستش را روی چشمان خود گذاشت. مدتها بود که بیدار شده بود. اما کرختی تنش اجازه نمی داد، رختخواب را ترک کند. غلتی زد و نفس عمیقی کشید. تن خود را شل و سعی کرد تا دوباره خوابش ببرد.
گرمی نور خورشید، پاورچین پاورچین در آن صبح لطیف، خودش را از لای پردۀ اتاق به درون می کشید و داشت به صورت زری نزدیک می شد. زری ملافه را روی سر خود کشید. فکر کرد ایکاش پرده را تا انتها کشیده تا نوری از لای آن درز نکند.
یکباره از جا جست و در رختخواب نشست. آن نور سمج و در عین حال لطیف و دوست داشتنی هم مانند مابقی زندگی او، کار خودش را می کرد و راه خودش را می رفت.
پاهای لخت خود را از تخت پایین انداخت. تنِ از خواب سیراب نشده، روی چارپایه ای در مقابل آینۀ اتاق ولو شد. به تصویر خود نگاه نکرد، فقط چنگی به موهایش زد و خمیازه ای کشید.
چند دقیقه بعد وسط آشپزخانه ایستاده بود و طعم قهوۀ خوش بویی را مزه مزه می کرد. پابرهنه بود و سردی کف آشپزخانه انگار کف پاهایش را غلغلک می داد. پاها را در نظم مشخصی از روی زمین بلند می کرد و دوباره زمینشان می گذاشت.
در آن فضای ساکت که گویی هرچیزی در آنجا به خواب رفته و حوصلۀ تکان خوردن نداشت، پاهایی که جابجا می شد، کمی او را سرحال آورد.
زمزمه کنان به اتاق بازگشت، دوباره روی چارپایه نشست و اینبار خواب کاملاً از سرش پریده بود. به چهرۀ خود نگاهی انداخت:
◀️ آه ای پهلوان و شاهزادۀ از اسب به زیر آمدۀ قصۀ من، حالا دیگر کمال رفته است. آه ای بازیگر و بازندۀ قصۀ من، تو نیز می روی. دیگر هیچ سحر و جادویی من را از تو پنهان نمی کند. آشکار شده ام قصه ات را گفتم که بدانی راه گریزی نیست.
زری نفسی کشید و یکبار دیگر بیاد آورد که کمال مدتها پیش رفته بود اما کلام شعرگونۀ او هنوز می توانست چیزی همتراز همان هایی که با سخاوت و حوصله برای کمال می سرود، باز هم بسازد و خود بدان گوش کند.
+ There are no comments
Add yours