مدرسه فمینیستی: مطلب زیر، هفتمین روایت از مجموعه «تجربه های زنانه» است که توسط فرانک فرید، شاعر، مترجم و فعال حقوق زنان، به فارسی برگردانده شده است. مجموعه «تجربه های زنانه» را فرانک فرید از کتابی که «ریوکا سالمن» آنها را گردآوری [1] و به چاپ رسانده، انتخاب و ترجمه کرده است. ماجرای زیر یکی از این روایت ها به قلم «تری ام. موهه» است که از بخشِ «فعالیت جمعی» این کتاب انتخاب شده است. شش روایت این مجموعه تحت عنوان «سرت به کار خودت نباشد!»[2]، «نقاش شهر»[3]، «دستشویی از آنِ ما»[4]، «دوچرخه سوار بینوا»[5]، «موعظه های مجرم»[6] و «پرش به سوی آلپ»[7] پیشتر در مدرسه فمینیستی منتشر شده و هفتمین روایت از این مجموعه را با عنوان «تغییر جهان در 9 روز» در زیر می خوانید:
تغییر جهان در نه روز
یکشنبه، اولین روز، طرحِ ایده:
«ذلّه شدم، هر روز صبح که منتظر اتوبوس مدرسه هستم، کونم یخ میزنه»، این را دوستم، «روبرتا» وقتی که روی تخت اون دراز کشیده بودیم و فیریتوز میخوردیم، گفت.
«قانون مسخرهایست،» این جمله را «ادا» با عصبانیت و اخم و تخم گفت.
من سرم را به علامت تأیید تکان دادم: «آره، باید یه کاری بکنیم.»
من و روبرتا و ادا، بهترین دوستان هم، در کلاس هفتمِ جونیورهای وست – مدرسهای با ۲۴۰۰ نفر شاگرد در حومه بوستون – بودیم. اوایل زمستان و اواخر دهه شصت بود و لباس فرم مدرسه ما، بلوزی همراه با مینیژوپی بود که دامن آن خیلی خیلی کوتاه بود. هنوز جوراب شلواری تولید انبوه نشده بود و ما مجبور بودیم برای نگهداشتن جورابهای ساقبلندمان، بند جورابِ کمری تنمان کنیم که من ازش متنفر بودم. مجموع اینها یعنی دامن کوتاه و جوراب و بند آن باعث میشد با کمترین حرکت، همه جایمان دیده شود. با این حال، در آن زمان هر مدرسهای در آمریکا یونیفرم داشت و دامن تنها گزینه برای دختران، حتی در طول زمستان بود.
«هی، بچهها، یه فکری بنظرم رسید،» این را وقتی بار آخر یک مشت فریتوز را از بستهاش بیرون میکشیدم، گفتم و بعد اضافه کردم: «بیایین فردا، برای یک روز هم که شده، برای اعتراض شلوار بپوشیم.»
من کمی ریزهمیزه بودم و سی و دو کیلو بیشتر وزن نداشتم، اما آگاهی اجتماعی بالایی داشتم. دوران اوج جنگ ویتنام بود و من برای شرکت در انواع تظاهرات ضد جنگ، منع بمباران ، پایان دادن به گرسنگی در جهان و مبارزه برای آزادی زنان، بکرّات از مدرسه در میرفتم. با اینکه یازده ـ دوازده سالم بیشتر نبود، ولی من و همه دوستانم فعال سیاسی بودیم. ما حتی قبل از اینکه پریود بشویم، سیاسی شده بودیم!
دوشنبه، دومین روز: شروعِ کار
روبرتا و من و ادا شلوارهای مان را در کیف مدرسهمان قایم کردیم تا مادرهایمان متوجه اش نشوند و بعدش، قبل از اینکه زنگ بخورد، آنها را در سرویس بهداشتی دختران پوشیدیم. ما هیجانزده بودیم. به محض اینکه از سرویس بهداشتی بیرون آمدیم، جنب و جوشها شروع شد. پچپچه همه مدرسه را فرا گرفت. باید متوجه باشید که آن موقع این کار درست مثل این بود که الان لخت و عور توی کریدور مدرسه پا بگذاری. کلاً شلوار پوشیدن ما ۱۵ دقیقه بیشتر طول نکشید، قبل از اینکه ناظم ما را به دفتر بفرستد.
مدیر گفت: «می خواهید والدین تان را خبر کنم؟» مدیر ما، «هری»، از آن تیپ مدیران پرهیبِ مردسالار ِ منضبطِ مقتدر بود! او سعی کرد ما را بترساند: «این قانون مدرسه است… و غیر و ذالک».
ما انتظار این را داشتیم. میدانستیم که مجبورمان میکنند دامنهایمان را بپوشیم. به عنوان اعتراض، فقط میخواستیم ببینیم اینکار ممکن است چقدر طول بکشد. با اینکه بالاخره مجبور شدیم دامنهای مان را بپوشیم، ولی موضوع شلوار پوشیدن مان همه جا پیچید. تمام ساعت زنگهای تفریح و وقت ناهار صحبت از این کار ما بود. بعضی از دخترها حتی میگفتند که فردا با خودشان شلوار میآورند: «راست میگن. من هم فردا ممکن است اینکار رو بکنم.»
سهشنبه، سومین روز: سرعت گرفتن
با اطمینان کافی وارد مدرسه شدیم. سرویس بهداشتی دختران شبیه اتاقهای پرو فروشگاههای بزرگ شده بود. بزودی گروه، گروه از ما شلوارپوش بودیم.
«هرکسی که شلوار پوشیده فوراً آن را عوض کند و دامن بپوشد، وگرنه از مدرسه اخراج می شود و می فرستیم اش به خانه… به والدینشان زنگ میزنیم و غیره و ذالک» این صدای مدیر مدرسه بود که از بلندگوی دفتر پخش میشد. همین حرکت احمقانه او بود که باعث شد هرکسی هم که از این قضیه اعتراضیِ ما بیخبر بود، کنجکاو شود و به آن پی ببرد.
همانگونه که قبلاً قرار گذاشته بودیم به صف از دفتر خارج شدیم و برای دومین بار سرویس بهداشتیِ دختران پر از ما شد که لباس عوض میکردیم.
چهارشنبه، چهارمین روز: افزایشِ تعداد
آن روز صبح احتمالاً ما دویست نفری میشدیم که برای پوشیدن شلوار به سرویسهای بهداشتی هجوم میبردیم. بعضیها حتی شلوار پوشیده آمده بودند (هرچه باشد، زمستان بود). دیگر به خاطر ندارم که روز سوم نافرمانیمان مجبورمان کرده باشند دوباره دامن بپوشیم. فکر کردم، این عالیه. ممکن است واقعاً یک چیزهایی اینجا تغییر بکند.
پنجشنبه، پنجمین روز: قطارِ بیتوقف
کسی چه میداند آنروز چه تعداد از دخترها شلوار پوشیده بودند؛ حداقل چندصد نفر. نمیدانم کدام یک از ما این ایده را مطرح کرد، من یا روبرتا یا ادا، اما وقت ناهار این موضوع در همه جای مدرسه پیچید که روز بعد قرار است ترتیب یک اعتصاب را بدهیم و در محل پارکینگ بست بنشینیم: «هی، بچهها! قضیه یونیفرم باید ادامه پیدا کنه. ادامه بدین.»
این حرف فوراً پخش شد. بعضی از بچهها از آن استقبال کردند چون فقط میخواستند یک ساعتی هم که شده سرِ کلاس نروند. اما گروهی از ما به عنوان هسته مرکزی این حرکت، صرفاً با دیدی سیاسی به آن نگاه میکردیم. “حقوق برابر برای دختران” برای ما مهم بود. فقط در آن روزها بود که ما تمایلی برای جیم شدن از مدرسه برای شرکت در تظاهرات نداشتیم.
آنچه را که نفهمیدیم این بود که نقشه ما چطور به مدیر هری و حتی فراتر درز پیدا کرد.
جمعه، ششمین روز: نهضتِ مقاومت
صبح که به مدرسه رسیدیم، دیدیم در کریدورهای هر چهار طبقه مدرسه، یکسری افراد بزرگسال با چهره های عبوس و با فواصل معین مستقر شدهاند. (امروز که بیش از سی سال از آن زمان گذشته به خوبی بهخاطر نمیآورم که آنها دقیقاً کی بودند؛ شاید معلمان، شاید هم اولیا. اما حافظه غالباً شفاف من میخواهد بگوید آنها پلیس بودند. آیا میتوانست چنین باشد؟)
«وای، خدای من» این را درِ گوش روبرتا یواشکی گفتم: «آنها ما را خیلی جدی گرفتن!» من حسابی شوکه شده بودم، اما من هم مثل بقیه، نمی ترسیدم.
وقت مقرر برای اعتصاب داشت میرسید. روز سردی بود، آن قدر سرد که بدون پوشیدن کتهایمان نمیشد بیرون رفت… آنهم از کمدهایمان… که جلویشان بزرگسالان مقتدرانه کشیک می دادند. ما آماده میشدیم به طرف کمدها برویم که ناگهان صدای مدیر بداخلاق از بلندگوهای مدرسه ترق توروق کرد: «هر کسی را که در حال ترک مدرسه بگیریم، از تحصیل محروم خواهد شد. (این حرف خانم مدیر هم نمیتوانست من و ادا را متوقف کند.)
◀️ «این اتفاق نمیافتد،»
مدیر ادامه داد: «شما اعتصاب نمیکنید… و غیره و ذالک.» سپس اضافه کرد: «ما، هم جلسه اولیاء و مربیان و هم جلسه هیئت امنای مدرسه را در تعطیلات آخر هفته برای بررسی موضوع یونیفرم برگزار خواهیم کرد.»
من و روبرتا و ادا در کلاس به همدیگر لبخند میزدیم: عجب کاری کردیم، ما.
اعتصاب هرگز اتفاق نیافتاد. نیازی هم به اینکار نبود.
شنبه، هفتمین روز: قدرتِ مطبوعات
موضوع، خبرِ مطبوعات شد: یک مدرسه با بیش از دو هزار دانشآموزِ یازده، دوازده و سیزده ساله در حال برپایی یک اعتصاب هستند. چطور میشود جلوی این حرکت را گرفت؟
یکشنبه، هشتمین روز: پیمانِ تسلیم
پیگیری موضوع دوباره در روزنامهها ادامه پیدا کرد. این بار مطلب حاکی از آن بود که هیئت امنای مدرسه جلسه برگزار کرده بودند. مقرراتی که دختران را وادار به پوشیدن دامن میکرد، رسماً لغو شده بود.
دوشنبه، نهمین روز: روزِ پیروزی
ما فقط یک روز با شلوار، آفتابی شدیم و همین مؤثر افتاد. و الان همه مدرسه شلوارپوش بودیم. ما سر یک چیز موضع گرفتیم و آن را تغییر دادیم.
و بعد از آن، برای همیشه!
به فاصله اندکی پس از آنکه شهر ما مقررات “فقط دامن” را لغو کرد، آموزش و پروش کل ناحیه بوستون نیز آن را ملغا اعلام کرد. پس از آن نیویورک و سپس لوسآنجلس این کار را کرد. نمیدانم آیا اقدام ما و مردمی که مطالب روزنامهها را راجع به آن خواندند موجب این کار شد، یا همزمان قدمهای مشابهی در مدارس دیگر برداشته شده بود، ولی به رغم همه اینها مایلم بگویم که ما می خواستیم فقط برای یک روز تغییر ایجاد کنیم، اما باعث تغییر در تمام کشور شده بودیم. آن هم قبل از این که حتی اولین پریود ما اتفاق افتاده باشد.
توضیح: تری ام. موهه هنرمند و نیز عضو هیئت مدیره انجمن مبارزه با ایدز ایالت نیوهمشایر است. هنوز هم او از جوراب ساق بلند و جوراب شلواری متنفر است. با این که دامن و پیراهن دارد، اما آنها را با اکراه میپوشد.
پانوشت ها:
[1] That Takes Ovaries!
[2] http://feministschool.com/spip.php?…
[3] http://feministschool.com/spip.php?…
[4] http://feministschool.com/spip.php?…
[5] http://feministschool.com/spip.php?…
+ There are no comments
Add yours