مدرسه فمینیستی: می گویند شعر در ایران دچار “ملموس نویسی” شده. درست مثل نوشتار زنانه. کتاب های مردان شاعر را که باز می کنی یک یک از مردانگی قدیم شانه خالی می کنند، با اختیار. از الگوهای قدیم مردانگی آگاهانه یا ناآگاهانه تن می زنند. “رستم” به روشنی از شعر مردان شاعر امروز رخت بربسته. دیگر نمی بینیمش. افتخاری هم برنمی انگیزد. مردان بسیاری پیدا شده اند که خود پروسه نوشتن شعر را کار “بخش زنانه” وجودشان می انگارند و به آن نسبت می دهند. از مردانه بودن هنگام نوشتن تن می زنند و “صدا” را به “بخش زنانه” خود می دهند. این برای ما زنان حادثه خوب و مبارکی است. فقط ممکن است بپرسیم حال که مردها صدای زنانه را در آثارشان بلندتر کرده اند چرا صدای زنان واقعی روزمره دور و اطراف خویش و جامعه شان را کمتر برمی تابند؟ شاید پاسخشان این باشد که صدای زنانه خودشان خوش تر از صدای زنان در زندگی روزمره است! بعید هم نیست! چون صدای زنانه مردان هم صدای شعری ایشان است. صدای ایشان در زندگی روزمره که نیست! ما زنان هم صدای آنها را در اشعارشان بیشتر از صدایشان در زندگی روزمره، و در تعامل با خودمان، دوست می داریم. اشعارشان را با علاقه می خوانیم و بر خلاف زندگی روزمره و مناسبات اجتماعی، با آن ارتباط خوبی برقرار می کنیم. این گسستگی در دسته بندی های شعری نیز خودش را به وضوح نشان می دهد. متاسفانه هنوز شاعران زن و مرد کمتر قادر به ارتباطی سازنده و ثمربخش با یکدیگر می شوند.
سوای این گسستگی تأسف بار انکارناپذیر، اما نکته درخشان و مثبت این است که عرصه شعر به خاطر پرتعداد شدن زنان شاعر از یک سو، و زنانه تر شدن اشعار مردان از سوی دیگر، اکنون در بعدی وسیع تر و شاید بیش از سایر هنرها، بتواند به نوعی بازتابنده بخش زنانه کل اجتماع و فرهنگ ما باشد. این همه پراکنده گی و تنوع، سلیقه ها و وضعیت های گوناگون، چندصدایی و چندمرکزی که در آن دیده می شود با ویژگی هایی که “زنانه” نامیده می شوند هماهنگ است و این پرتعداد شدن شاعران و شعرها را که افرادی همواره با بی انصافی و چه بسا تنگ نظری به رویش قارچ از زمین تشبیه می کنند، می توان همچون نمود دیگری از یک زیبایی زنانه دید که کسانی که آن تشبیه را به کار می گیرند، اگر درصدد کنترل و تسلط بر این شعرها نباشند چه بسا بتوانند در این دیدگاه با من شریک باشند!
در برهه زمانی کنونی، برآمدن دوباره پرسش “شعر چیست؟” بی ارتباط با تحولات این عرصه نیست. این روزها این پرسش را زیاد می شنویم هر چند پاسخ ها به آن با اضطرابی عجیب توأم است. برای من تکرار “شعر چیست؟” در این زمان و هم چنین در طول تاریخ، در بزنگاه ها و دوران های گذار، جذاب است. وقتی عده زیادی درگیر آن هستند، به وضوح ناآرامی را هم کنارش می بینی. اگر خودت هم درگیر باشی بوی تحولات اساسی را به خوبی حس می کنی.
اما من خود به شخصه نمی خواستم این پرسش گریزناپذیر برایم با اضطراب همراه باشد و یا همچون ککی باشد در جانم. همیشه شعر را نقطه ای روشن در زندگی دیده ام. شاید همان که می گویند “مقاومت در برابر مرگ”، که یکی از پرتعدادترین پاسخ ها به پرسش “شعر چیست؟” نیز بوده است. اما به خودم می گفتم این “مقاومت در برابر مرگ” نباید خود چون ککی به جانم بیفتد! و چه بسا که مرگ آفرین شود! گویا نظریه هایی هم هست که هنر را نمود بیماری و هنرمند را بیمار تعریف می کنند. اگر این طور باشد من اصلاً موافق نیستم.
به این ترتیب وقتی دیدم همه از خودشان و دیگران می پرسند “شعر چیست؟” و این پرسش به حق هم بود، ترجیح دادم پرسش را برای خودم بگردانم به “شعر کجاست؟”! این طوری برای من بهتر بود. به عنوان یک شاعر، یا کسی که به شعر و شاعری به طور جدی فکر می کرد، می توانستم نکات مثبت و ضروری طرح سوال “شعر چیست؟” را در “شعر کجاست؟” بیابم . نکاتی که هر فردی با این مشخصات باید جداً مد نظر قرار دهد، تا اگر راهی تاریک و سخت شده – روشنش کند! برای من گرداندن این پرسش به مثابه افروختن شعله ای بود و می دانستم که به هر حال هر کس که بخواهد موفق شود باید همین کار را بکند و گرنه چه طور ادامه دهد؟ گر چه هر کس به شیوه خودش راهش را روشن می کند.
“شعر کجاست؟” یک نور عرفانی بر تمام راه شاعری من می افکند که الکی هم نیست. شعر ناب اگر وجود ندارد ولی افق ناب که وجود دارد، افقی که به نظرم ضرورت هر حرکت جدی هم هست. به شعر ناب اگر نمی رسیم جستجویش که می کنیم به مصداق رفتن به مثابه خود هدف. به علاوه “شعر کجاست؟” بار وظیفه را از دوش آدمی برمی دارد. دلالت عارفانه بودن این جستجو هر گونه تنشی را از آن دور می کند: مجبور نیستم بروم. فقط وقتی می روم که راهم روشن، جستجویم پرمعنا و رفتنم لذت بخش باشد. جستجو به مثابه جستجو. بر این اساس شاعری نه هدف، که راهی می شود که اجباری هم به رفتنش نداری. آنچه به جانت می افتد این شعله است که “شعر کجاست؟” و نه کک. مثل ککِ شک نسبت به “شاعر خوب” شدن هنگامی که عده ای با افراختن علم های “پایان شعر” و “مرگ شعر” یا “بی معنایی شعر” افق های تیره و تار وحشت انگیزی در مقابل آن ترسیم می کنند. و درست در نقطه مقابل ایشان عده ای دیگر ظاهراً به سرمایه گذاری های کلان بر شعر فارسی با تاریخ کهنش رو آورده یا به آن فکر می کنند، که باز عظمت و ابهتشان لرزه بر اندام من یکی می اندازد.
با “شعر کجاست؟” مواجهه با آن گفتمان های رعب انگیز هم آسان می شد. با آن، و دلالتی که بر زنده گی شعر داشت، می توانستم همراه کسانی که لذت آن را چشیده اند، در مقابل امواج قوی منفی پایان و مرگ و بی معنایی شعر مقاومت کنم! “شعر کجاست؟” هم چنین از ابهت شعر کهن اگر بخواهد بر شعر امروز و به خصوص شعر جوان تسلط یابد یا آن را تحت الشعاع قرار دهد، می کاهد و کار شعر و شاعری را به عنوان جستجویی معنادار و مستقل در هر زمان (و حتی زمان های کهن به استناد خود اشعار کهن و زندگی های شاعران قدیم) به یادمان می آورد.
و بالاخره این که “شعر کجاست؟” به بسیاری از پرسش های هستی شناسانه من در مورد شعر هم جواب می دهد. این درست است که نمی شود کلاً گفت شعر کجاست. وقتی هر تلاشی برای تعریف دقیق شعر ناکام می ماند، به دست دادن هر آدرس دقیقی از آن هم چون چیزی شبیه همان می شود، احتمالاً ناکام می ماند. اما در طول دوره شاعری ام به درکی از این که شعر کجاست رسیده ام به گونه ای که می توانم آن را در نقشه روانی خودم پیدا کنم. همچنان که شاعران دیگر هم این کار را کرده اند. بی شک برای هر شاعری شعر یک جایی دارد. یک نقطه ای، مکانی که با زمان می پیوندد. زمانی که آدم دست به قلم می برد تا آن را بنویسد. آن جا کجاست؟ جایی که جانش به لب رسیده و بخواهد فریاد بزند؟ گرفتار در چمبره حوادث پناهی بجوید و همدمی جز کاغذ سفیدی که با شعری سیاه می شود، نیابد؟ عاشق شده باشد و شعر راهی باشد برای بیان خلجان های روحی اش؟ دلیلی باشد برای زنده بودن و زنده ماندن و مقاومت در برابر مرگ؟ بخواهد دنیایی تخیلی بسازد و به جای دنیای واقعی در آن ساکن شود؟ و یا صرفا وقتی شکمش سیر شد و این زیربنای عالم بشری به زعم برخی، محکم شد، آن هم اگر سیر شد و اگر امکانات فراهم بود، دستی هم به قلم ببرد؟ همه این ها و بسیاری دیگر شاعری های گوناگون است! اما به یاد داشته باشیم که شعر گفتن و سرودن یکی از ارزان ترین و دم دست ترین هنرهاست، به خصوص در سرزمین کهن ما با آن سنت شعری دور و دراز! به همین دلیل است که شعر همچون گل از خاکمان می روید و باور کنید که برای خیلی از مردم از شکم سیر واجب تر است!
+ There are no comments
Add yours