مدرسه فمینیستی: مطلب زیر، نهمین روایت از مجموعه «تجربه های زنانه» است که توسط فرانک فرید، شاعر، مترجم و فعال حقوق زنان، به فارسی برگردانده شده است. مجموعه «تجربه های زنانه» را فرانک فرید از کتابی که «ریوکا سالمن» آنها را گردآوری[1] و به چاپ رسانده، انتخاب و ترجمه کرده است. ماجرای زیر یکی از این روایت ها به قلم « لیندا گـِـینز» است. هشت روایت این مجموعه تحت عنوان «سرت به کار خودت نباشد!»[2]، «نقاش شهر»[3]، «دستشویی از آنِ ما»[4]، «دوچرخه سوار بینوا»[5]، «موعظه های مجرم»[6]، «پرش به سوی آلپ»[7] و «لغو مینی ژوپ در نه روز»[8] و «می توانی قوانین را به چالش بکشی»9] پیشتر در مدرسه فمینیستی منتشر شده و نهمین روایت از این مجموعه را در زیر می خوانید:
جراحی اولم مثل آب خوردن بود و ضروری برای برداشتن غدهای که با تمام وجودم میدانستم نمیتواند سرطانی باشد. در حقیقت، خودِ این غده سرطانی نبود، و اگر آن سلولهای عجیب و غریب نبودند که برای تشخیص به یـِیل فرستاده شوند، همه چیز میتوانست خوب پیش برود.
میدانید شهامت میخواهد که یک زن در مطب پزشکش نام “سرطان سینه” را بشنود. ترس خود را در هر چکاپ و تصمیمگیریهای مختلف با وجود بیم از عود دوبارهی بیماری بروز ندهد. با وجود معاینات پزشکان متخصص، جراحی، مصرف داروهای گوناگون برای نگهداشتن هوشیاری ذهن و جسم و تحمل روزانه شیمیدرمانی به زندگی خود به روال عادی تا حد امکان ادامه دهد.
حتی با وجود برخورداری از حمایتهای اطرافیان، باز هم فرد تنهاست. حتی دو تشخیص هم مثل هم نیست و طرز برخوردها، و موقعیتهای هرکس فرق میکند. در نهایت این خود فرد است که باید تصمیم بگیرد. زنان پرجربزه هر روز این کار را میکنند.
جواب یـِیل این بود که آن سلولهای عجیب و غریب مراحل اولیه سرطان را نشان میدهند. بنابراین، درست قبل از کریسمس باید دومین جراحی را برای برداشتن این نسوج انجام میدادم تا برای تشخیص به مرکز پاتولوژی فرستاده شود. سعی کردم نگذارم هیچکدام از اینها موجب تضعیف روحیهی من در تعطیلات شود، اما شد! خسته و هراسناک شده بودم. سر مهمانیهای کاری و شامهای خانوادگی گریه میکردم. جراحم سعی میکرد به من اطمینان خاطر بدهد: «لیندا، حسام به من میگه که جراحی دیگهای در کار نخواهد بود.»
و این واقعاً خوب بود. چون گمان میکنم هیچ راهی وجود نداشت که بتوانم با پستانبرداری کنار بیایم.
اما تلفن زنگ زد و مرا شوکه کرد:
نسوج سرطانی در پستان چپ من منتشر شدهاند. به نظر مرکز پاتولوژی بهترین تضمین این بود که کل پستان چپ من برداشته شود.
جنبهی مثبت قضیه این بود که معالجات جانبی دیگر لازم نبود؛ معالجات داروئی که باعث کندذهنی و ایجاد حالت تهوع میشوند و پرتو درمانی روزانه و… جنبهی منفی این بود که بعد از مشاورهها متوجه شدم پستانبرداری اجتناب ناپذیر است.
وقتی واقعیت را پذیرفتم، قویاً احساس کردم که نمیخواهم با یک پستان سر کنم. برای من این نامتعادل بود و مایهی سرافکندگی.
«من احساس شرمندگی میکنم،» به همسرم گفتم، «با یک پستان بدوم برم در رو باز کنم یا یه چیزی بگیرم بیام؟ آن وقت باید اون یکی رو هم پنهان کنم.»
بعلاوه، مادرم مرا طوری بار آورده بود که به لخت و پتی بودن عادت داشتم. یکی از جذابترین سرگرمیهای من این بود که به کلاس شنای والدین با فرزندان میرفتم. با بچهی دو سالهام حمام میکردم. این کاری بود که با همهی بچههایم کرده بودم. میترسیدم با داشتن تنها یک پستان آنقدر دستپاچه بشوم که از خیر این کارها بگذرم.
نه. داشتن یک پستان درست به نظر نمیرسید. اگر قرار است یک پستان من برداشته شود، بهتر است هر دوشان را بردارم.
این چیزی بود که غریزهام بهم میگفت، اما آیا داشتم تصمیم درستی میگرفتم؟ یا داشتم به حکم غریزه گمراه میشدم؟ شروع به یافتن و صحبت با زنانی کردم که که جراحی پستان کرده بودند. در پی کسی بودم که هر دو پستانش را برداشته باشند و جراحی ترمیمی هم نکرده باشد و پشیمان هم نشده باشد. میخواستم زنی را پیدا کنم که بدون سینه باشد و احساس بدی هم نداشته باشد، تا بتوانم پا جای پایش بگذارم. (آخه پیرو بودن ساده تر از پیشرو بودن است!) اما چنین کسی را پیدا نکردم. تنها مورد کتابی بود که دربارهاش شنیدم. در این کتاب زنی در مورد اینکه بدون سینه چقدر احساس آزادی میکند و اینکه چگونه جراحی او را به دوران قبل از بلوغ و به شیطنت دوران بچگیاش برگردانده است، نوشته بود. کتاب را پیدا نکردم، ولی کمک کرد تا بدانم که او آن بیرون یک جایی تو همین دنیا زندگی میکند.
واضح است که این موضوع غیرعادی بنظر میرسید. بیشترِ زنانی که من با آنها آشنا میشدم، با هیجان در مورد جراحی ترمیمی صحبت میکردند. آنها میخواستند مرا قانع کنند که سینههای جدیدشان چقدر واقعی بنظر میرسند و چه احساس طبیعی نسبت به آنها دارند. خوشحال بودم که این زنان توانسته بودند یک دوران سخت را با احساس رضایت از تصمیمی که گرفته بودند، پشت سر بگذارند. با این همه، ندای درونی من مخالف جراحی ترمیمی بود. “تن دادن به یک عمل جراحی دیگر برای پیوند، یا بریدن از عضله شکمی و دوختن آن به سینهام… همهی اینها برای اینکه پستان داشته باشم؟ که چی بشود؟” احساس من اینگونه بود.
با هر کسی که در زندگی من بود صحبت کردم. همه آنها میخواستند از من حمایت کنند، حالا هر قراری که بدهم. اما این من بودم که باید به تنهایی تصمیم میگرفتم. چند هفته قبل از عمل جراحی با چهار تا از دوستانم سر شام بودیم؛ چهار تا از نزدیکترین دوستانم که شروع کردیم به مزاح گفتن اندر مزایای بیپستانی! ده مزیت اولیه کمکم کرد که با جسارت با جراحی رو به رو شوم و مهمتر از همه اینکه، آن را به شوخی بگیرم:
ـ راهی سریع که به اندازهی وزن سینههایم وزن کم کنم.
ـ برای شرکت در دو مارتون بهانه کمتری داشته باشم.
ـ دیگر لازم نیست ماموگرافی بشم.
ـ دیگه نیازی به سینهبند ندارم و جای اونها تو کمدم باز میشه.
…
پزشک جراح از خواستِ من برای برداشتن هر دو پستان متعجب شد، ولی چون میدانست که بعداً هم امکان جراحی ترمیمی وجود دارد، سعی نکرد در این مورد با من بحث کند. در دلم حس میکردم بدون پستان هم احساس خوبی خواهم داشت. درست است که نتوانستم برای خودم سرمشقی پیدا کنم و باهاش صحبت کنم، با کسی که پیش از من این راه را رفته باشد، اما من این کار را کردم.
جراحی خوب پیش رفت؛ زود بهبود یافتم، و میدانید چی شد؟ من پشیمان نشدم! پشت سرم را هم نگاه نکردم. احساس آزادی و رهایی میکردم. سینه بی سینه! از برخی لحاظ حتی حس میکردم سکسیتر از قبل هم شدهام. تو خونه هنوز هم پیش شوهر و بچههایم لخت و پتی لباس میپوشم، بدون آنکه خجالت بکشم. در اتاق پرو فروشگاهها خودم را قایم نمیکنم. اما اینها خیلی هم آسان بدست نیامد. باید تلاش میکردم تا دوباره بدنی متناسب داشته باشم. به سالن ورزشی رفتم و دوباره شروع به وزنهبرداری کردم. درست است که حالا گاهی از سینهی مصنوعی استفاده میکنم، ولی من با سینههای صاف بدون ذرهای افسوس از تصمیمی که گرفتهام زندگی میکنم.
الان با زنهایی که قرار است جراحی شوند صحبت میکنم. میدانم احتمال کمی هست که آنها از من پیروی کنند. به آنها میگویم که چقدر احساس رضایت میکنم. آنها محترمانه گوش میدهند و میگویند که آنها جراحی ترمیمی خواهند کرد. اما به گفتن حکایت خود ادامه خواهم داد تا اگر روزی زنی تصمیم مشابهی بگیرد، بداند که تنها نیست.
توضیح: لیندا گـِینز، مدیر فروش تلفنی نرمافزار شرکتی در رودآیلند است. او نوشتهی خود را به تشویق مادرش فرستاده. مادر او نیز که از سرطان سینه جان سالم بدر برده، دختر خود را جسور و متهور میداند. او به دخترش گفته که تجربهی خودش را با دیگران در میان بگذارد تا آنها هم بتوانند در تصمیمگیریشان همهی گزینههای خود را در نظر بگیرند.
پانوشت ها:
[1] That Takes Ovaries!
[2] http://feministschool.com/spip.php?…
[3] http://feministschool.com/spip.php?…
[4] http://feministschool.com/spip.php?…
[5] http://feministschool.com/spip.php?…
[6] http://feministschool.com/spip.php?…
[7] http://feministschool.com/spip.php?…
+ There are no comments
Add yours