مدرسه فمینیستی: مطلب زیر، یازدهمین روایت از مجموعه «تجربه های زنانه» است که توسط فرانک فرید، شاعر، مترجم و فعال حقوق زنان، به فارسی برگردانده شده است. مجموعه «تجربه های زنانه» را فرانک فرید از کتابی که «ریوکا سالمن» آنها را گردآوری[1] و به چاپ رسانده، انتخاب و ترجمه کرده است. ماجرای زیر یکی از این روایت ها به قلم «میریا اِرِّرا» است. ده روایت این مجموعه تحت عنوان «سرت به کار خودت نباشد!»[2]، «نقاش شهر»[3]، «دستشویی از آنِ ما»[4]، «دوچرخه سوار بینوا»[5]، «موعظه های مجرم»[6]، «پرش به سوی آلپ»[7] و «لغو مینی ژوپ در نه روز»[8]، «می توانی قوانین را به چالش بکشی»[9]، «غوز بالا غوز»[10] و «شب نجات مامان، یا شب از دست رفتن کودکی ام»[11] پیشتر در مدرسه فمینیستی منتشر شده و یازدهمین روایت از این مجموعه را در زیر می خوانید:
او گفت: فکر کنم دیگه وقتشه[12]!
سرم رو تکون دادم و دست لاغرش رو تو دستم گرفتم.
◀️ «کمکم کن که راهنمایش باشم.[13]»
اتاق بیمارستان بیاندازه سرد و کاملا استریل بود و بوی مواد ضد عفونی کننده میداد. جای مناسبی برای خداحافظی کردن و گفتن آخرین کلمات محبتآمیز به عزیزترین کسان نبود؛ مهمترین حرفهایی که آدم تو تمام عمرش میزند؛ سختترین حرفهایی که به سه تا بچه در مورد شروع سفری دشوار میشود گفت. آنها داشتند آماده میشدند تا بقیه زندگیشان را بیمادر سپری کنند؛ بقیهی دوران کودکی، یا نوجوانی و بزرگسالیشان را.
با گریه گفت: «من جشن پرام[14] بچههامو نمیبینم. یا وقتی اولین بار سوار ماشینهای خودشان میشوند…»
پلکهایم را به هم فشردم و گفتم: «میدونم.» چه مدت میشد اشک از چشمان خود من هم جاری شده بود؟ تا چه حد باید فاصله شغلیام را حفظ میکردم؟ اگه لازم بود بعداً میتونستم تو راه خونه گریه کنم. کاری که همیشه مؤثر بود و سبکم میکرد…
من یک مددکار اجتماعی هستم که مدت ده سال است سرپرست گروههای حمایت از زنان مبتلا به ایدز و اچآیوی مثبت هستم. دشوارترین بخش کار وقتی هست که یکی از این زنها به آخر راه رسیده باشد و از من بخواهد کمکش کنم تا بتواند با فرزندانش خداحافظی کند. این کار بیشترین نیرو و همدلی را میطلبد.
لیزا که نام واقعیاش لاتینا بود، و مادر سه فرزند ۴، ۷ و ۱۱ ساله، چند ماه اخیر در بیمارستان سپری کرده بود. همسر سابقش و مادرش از بچهها مراقبت میکردند. سه سال بود که لیزا را میشناختم. خیلی نزدیک نبودیم ولی در گروه مورد حمایت من شرکت میکرد. رابطهی ما بیشتر تلفنی بود. در لحظات دلتنگی و اضطراب به من زنگ میزد. یک روز عصر از بیمارستان زنگ زد و از من خواست که آنجا بروم.
گفت: «وقتشه، میریا!» طی تمام این سالها دریافته بودم که معمولاً زنهایی که باهاشون کار میکنم خودشان حس میکنند که کی مرگشان نزدیک است. «میریا، بچهها… من هنوز کارهای لازم رو براشون نکردم. خیلی چیزها هست که هنوز بهشون نگفتم. چیزهایی که میخواهم اونها بدونند، منظورم در مورد همه چیزه، میدونی؟» و گریه کرد.
چه حرفهایی میتوانستم برای تسکین این زن بگویم؟
فقط ترغیبش کردم حرف بزند. از احساساتش بگوید. راجع به کارهایی که کرده بگوید و کارهایی که فکر میکند لازم است انجام شود. وقتی صحبت کرد معلوم شد کارهای خاص زیادی نبوده که میتوانسته انجام بدهد یا بگوید. فقط سختش بود که بگذارد و برود. تنها چیزی که او نیاز داشت این بود که خیالش از بابت بچهها آسوده باشد که بدون او هم براحتی بزرگ می شوند. و متأسفانه نه تنها من، بلکه هیچ کس دیگری نمیتوانست چنین اطمینان خاطری به او بدهد.
بالاخره بهش گفتم: «دیگه میتونی بری. تو هر کاری میتونستی کردی.»
آنچه مادران در حال مرگ در نهایت میخواهند بشنوند، همین است. من این کلمات را به بیش دهها تن از آنها گفته بودم.
برخی از آنها میخواستند دقیقاً بدانند چگونه با فرزندانشان خداحافظی کنند. اما این چیزی نبود که بتوان برای همهشان پیشنویس کرد. بنابراین، من و لیزا مدتها حرف زدیم که او چگونه به فرزندانش بگوید که دارد میمیرد. و اینکه او جسماً و برای همیشه آنها را ترک میکرد. او تصمیم گرفت هر یک از آنها را در آغوش گیرد و بگوید: «هیچوقت فراموش نکنند که همیشه دوستشان دارد، حتی اگر پیششان نباشد.»
وقتی آنها از من میخواهند همراهشان دعا میکنم. برخی اوقات با آنها اشک میریزم. من تلاش میکنم به عنوان یک مددکار، کارم را درست انجام دهم. ولی برای اینکه بتوانم حضور داشته باشم، یک حضور واقعی، گاهی باید هنگام گفتگو با آنها گریه کنم. حالا که خودم هم مادر هستم، نمیتوانم به این فکر نکنم که مثلاً زندگی پسر کوچک من، بدونِ من چگونه میتواند باشد.
وقتی در نهایت بهشان میگویم که: «دیگه میتونی بری،» احساس اندوه و در عین حال اعتماد بنفس میکنم. کاری میکنم که بتوانم این را با قاطعیت تمام بگویم. چون میدانم خودِ آنها هم آماده مرگ هستند و فقط منتظرند تا کسی این حرفها را به آنها بگوید تا بتوانند بگذارند و بروند.
مشکل بتوانم توضیح دهم در طول ده سال گذشته، طی روزهای پیاپی چگونه از عهده این کار برآمدهام. تعهد اولیهای که نسبت به شغلم داشتهام بسیار محکم بوده، چیزی که شخصیت و معنویات مرا دگرگون کرده، و حتی با وجود دشواریهایی که هر از گاهی پیش آمده، در طی تمام این مدت، هیچگاه از تصمیمی که در ابتدا گرفته بودم، پشیمان نشدهام. همیشه همان کاری را کردهام که برای انجام آن اینجا هستم. خدواند این توانایی و شهامت را به من داده که بتوانم در آخرین روزهای زندگی این زنان همراه و همدل آنها باشم.
توضیح: میریا اِرّرا مددکار اجتماعی در ساکرامنتو کالیفرنیاست. او دریافته که گفتگو و گریستن در باره مشکلات، در تسکین آلام مددجویانش مؤثر است.او عاشق کارش است و از اینکه میتواند بخشی از روند زندگی زنان بسیاری در آخر راه باشد به خود میبالد و احساس سعادت میکند. میریا ممنون این زنان است، چرا که بودن در این لحظات رشد عاطفی و معنوی آنان زندگی خود میریا را هم پربار کرده است.
پانوشت ها:
[1] That Takes Ovaries!
[2] http://feministschool.com/spip.php?…
[3] http://feministschool.com/spip.php?…
[4] http://feministschool.com/spip.php?…
[5] http://feministschool.com/spip.php?…
[6] http://feministschool.com/spip.php?…
[7] http://feministschool.com/spip.php?…
[8] http://feministschool.com/spip.php?…
[9] http://feministschool.com/spip.php?…
[10] http://feministschool.com/spip.php?…
[11] http://feministschool.com/spip.php?…
[12] Mireya, Pienso que llego la hora
[13] Por favor, Dios
[14] جشنهایی که در سالهای آخر دبیرستان (کالج) در آمریکا و… برپا میشوند[م]
+ There are no comments
Add yours