به تماشای رمانِ “بعد از پایان” نوشتۀ فریبا وفی

۱ min read

مهشید شریف-10 تیر 1393

مدرسه فمینیستی: “بعد از پایان” نوشتۀ فریبا وفی که در سال 1392 و در 230 صفحه توسط نشر مرکز انتشار یافته و به سرعت نیز به چاپ سوم رسیده است. در آغاز این رمان می خوانیم: “می شود بعضی وقت ها هوای تازه را نه از پنجره های باز که از آدم های تازه گرفت. من یکی که فکر می کنم اگر روزی کنجکاوی ام را نسبت به آدم ها از دست بدهم دیگر نمی توانم به راحتی جایگزین دیگری برای هوس قدیمی ام پیدا کنم. خیلی وقتها تیرم خطا می رود، هر کاری می کنم باز آدم مورد نظرم معمولی و غیر جذاب و شبیه هزاران نمونه ی دیگر باقی می ماند، اما از امتحان کردن خسته نمی شوم. تحت تاًثیر همین میل بود که به خواهر زاده ی گرامی ام آیسان قول کمک دادم. از من خواسته بود با منظر بروم تبریز”.

فریبا وفی از همان ابتدا فضایی ایجاد می کند تا در رمان او زندگی کنیم، زیستی انتخابی و با پذیرش قواعد نگارش او در ترسیم شخصیتهای داستانی اش. پس از آن می توانیم در کشاکش همۀ آنچه که نامش زندگی می شود، دنبال آفریننده های صحنه های داستان او برویم و تعبیری شاید نه چندان دور از آنچه می فهمیدیم و حس می کردیم، یکبار دیگر از طریق کاراکترهای داستان او تجربه کنیم.


خواندن “بعد از پایان” حسی در خوانده اش می آفریند چه بسا بی اختیار و تسلیم شده، به دنبال دغدغه ها، رنج و شادی، تمایل و آرزوها، حتی خشم و کینه بازیگران در لابلای سطرهای کتاب، به جستجوی “خود” نیز می پردازد و به سؤالی تاریخی و فلسفی که “من کجا ایستاده ام؟” می رسد.
توگویی “بعد از پایان” داستان سرنوشت هر کسی است که آن را می خواند.

منظر، زن مهاجر ایرانی مقیم کشور خارجی می آید تا به تبریز برود. مأموریتی برای خودش در نظر گرفته تا از تاریخچه مردی که زمانی دوستش داشت و اهل تبریز بود، سر در بیاورد. دفترچه ای همراهش هست که تا انتهای داستان معلوم نمی شود چه چیزهایی در آن نوشته شده اما هرازگاهی جمله ای، قطعه شعری یا سخنان بزرگانی را برای رویا، روای داستان که او را در این سفر همراهی می کند، می خواند.

فریبا وفی سخاوتمندانه به اعماق روح و روان قهرمانهایش سر می زند و هر آنچه را که بشود بازگو کند، برایمان بازگو می کند و هر آنچه را که به هر دلیلی نمی تواند یا نمی خواهد، به خودمان می سپارد.

سفر دو زن با دو فضای متفاوت فکری و زیستی به تبریز، یکی در قالب میزبان و دیگری در نقش جستجوگری که راحت نمی شود حدس زد، دنبال چیست، جذابیت و کششی جلو برنده در خواننده ایجاد می کند.

وجود منظر و ایدۀ سفر او، حال و فضایی نیز برای رویا بوجود می آورد تا در عالم خلوت ذهن خود، همانطور که به میزبانی مشغول است، به صندوقچه های قدیمی خاطرات خود سر بزند و داستان زندگیش را تعریف کند.

فریبا وفی یادمان می دهد نه تنها سطرها که گاهی می بایست پشت و روی هر سطری را هم بخوانیم. نه فقط به این دلیل که رمان او از سرزمینی می آید که بلندپروازیهای فکر و خیال و بدتر از آن ملموس کردن آن در فضای زندگی روزمره، جرم و گناه است و ترکش تیر سانسور را تداعی می کند، بلکه حقایق خلق شدۀ “بعد از پایان” نیز می خواهد مکث کنیم و یکبار دیگر از خودمان و بازیگرها هم بپرسیم چرا؟

رویا، راوی داستان از زندگی زنان و مردانی می گوید که در تاریخ پنجاه سالۀ اخیر ایران، عمدتاٌ در تبریز زیسته اند و حوادث زندگی را به گونه ای تجربه کرده و هر کدام راهی به سوی زندگی یافته اند.

در میان بازیگران داستان “بعد از پایان” زنانی دیده می شوند که هر کدام شیوه ای را برای زیستن در فضای محدود، گاه متعصب، در گیر مدرنیته ای که نمی دانستد چگونه از پسش بر بیایند و دست آخر برای ادامۀ زندگی راهی می یابند و افسار زندگی را با چنگ و دندان هم شده، مهار می کنند. زندگی های آنها سخت و واقعی یست، هیچ کدامشان، کوله ای پشت خود نیانداخته و در خیابانهای بارسلون راه نرفته اند و گیتار زدن و آرتیست شدن و مشهور شدن را تجربه نکرده اند حتی اگر آرزویش را داشتند.

منظر اما در دنیای دیگری با مسائل دیگری دست و پنجه نرم می کند. علیرغم شباهتهایش به دیگر زنان داستان “بعد از پایان” اما به غریبه ای می ماند که نیاز دارد مرتب خودش را تعریف کند.

آشوب ها و سرگشتگی های بی زبان و کلام منظر کم کم شکل رقت انگیزی به خود می گیرد و یادآور سرچشمۀ رنجهایی می شود که او در خود می کاود و خواننده را هم به تکاپو می اندازد تا با او همدردی کند. گاه از تصویرهای مبهمی که او را توصیف می کنند، شتابان جلو می زند و اعلام راًی و نظر می کند. منظر می خواهد دیده شود. می خواهد حضور داشته باشد. گاه به شکل مصنوعی می خواهد بگوید، همیشه حضور داشته است.

منظر با تمام ژستهایی که گواهی می دهند او باید زن هوشیاری باشد که تصمیم ندارد بی نقاب و عریان ظاهر شود، اما حس مبهمی به ما می گوید او هم به سهم خود، بهای دریافت تجربه های انسانی را با رنج پرداخته است. اما او در رنجهای خود زاده نمی شود و کس دیگری نمی شود همانطور که نسرین و فاطمه و دیگر زنهای بازیگر داستان فریبا وفی، در تبریز می شوند. منظر در رنج خود پوسیده و حتی کهنه شده و خود او قبل از هر کس دیگری در سرگشتگی های مبهم اش فریاد می زند که زایش از یادش رفته و در بیابان برهوتی که فرق نمی کند اسمش سوئد باشد یا ایران، حیران دور خود می چرخد و گمان می کند دیدن و کشف تاریخچۀ اسد، مردی که زمانی دوستش داشته و حالا نمی داند دوستش دارد یا نه، شاید رهایش کند و چرتش را پاره کند.

منظر کنش و واکنش می خواهد اما چه کسی یا چه چیزی قرار است مقابل او بیایستد و با او ادای کنش و واکنش در بیاورد؟ گام به گام با او در داستان “بعد از پایان” جلو می رویم.

منظر می داند چیزی را از دست داده که می توانست دوای همۀ دردهای بی درمانش باشد. رویا، روای داستان هم بویی از این درد بی درمانی برده است. فهمیده که منظر آدم تازه از راه رسیده ای نیست که کنجکاوی اش را ارضاء کند بلکه حالا “مهمان خارجی” است که باید از او پذیرایی کرد. نه یادداشتهای او نه نظم و ترتیبی که سر ردیف کردن اسم اماکن تبریز از خود نشان می دهد یا موضوع هیجان انگیز کشف گذشتۀ اسد و آشتی دادن اسد با آن، دلِ سختگیر رویا را بدست می آورد.

رویا دریافته در آن “دفترچه” چیزی جز افکار بزرگان و اسم جا و مکان و یادآوریهای نیست. سفر منظر رو به انتهاست. بجای پاسخ به احساس نستالژی به تبریز و گره خوردن با آدمهایی که گذشتۀ اسد را می سازند، او زن محکومی را می بیند که از خارجه برگشته تا با تاریخچۀ دیگری، مشروعیتی برای احساس پیوستگی خود بیابد. داستان منظر رو به انتهاست همچون خود او. رویا به زبان نمی آورد اما دلش برای محکومیت او می سوزد. همراه او، دل آشوبه های محکومی که خودش نمی داند به چه چیزی محکوم شده را نظاره می کند و آرامتر و ملایم تر درخواستهای او را پاسخ می دهد.

ناکامی رویاهای جوانی شان که یکی می خواسته مثل سیمون دوبووار بزرگ و مشهور بشود و دیگری که دنیای آزادتری آرزو می کرده هم نمی تواند زبان مشترکی بین منظر و رویا بوجود بیاورد. رویا ماندن و پذیرش آنچه هست را تجربه کرده و منظر اضطراب ناکامی یک “رفتن” را.

هر دو در پنهان ترین لایه های گذشته “خود” را جستجو می کنند تا پاسخی به حال امروزشان باشد. بُرد و باختی در کار نیست. آنچه مهم به نظر می رسد، چگونه ساختن در حداقل فضایی است که نصیبشان شده. منظر در متن زندگی در یک کشور مدرن، نمی داند راهی کجاست و به چه چیز می تواند بیاویزد. در عوض رویا، نسرین و فاطمه نجات خود را در دست و پنجه نرم کردن با واقعیت هایی می بینند که ناعادلانه احاطه شان کرده است.

ترس از مرگِ گذشته ها، شانه به شانۀ منظر قدم می زند. می خواهد با پناه بردن به زندگی و کودکی مردی که روزگاری دوستش داشت، تاثیرگذاری حادثه های حاصل از “انتخاب” ها را ریشخند بگیرد. و اما آن دیگر زنها، از حادثه های سپری شده هراسی ندارند چنان که گذشته شان در استمرار زندگی روزمره آنها حضوری عینی و ملموس دارد، زندگی می کنند. تا آنجا که حال و هوای زیستن آنها از کوچه پس کوچه های تبریز فریاد می کشد. از همین جاست که تفاوت زنهای داستان “بعد از پایان” به تمامی رخ نشان می دهند.

منظر بردۀ افکار اجباری خود شده. نوعی برده داری ذهنی که زنان گاه استعداد غریبی از خود نشان می دهند و حاضرند بر همه چیز و همه کس شورش کنند جز قوانین برده داری افکار اجباری که خود برای حیات خود فراهم کرده اند. “مهمان خارجی” در اردوگاه افکار اجباری به اسارت گرفته شده و خیال رهایی را نیز فراموش کرده. جایی پذیرفته که چنین اسارتی شایستۀ اوست یا اگر از آن رها شود چه باید بکند. منظر از تاریخچه اسد برای خود مفهومی ساخته که بی شباهت به “خاطرات خانۀ مردگان” نیست. اما همراه با او در “بعد از پایان” می بینیم حضور و موجودیت آدمهای تشکیل دهندۀ گذشتۀ اسد حرفی زیادی برایش ندارند. او غریبه ای تنها در میان کسانی می شود که روزی روزگاری زنان و مردان داستان نستالژی او بوده اند. انگار چیزی کمک نمی کند تا محکوم شدۀ اردوگاه افکار اجباری رها شود.

آیا او چنین رهایی را درخواست می کند یا خواننده کمی خسته از این همه ابهام و سردرگمی منظر، منتظر است کسی یا چیزی باید بیاید و دست او را بگیرد؟

فریبا وفی پیوستگی و تاثیرپذیری مسائل از هم را موشکافی می کند. بی دلیل نیست صفحات زیادی را به تشریح زندگی مردی می پردازد که روزگاری منظر دوستش داشت. “یواشکی” از لابلای سطرها می فهمیم اسد، مرد مبارزی بوده که سی سال پیش ناچار می شود، مثل دیگرانی بپرد و برود. اسد اما مرد مبارز و قهرمانی نیست که قهرمانی هایش را کول کرده و به خارج کشور برده باشد. او در جا در دام دلتنگی برای مام وطن می افتد. آرزوهای قدیمی مثل دکور ویترین خانه بی آزار و اذیت در مقابلش می نشینند تا فقط فراموش نشوند والا درخواست دیگری در کار نیست.

اسد مهربان است. هوای زنهای دوروبرش را دارد. حتی مشتری تاکسی اش به دوست خانوادگی اش تبدیل می شود. درگیریهای منظر و دخترش را وصله پینه می زند و فرزند ناخلف منظر را هدایت می کند و با تاکسی منظر را به گردش می برد.

اسد بی دین و ایمان است. بیشتر شبیه راهب های بودایی رفتار می کند و قبل از همه برای تناقضات درونی اش از روزی که دادو فریاد می کرده و حق خود و هم وطنانش را می خواسته تا روزی که مثل راهب های بودایی شده، راهی پیدا کرده است.

اسد در عین حال مسافر سرگردانی است که جرئت نمی کند جایی – بخوان ایران- برود. اما هنوز فکر می کند رستاخیز او به تبریز ختم می شود. در این میان منظر تاریخچه و رویاهای اسد را یکی یکی می بلعد تا آنجا که فکر کند این تاریخچۀ خود اوست و مسائل و رویاهای اسد مسائل و رویاهای او نیز هست.

“بعد از پایان” وصف حال زنی است که قوانین دنیای رویایی خود را به جنگ واقعیت ها فرستاده و می پنداشته آنها از پسِ هر واقعیتی بر می آیند ولو این واقعیت بیش از سی سال جریان زندگی در تبریز بدون حضور خود او یا اسد باشد. داستان اسد جانکاه است اما وضعیت تراژیک خلسه های رویایی منظر و غوطه خوردن و تصور همزاد پنداری با تاریخ آدم دیگری، دردناک و در عین حال ترسناک است.

فریبا وفی به این خلسۀ بی آزار اما ترسناک شکل و فرم داستانی می دهد. تناقضهای درونی و بیرونی را آشکار می کند و واقعیتِ زندگی و تاریخ رویا، روایتگر داستان “بعد از پایان” را به کنش و واکنش با تاریخچۀ رویایی منظر که در خلسه و بی پناهی شکل گرفته، می فرستد.

همان جاست که می گذارد تردید و دلی، کنکاش میان واقعیت و داستانی که دیگری برایت تعریف کرده، به جان یکدیگر بیافتند و در گردبادی که گاه چشم چشم را نمی بیند، بازیگران خود را تشویق به قضاوت می کند. گویا تنها این قضاوت سنجیده است که دگرباد را آرام می کند و تبدیل به شن ریزه هایی که از مشت گره شده ای، راهی به بیرون می جوید.

فریبا وفی جنس عصیان را می شناسد و عصیان خاموش و پنهان رویا، راوی داستان را در جوانی اش با ظرافت قلمی خود نقش می دهد. در مقایسۀ شورشگریهای نسل دختران جوان تبریز و در پنهانی ترین عبارتها خواننده اش را به مدارا با نسل عصیانگر دختری از تبار ترکها که جلوتر از رویا و بقیۀ زنهای داستانش جرئت مخالفت کردن را پیدا کرده، می کشاند.

زنهای ترک و مقیم تبریز یکی پس از دیگری در رمان “بعد از پایان” از راه می رسند. هر کدام با کوله باری از رنجهای عمیق و التهابی باورنکردنی از اثبات وجود و ثبات تاریخچۀ خود. آنجا که هر کدامشان به دلیلی، خوشی هایشان بلعیده شده و رویاهایشان را سیل شسته و برده اما هراس از دست دادن آنها را گنگ و منگ و ویرانگر نساخته و همچنان بر پاهای خود قامت خم نشده از بار زندگی را حمل می کنند.

با تمام مهربانی و همدردی که نویسندۀ کتاب با شخصیت منظر نشان می دهد و می خواهد بفهمیم و حس کنیم برای چه تنها و سرگشته است و برای چه علیرغم ژست های خارجی مآبانه اش، نباید و نمی بایست تنها گذاشته شود اما در پروسۀ رشد داستان، منظر کسالت آور و خسته کننده می شود. حتی انگیزۀ سفرش- کشف گذشتۀ مردی که دوست دارد- هم در برابر هجوم نگاتیوهایی که دانه به دانه نویسنده نوری به آنها می دهد، کمرنگ می شود.

فریبا وفی با خلاقیتی که خاص اوست فراموش شده ترین زنهای شهر خود را نه به شکل نگاتیو که روشن و شفاف در قالب عکسی دل نشین از کوچه پس کوچه ها بیرون می کشد و چنان با مهارت هوش و حواس خوانندۀ خود را جذب انها می کند که بی تردید، قابل تقدیر و ستودنی است.

منظر از زمین و زمان در تبریز عکس دیجیتالی می گیرد اما رویا، راوی داستان در سکوتی آرامش بخش و در خلسه ای که هم یادآوری است و هم طنز و هم نگاه عصیانگر سابق به تاریخچۀ خود، نگاتیوهای قدیمی را بیرون می کشد و نه در نور تاریکخانه که آفتاب شهر تبریز را بر آن می تاباند و عکسی به دست نویسندۀ داستانش می دهد. قلم ماهرانۀ نویسنده راه جستجو و دریافت حس مشترک، همدلی و حس عطوفت را با قهرمانان داستان هموار می کند.

او نه تنها رویا که زنان بازیگر داستانش را از دل خیابانها و میدانهای شلوغِ مدرن و قدیمی شهر تبریز بیرون می کشد، به پشت سرشان نگاه می کند و از سهم ستار خان و باقر خان و پروین اعتصامی و استاد شهریار و بسیار دیگری نمی گذرد اما برای توصیف تنهایی و نبرد روزانۀ گاه هولناک هر کدام از آنها به خلوتشان می رود و نظاگر می شود و در اوج امانت داری نویسندۀ ای که بهرحال خیال پردازی لازمۀ شکل گیری داستانش می باشد، به آنها مراجعه می کند و در تصویرهای خیالی که به واقعیت تنه می زنند، برایمان داستان می گوید.

علیرغم کاراکترهای تکراری و گاه لو رفتۀ بازیگران به خوبی پیداست که نویسنده به سراغ زنانی از خاموش ترین اقشار زحمت کش جامعۀ ایرانی رفته و با کالبد شکافی های قلمی خود، تصویرهای پر تحرکی از آنها ارائه می دهد که نه تنها آنها را از شکل کلی “زنان تحت ستم” بیرون می آورد و در دنیای فردی هر کدام به دنبال هویت فردی آنها می گردد بلکه حتی در مفهوم “زنان تحت ستم” نیز درک تازه ای می آفریند.

“بعد از پایان” خوانندگانش را دعوت می کند تا با دور آهسته ای نه تنها گذشته های دور را بلکه گذشتۀ همان چند دقیقه پیش را مرور کنند. نویسنده می تواند در این دورهای آهسته از دگرگونیها و دگردیسیها بگوید، به زمان و حرکت فرم بدهد و تکاپوی پنهان مانده از دیده ها را عریان تر از هر زمان دیگری رازگشایی کند. آن وقت دیگر کسی در کلیت باقی نمی ماند. هر زنی در برابر تصویرهای رویایی و واقعی از خودش قرار می گیرد و بیش از هر کس دیگری اعتبار قاضی “خود” شدن را پیدا می کند. آن جاست که می توان گفت علیرغم همۀ دستهای بیرونی نمی توانیم منکر شویم که “خود” ما خودمان را می سازیم.

“بعد از پایان” نه فقط داستان تنهایی ها و تک خواهی های عده ای از زنان تبریز است بلکه حقیقتی داستان گونه از چرخشی است که همه در آن حضور دارند و حرکتی بی تاثیر بر دیگران نیست. زندگی بازیگران علیرغم روح حاکم استقلال طلبی در هر بازیگری، اما در این چرخه بهم گره خورده است و بی ربط به یکدیگر نیست. منظر، غریبه ای از راه دور آمده می خواهد یکباره به میان این همه شیرجه بزند و به اعتبار تاریخچۀ مردی که دوستش داشت و شاید هنوز هم دارد، او هم سهامدار این چرخش شود.

نمی توان از جایی نازل شد و ادعا کرد من چیز بهتری برایتان دارم و شما بی خبر و بی عقل و بی فرهنگ می شوید اگر مرا نبینید و نشنوید. فریبا وفی در قصه اش برایمان تعریف می کند که این هیاهو و پای بر زمین کوبیدن ره به جایی نمی برد.

مطالب مرتبط

+ There are no comments

Add yours