مدرسه فمینیستی: مقاله «نسل آینده: آیا جغرافیای فمینیستی بدون جنسیت امکان پذیر است؟» توسط جنیفر هال[1]، استاد دپارتمان جغرافیا؛ دانشگاه تورنتو، اونتاریو، کانادا به نگارش درآمده که با ترجمه مشترک ش. م، نجمه واحدی، سعید صلح جو و سمیرا آماردوس به فارسی برگردانده شده است:
چکیده: پس از نخستین موج پژوهش های جغرافیای فمینیستی متمرکز بر فضاییت زندگی زنان، جغرافیای فمینیستی متوجه موضوعات مربوط با برابری در این رشته، برداشت های مختلف از دانش جغرافیایی، و ارتباط دوسویه ی جنسیت با سایر تفاوت های اجتماعی شد. در این مقاله به این موضوع می پردازم که نسل حاضر زنان دانشجوی تحصیلات تکمیلی — دانشجویانی که رشد حرفه ای خود را در دورانی سپری کردند که فمینیسم امری بدیهی تلقی می شد و جنسیت فقط بعنوان یکی از ده ها تفاوت اجتماعی مطرح بود — از تقاطع فمینیسم با زندگی آکادمیک خود چگونه گذر می کنند. علی الخصوص علاقه مندم بدانم نقش فمینیسم و متودولوژی فمینیستی در برنامه ی پژوهشی افرادی که آشکارا در حوزه ی زنان مطالعه نمی کنند، چیست. به یاری این کاوش های تئوریک، یک خودزیستنامه، و همچنین بحث هایی در یک میزگرد خودمانی با سایر دانشجویان زن تحصیلات تکمیلی، به این پرسش میپردازم که آیا امروزه پرداختن به جغرافیای فمینیستی بدون مطالعه ای گسترده مقدور است یا خیر.
بسیاری از ما، در نقش های گوناگون خود به عنوان استاد یا دانشجو، هنگام مطالعه ی برنامه ی درسی با این عبارت ساده روبرو شده ایم: «هفته ی اول: معرفی». هفته ی اول به مسائل تدارکاتی می گذرد: انجام تشریفات اداری، برگزاری جلسات معارفه، بیان انتظارات. اما موضوع پیچیده تری هم هست: تعیین مرزهای قلمرو آموزشی؛ بیان اینکه امسال چه خواهیم کرد، و هر هفته — دست کم به مدت چند ساعت — از چه دریچه ای دنیا را خواهیم دید. و در جغرافیا زمانی را هم صرف تعیین جایگاه خود در مقابل دیگران می کنیم: امسال این برنامه را خواهیم داشت، ولی آن برنامه را نه. به بیان دیگر، در جغرافیا تقریبا همیشه زمانی صرف کشیدن مرزها می شود.
«هفته ی اول» همه جا یکسان نیست، ولی تقریبا همیشه وجود دارد — چه به شکل معرفی جغرافیای انسانی به طور عام باشد، چه جغرافیای فمینیستی، و چه مبحثی خاص تر مانند روش های پژوهش کیفی در زمینهی جغرافیای شهری. بیایید نگاهی بیندازیم به شروع فعالیت من به عنوان یک فارغ التحصیل جغرافیا: از آنجا که از برنامه ای میان-رشته ای در زمینه ی مطالعات شهری فارغ التحصیل شده بودم، چگونگی درک این رشته ی عظیم بی نظم به نام جغرافیا نگرانم می کرد. در دوره ی لیسانس به طور تفننی دانش کمی درباره ی موضوعات گسترده ی جغرافیای شهری آموخته بودم، و حالا دیگر آماده بودم که مسئله را «جدی» بگیرم؛ آماده بودم که «دانشجوی تحصیلات تکمیلی» شوم. مانند بسیاری از گرایش های جغرافیا، درس من هم با توجه به ماهیت جغرافیا، ارتباط آن با سایر رشته ها، و زیرشاخه های آن شروع شد. در واحد فلسفه ی اندیشه ی جغرافیایی به نموداری برخوردم که جغرافیا را مانند دایره ای نشان می داد که دوایر دیگر به دور آن در چرخش هستند (شکل 1). در این نمودارِ وِن-مانند، جغرافیا وجوه اشتراکی با سایر رشته ها داشت. نواحی تلاقی دایره ها، همان زیرشاخه های بسیارِ جغرافیا بود؛ به عنوان مثال، محل تلاقی اقتصاد و جغرافیا، «جغرافیای تجاری» را شکل می داد (استودارد، 1986، ص. 211، برگرفته از فنه مان، 1919، ص. 4). این برداشت تمثیلی جغرافیا زمینه ای تاریخی داشت: وقتی استودارد (1986) مشغول ارائه ی گزارشی از روند تکاملی کتاب «گیتا شناسی» نوشته ی هنری هاکسلی (1877) بود، بر اساس سخنرانی نی وین فنه مان — رئیس انجمن نقشه نگاران آمریکا — این شکل را طراحی کرد. شکل البته مورد قبول افتاد، چرا که تجسم بصری دقیقی بود از این ایده که جغرافیا مشخصا در ارتباط با فضاست، که جغرافیا — در تقابل با رشته ای با تعریف دقیق تر، مانند اقتصاد — رهیافتی به جهان ارائه می کند. فنه مان (1919، ص. 3) در سخنرانی اش پیرامون گستره و ساختار جغرافیا می گوید: « می دانیم که اگر به رشته های بیگانه اجازه ی ورود دهیم، دیر یا زود توسط نیرویی خارجی تحلیل می رویم و هویت خود را از دست خواهیم داد — و این فشاری مداوم است.» و با این حال، ارتباط تنگاتنگ جغرافیا با رشته های دیگر از دید من مهیج بود. به چشم من که تازه وارد دوره ی تحصیلات تکمیلی شده بودم، جغرافیا فرصت تحلیل فضایی سایر موضوعاتی را فراهم می کرد که — به واسطه ی تحصیلات میان-رشته ای ام — کم و بیش آموخته بودم. خیلی زود زمینه ی تاریخیِ شکل را از یاد بردم و به این فکر افتادم که چگونه چنین برداشتی را می شد در علم معاصر جغرافیای انسانی به کار بست.
شکل 1: جغرافیا و زیر-شاخه هایش (بر اساس فنه مان، 1919)
ولی اگر به دو دایره ی کاملا مجزا و بدون تلاقی علاقه مند باشیم چه؟ در این مقاله با توجه به تجربیات خودم و همچنین تجربیات سایر دانشجویان تحصیلات تکمیلی که در میزگردی با من به اشتراک گذاشتند، به این معضل می پردازم. ما دانشجویان تحصیلات تکمیلی تازه شروع به گذار در مسیر حرفه ای کرده ایم. شکلی که حرفه مان به خود خواهد گرفت تحت تاثیر انتخاب های ما در مورد موضوعات پژوهش، ارتباط با انجمن های حرفه ای، و شرکت در کنفرانس ها خواهد بود. در فضای تحصیلات تکمیلی و «نسل آینده»ی فمینیسم در دنیای آکادمیک، قصد دارم نگاهی به دایره های هم پوش بیندازم و به این موضوع بپردازم که آیا پرداختن به جغرافیای فمینیستی لزوما نیازمند توجه آکادمیک به مسئله ی جنسیت هست یا نه.
دایره ی اول: فمینیسم
فرض کنیم در نموداری مانند شکل 1، مطالعات زنان هم یکی از رشته های حول جغرافیا باشد؛ از تلاقی آن با جغرافیا چه رشته ای به دست خواهد آمد؟ اگر جغرافیای انسانی — که نوعی نگرش به جهان و مرتبط با علت و معلول های فضایی پدیده های انسانی است — با رشته ای تلاقی کند که مانند خودش موضوعی باشد و نه موضعی، چه خواهد شد؟ می توان گفت که مطالعات زنان نیز نوعی نگرش به جهان است. جغرافیا به رابطه ی میان فضا و جامعه می پردازد، مطالعات زنان به رابطه ی بین جنسیت و جامعه. البته مطالعات زنان لزوما به پژوهش فمینیست نمی انجامد؛ پس چرا باید در این نمودار وِن حتما چیزی به نام جغرافیای فمینیستی در محل تلاقی دو دایره داشته باشیم؟ اصلا جغرافیای فمینیستی دقیقا چیست؟
پاسخ ساده این است که توضیح دهیم جغرافیای فمینیستی از توجه به فضاییت زندگی زنان به وجود می آید. بر اساس مدخلی درباره ی جغرافیای فمینیستی (نوشته ی پرات، 1994) در «لغت نامهی جغرافیای انسانی»، این رشته در سه مرحله تکامل یافته است. نخستین مرحله، سنت تجربیِ مستند ساختن جغرافیای زندگی زنان بود؛ یعنی اگر دایره ای داشته باشیم با عنوان «زنان» (و نه رشته ی مطالعات زنان) و دایره ی دیگری به نام «جغرافیا»، در محل تلاقی آن دو «جغرافیای فمینیستی» به وجود خواهد آمد؛ به عبارت دیگر، مطالعات زنان به علاوهی رشتهی جغرافیا مساوی است با جغرافیای فمینیستی. استعاره ی نمودار البته اینجا ناکافی است، چون این نگاه زیاده ساده انگارانه است: مطالعات زنان به خودی خود شامل پژوهش فمینستی نیست، و لزوما به جغرافیای فمینیستی نمی انجامد.
باز نگاهی به گذشته بیندازیم، این بار به اوایل دهه ی نود. در کلاس آشنایی با مطالعات شهری من، جغرافیا قدرتی آشکار داشت. تازه پاسخ دولورس هایدن (1980) را به این سوال خوانده بودیم که: «شهرِ بدون تبعیض جنسی چگونه شهری خواهد بود؟» در شهر خودمان، در باخترمیانه ی آمریکا، اکثر ما شبیه هم بودیم و خانواده هایمان عموما از طبقه ی متوسط حومه ی شهر بودند. تا پیش از آنکه این مانیفست طراحی شهرهای بدون تبعیض جنسی را بخوانم، هرگز به ذهنم خطور نکرده بود که شهر هم می تواند جنسیت گرا باشد. اصلا به ذهنم خطور نکرده بود که شهر می تواند هیچ چیز خاصی باشد. این که ایدئولوژی قادر است نحوه ی کاربری زمین و طراحی شهری را شکل دهد مکاشفه ا ی تکان دهنده و البته — پس از خواندن هایدن — غیر قابل انکار بود. راستی مگر جدایی کاربری های زمینِ حومه، زندگی مادرانمان را بیش از پدرانمان متاثر نکرده بود؟ وقتی به یاد می آوردیم که چه کسی لباس ها را از خشکشویی می گرفت، خرید خانه را انجام می داد، و ما را از تمرین فوتبال به خانه برمی گرداند، جهان بینی مان اندکی تغییر کرد. هایدن گفته بود: «این مشکلات تدارکاتی که تمام زنان کارمند با آن مواجهند، مشکلات خصوصی نیستند و راه حل های حاضر و آماده ندارند.» در کتابم دور این جمله را خط کشیده ام. یعنی در فکر منِ 19 ساله چه می گذشت؟
در سایر درس ها، اثر هانسون و پرات (1991) را درباره ی تقسیم جنسیتی نیروی کار و تاثیر محدود کننده ی آن بر محل کار زنان خواندیم و مفهوم مونث سازی فقر را آموختیم. اثر انگلز (1993) را راجع به شرایط طبقه ی کارگر انگلستان خواندیم و با مفهوم بازتولید کار آشنا شدیم؛ به یکباره فهمیدیم تقسیم کار و خانه، در کنار مسئلهی جایگاه زنان در خانه، هدفی بزرگتر (و شاید خائنانه تر) داشت. درباره ی کاربری زمین شهری و — در مقیاسی کوچکتر — درباره ی طراحی خانه ها آموختیم. درباره ی مصرف گرایی و ایدئولوژی خواندیم؛ خصوصا مقاله ی میلر (1983) درباره ی بازار لوازم برقی و محصولات شوینده در ایام پس از جنگ تاثیر بسیاری بر ما گذاشت. من و همکلاسی هایم بی آنکه بدانیم در معرض چیزی قرار گرفته بودیم که پرات (1994) «مرحله ی دوم جغرافیای فمینیست» می نامد: نقد سوسیالیستی-فمینیستی جهان. طنز ماجرا این است که آشنایی ما با مارکسیسم (که بعنوان چارچوبی تئوریک در جغرافیا ریشه دوانده) از بحث دربارهی فمینیسم مادی شروع شد.
من و همکلاسی هایم از هایدن و دیگران آموختیم که جهان پیرامون ما تاثیرات متفاوتی بر انسان های مختلف دارد؛ و این باعث شد فمینیسم و زندگی زنان، و همچنین نیروی آموزش جغرافیایی را بهتر درک کنیم. شاید درس بزرگتری که ما جغرافی دانان نوپا آموختیم آن بود که فضای انسانی خنثی نیست، و مناظر اطراف فقط جایگاه فعالیت های ما نیستند. به عنوان دانشجویان تحصیلات تکمیلی معمولا آن لحظات هیجان انگیز اکتشاف را از یاد میبریم؛ لحظاتی که تازه پی بردیم جغرافیا چیزی بیش از حفظ کردن اسامی پایتخت هاست. برای من، جرقه ی کنجکاوی درباره ی مکان ها توسط جغرافیای فمینیست کلاسیک هایدن زده شد. او با طرح این پرسش که « شهر بدون تبعیض جنسی چگونه شهری خواهد بود؟» هدیه ای بزرگتر نیز به من داد: درک این نکته که شهرها آینه ی تمام نمای فرهنگ های سازنده ی خود هستند.
دایره ی دوم: چشم انداز
تاکنون دو تعریف از جغرافیای فمینیستی مطرح کرده ام؛ یکی آنچه مرتبط با مطالعه تجربی زیست زنان است، و دیگری آنچه متشکل است از رویکرد انتقادی سوسیال فمنیستی نسبت به جهان.
بر اساس این ضوابط، من یک جغرافی دان فمنیست نیستم. مطالعات من همیشه بر حومه های شهر، فرهنگ و چشم انداز متمرکز بوده است، و جنسیت را به عنوان یک دسته بندی در تحلیل هایم وارد نکرده ام. مسلما به وضوح اولین مطالعه ام از هایدن را به یاد می آورم؛ ولی کتاب «توپوفیلیا»[2] اثر یی فو توآن، تاثیر بیشتری بر من داشت. توآن مرا به سمت منابعی مانند گلچین «تفسیر چشم اندازهای هرروزه» اثر ماینینگ (1979)، و «چشم انداز مدرن شهری» اثر رلف (1987) سوق داد. هنگامی که من تحصیلات تکمیلی ام را آغاز کردم، تردیدی نداشتم که میخواهم یک جغرافی دان فرهنگی شوم.
قطعا می توانستم علاقه ام به چشم اندازها را با نوعی جغرافیای فمنیسم محور درآمیزم. به قول مسی (1993)، گروه های اجتماعی مختلف تجارب متفاوتی از چشم اندازها دارند. یک مکان ثابت، بسته به هویت اجتماعی و ذهنیت مشاهده گر، معانی مختلفی می یابد. این دیدگاه البته با دیدگاه توآن و ماینینگ — که چشم اندازها عنصری ذهنی و غیرقابل اندازه گیری در خود دارند، و «اشخاص» مختلف تجربه های متفاوتی از آن خواهند داشت — متفاوت است؛ آنچه مسی و دیگران، از جمله یانگ (1990) به ما آموخته اند آن است که هویت اجتماعی «گروهی» نیز باید در تئوری به فضا ربط داده شوند. به عبارت دیگر، دسته بندی هایی همچون جنس، نژاد و مسایل جنسیتی، مهم و بر تجربه ی ما از جهان اطرافمان موثرند.
با این وجود گروههای اجتماعی، مشخصا مرا جذب نکردند؛ قصد نداشتم در باب «هویت» مطالعه کنم. همچنان که دوره ی دکتری را شروع کردم، نوعی مباحثه ی درونی در من آغاز شد. به خودم گفتم: «می خواهم درباره ی فرهنگ تحقیق کنم؛ فرهنگ توده.» علاقه ام به شهرسازی نو در همین راستاست. دوست داشتم بدانم چگونه تولید ماهرانه ی چشم اندازهای از مد افتاده، نوع جدیدی از نوستالژی را در فرهنگ آمریکایی نشان می دهد. برایم جالب بود که چگونه شهری کوچک در نیو انگلند، در مزارع ذرت غرب میانه ی آمریکا درحال بازتولید بود. میتوانستم بپرسم که زنان، شهرنشینی جدید در حومه شهرها را چگونه تجربه می کنند؛ می توانستم بپرسم چگونه محوطه های کوچک و فضاهای عمومیِ خاصِ برنامه ریزیِ غیرسنتی برخی از مشکلاتی را که هایدن شرح داده بود بهبود بخشیده اند.
اما به منظور بررسی اینکه این چشم اندازها چه چیزی درباره «فرهنگ» آمریکای شمالی به ما می گویند، دیگر نمی بایست تفکرم را محدود به سطح گروه های اجتماعی می کردم. البته تا قبل از تشخیص این مسئله به مشکل بر میخوردم، چرا که جغرافیای فرهنگی را با جغرافیای گروههای اجتماعی ادغام کرده بودم، آن هم به واسطه ی پرسیدن سوالاتی که بیشتر درخور مطالعه ی روابط اجتماعی در فضا بودند — و به دنبال آن، پی می بردم که قادر به پاسخگویی به این سوالات نیستم. پذیرفته بودم که برای پاسخ دادن به سوالات مورد علاقه ام، می بایست هنگامی که از فرهنگ حرف میزنم سطحی معین از انتزاع را به خدمت بگیرم؛ یعنی می بایست قبول کنم که بر اساس تعریفی که تا کنون از جغرافیای فمینیستی مطرح کرده ام، کار من مرتبط با جغرافیای فمینیستی نیست. اما امروزه — به لطف مسی، یانگ و دیگران — صحبت از فرهنگ بعنوان مفهومی گسترده و انتزاعی، کاری بغرنج است. مقصودم از بیان این مسائل آن است که نشان دهم نباید گمان کنیم دایره ی جغرافیای فمنیستی نمیتواند با دایره ی چشم اندازها همپوشانی داشته باشد. بعبارت دیگر، اگر تنها هدفم ادغام مطالعه ی چشم اندازها با جغرافیای فمینیستی بود، می توانستم مسیر مستقیم تری برگزینم.
بدین ترتیب، همانطور که دوره ی تحصیلات تکمیلی را طی می کردم، جغرافیای جنسیت را پشت سر گذاشتم؛ اما چیزی را کشف کرده ام که روز (1993) آن را «جنسیتِ جغرافیا» می نامد؛ پس به ناچار تعریفم از جغرافیای فمنیستی را گسترده تر کردم. اگر پرسش دولورس هایدن که «شهر بدون تبعیض جنسی چگونه شهری خواهد بود؟» در دوران لیسانس سنگ محک ام بود، « فمنیسم و جغرافیا» اثر گیلیان رز (1993) همان نقش را در سالهای تحصیلات تکمیلی برایم ایفا کرد. این اکتشاف برای من به منزله ی ایجاد مسیر ثانویه ای برای تحقیق بود: جایگاه زنان «در» رشته ی جغرافیا. برای من، این بدان معنا بود که شاید سرانجام بتوانم یک جغرافی دان فمینیستی باشم.
پی بردم که در زمینه ی استخدام و ماندگاری در دانشگاه و نیز فرسایش دانشجویان زن تحصیلات تکمیلی، ظاهرا جغرافیا — حداقل در کانادا — از سایر رشته عا عقب است (به آمارهای مرتبط در صفحات بعد خواهم پرداخت). عموما تحقیقات زیادی درباره زنان دانشگاهی وجود دارد، و شاید پژوهشی دوباره با محوریت جغرافیا عبث به نظر برسد؛ اما این عقب ماندگی قابل توجه جغرافیا نسبت به سایر رشته های علوم اجتماعی (به طور مثال نگاه کنید به وایت، 2000؛ هال و سایرین، 2002) نشان می دهد که شاید چنین پژوهشی مفید باشد. برای انجام چنین پژوهشی، باید به نمودار وِن رجوع کنیم و به پرسش همیشگی در مورد حد و مرزها بپردازیم. برای پاسخ دادن به این سوال که چرا برابری برای زنان در جغرافیا آنطور که امیدوار بودیم محقق نشده، باید سوالاتی فلسفی را درباره ی رشته ی خودمان مطرح کنیم — سوالاتی همچون: ادراک دانش و تحقیق جغرافیایی چگونه صورت می گیرد؟ و پیامد این ادراک ها برای زنان بعنوان موضوع و نیز تولید کنندگان دانش جغرافیایی چیست؟
رز (1992) تاریخ فمینیسم را در جغرافیا دنبال می کند: جغرافی دانان فمینیستی در دهه ی 80 به نقد روش های سازمان دهی دانش در جغرافیا پرداختند و عنوان کردند حیطه ی بازتولید به اندازه ی حیطه ی تولید می تواند مورد پژوهش قرار گیرد، و اینکه خانواده و خانه مکانهایی معتبر برای پژوهش اند. به گزارش رز، این جغرافی دانان فمینیستی معتقد بودند «ارتباطات میان دو حیطه، از اساس یک جغرافیای کاملا انسانی است که مسائل زنان را جزو مباحث اجتماعی تلقی می کند». در طرح وی از جغرافیای فمینیستی، مرزهای این رشته از پژوهش صرف زندگی زنان فراتر می رود و نشان می دهد که دانش جغرافیایی طبیعتی مردانه دارد که نمایانگر نوعی «اکراه شدید از شنیدن صدای فمینیسم و تمرکز آن بر مسائل زنان» است. این اکراه در تضاد است با ادعاهای موجود، پیرامون فراگیر بودن جغرافیا و توجه آن به دانش جهان، و این استدلال که چون زنان بخشی از جهانند، این رویکرد فراگیر، مسائل آنان را نیز در بر می گیرد. این فلسفه پیامدهایی در زمینه ی ادراک پژوهش دارد: به گفته ی رز (1993) دانش جغرافیایی «شکلی از دانش است که شخص دانا را شخصی می داند که می تواند خود را از جسم، احساسات، و گذشته ی خود جدا کند؛ شخصی که خودش و افکارش مستقل، جدا از متن، و بی طرف اند». گفته ی رز به نظرم درست می آمد. وقتی آماده ی تحقیقات میدانی می شدم، به هیچ وجه جدا از متن یا بی طرف نبودم. قصد داشتم در چشم اندازهای حومه شهر کار کنم — همان جایی که در آن بزرگ شده بودم. در کودکی تصوراتی معمولی از حومه داشتم؛ در دانشگاه مطالعه ی هایدن انقلابی در تفکراتم پیرامون حومه به وجود آورد. هر چه باشد، من تمام زندگی ام را صرف ایجاد متن کرده بودم؛ در واقع اصلا نمی خواستم بیش از چهارسال دوره ی دکتری را صرف مطالعه ی چیزی کنم که کنجکاوی ام نسبت به آن مستقل و بی طرفانه باشد. هرچه بیشتر در حوزه ی انسان شناسی مطالعه میکردم، کم کم به این باور می رسیدم که شاید اصلا لازم نباشد به این بی طرفی جدا از متن دست پیدا کنم. شاید تحلیل روز از چگونگی سازمان دهی دانش توسط جغرافیا و پیامدهای این سازمان دهی برای زنان، خود نوعی جغرافیای فمینیستی بود — نوعی که تطابق چندانی با نمودار ون ما نداشت.
آیا یک جغرافیای فمنیستیِ بدون جنسیت می تواند وجود داشته باشد؟
برای این موضوع خاصِ پیرامون فمینیسم و مدرک جغرافیا، میزگردی غیررسمی از زنان هم کلاسی کارشناسی ارشد خود تشکیل دادم. می خواهم روشن کنم که این پروژه را برای تولید تحقیق اصلی انجام نداده ام: به دور از جامع یا علمی بودن، با این حال فکر می کنم که ایده هایم می تواند از مواجهه با دیگرانی که در دورانی زندگی می کنند که جغرافیای فمینیستی عمری طولانی ندارد و تنها جغرافیای زنان وجود دارد، سود برد. هدف من در این بحث کشف این نکته بود که دیگر زنان دانشجوی کارشناسی ارشد، دانشجویانی که جنسیت مقوله یِ مرکزی بررسی آکادمیک آنها نیست، بیاندیشند که فمینیسم تحقیق آنها را شکل می دهد. من معتقدم اکتشافات تئوریکی که من در این مقاله انجام داده ام با این نشست غنی شده است. من سؤالات بسیاری برای هم کلاسی های جغرافی دان خود داشتم: آیا ما فمینیست بودیم؟ آیا ما پسافمینیست بودیم؟ در «فاز اول» جغرافیای فمینیستی، در مورد زنانی که در بیان ارزش موضوعات تحقیق جغرافیای انسانی مرتبط با فضائیت زندگی زنان از اولین ها بودند، چه نوع تردیدی داریم؟
بله: ما دیگر نیاز به جنسیت نداریم، ما بازتاب پذیری داریم
عمده ترین زمینه ای که از این بحث پدیدار شد این عقیده بود که میراث اصلی جنبش فمینیسم مفهوم بازتاب پذیری است؛ این تفکر که تحقیق بر زمینه ای اجتماعی واقع شده است، با هویت محقق پیوندی ناگسستنی دارد، و متأثر از مناسبات قدرت است. «انگلند»[3] (1994) گزارش می کند که فمینیسم برای ما ایده یِ تحقیق گروهی را به ارمغان آورده است، و این باور را، که یافته های تحقیق همانقدر جزء خواص جمعیت تحت بررسی است که به محقق تعلق دارد. در حقیقت، یکی از همکارانم گزارشی را در مورد جمعیت مورد مطالعه اش تولید نمود و نتایج نهایی رساله ی خود را به اشتراک خواهد گذاشت. «انگلند» (1994، 85) ادامه می دهد: «محققان نمی توانند به راحتی مسائل شخصی را پشت مسائل حرفه ای نهان کنند چرا که کار میدانی اساسا کاری شخصی است». همکاری دیگر، که در مورد سازماندهی جمعی موضوعات مربوط به مدارس مطالعه می کند از اصطکاک نقش هایش به عنوان مادر و محقق، هنگامی که در جلسات مدرسه شرکت می کرد سخن می گفت. اندیشه ای که می گوید کار میدانی لزوما شخصی است، نسبت به این تصور که باید نگاهی علمی و بی طرفانه داشت، بیشتر با تجربه ی شخصی من مطابق است.
در مقدمه ای بر یک مجموعه مقالات پیرامون فمینیسم به عنوان متد، «مُس»[4] (1993، 48) اظهار می کند که یک متد فمینیستی آنی است که «بر پایه ی تجربه بنا شود و تجربه های ذهنی را به عنوان فرم های معتبر ذهنی وجود، بپذیرد». پس، شاید، بزرگترین سهم فمینیسم که برای جغرافیای انسانی ساخته شده است «قوم نگاری» آن باشد. شاید تصادفی نباشد که بسیاری از همکارانم دوره ای مطالعاتی را بر پایه ی متدها و تئوری های قوم نگارانه گذرانده اند. یقینا، این روزها قوم نگاری بیشتر ذاتیِ فمینیسم است تا جغرافیا، اما آنچه اغلب در نظر جغرافی دانان و دیگر دانشمندان علوم اجتماعی ارزشمند است تشریح رابطه ی بین قوم نگاری و بازتاب پذیری است. «تدلاک»[5] (2000, 455) در مورد کار میدانی قوم نگارانه می نویسد، «تجارب شخصی مهم را با یک حوزه ی دانش مرتبط می کند». بحث جامع در مورد متد قوم نگارانه فراتر از محدوده یِ این مقاله است، اما بیشتر قوم نگاران که در این زمینه به تحقیق پرداخته اند، همانند «ولکُت»[6] (1999)، نوشته اند که «خویشتن» ابزارِ تحقیق است. علاقه ای که جغرافی دانان به بازتاب پذیری نشان داده اند، لزوما، و یا حتی معمولا، به معنی دربرداشتنِ خویشتن به عنوان ابزار اصلی تحقیق نیست، اما به این معنی است که هویت فرد وتجارب وی به طرزی غیر قابل انکار بر فرآیند تحقیق اثرگذار است، در حالی که رابطه ی واضحی بین یک محقق و موضوع تحقیق وجود ندارد و تفکر صریح در مورد این واقعیت باید قسمتی از فرآیند تحقیق باشد (درباره ی این موضوع به «فرولیک»[7] رجوع کنید). بین فمینیسم در جغرافیا (و به طور کلی در علوم اجتماعی) و بازتاب پذیری به عنوان یک مفهوم راهنما در تحقیق، رابطه ی واضحی وجود دارد. «انگلند»[8] (1994، 81) می نویسد: «بخشی از پروژه ی فمینیست، از بین بردن ابر مبهم کننده یِ گِرد توپخانه های تحقیقات نئوپوزیویتیسم هاست که از قرار معلوم محقق را از آلودن داده ها منع می کند». من معتقدم — و این امر موردی قطعی در خط سیر آکادمیک خود من بوده است — که احتمالا جغرافی دانان در حال یادگیری، ابتدا با بازتاب پذیری به عنوان مفهومی در زمینه ی مطالعات درباره ی فمینیسم مواجه شده اند. این امر، قرین با فقدان نسبی دوره ها و دیگر فرصت ها برای آموزش متدهای تحقیق کیفی، به این منجر می شود که بسیاری از ما مجبور به اتصال به انسان شناسی شویم، یعنی رویکردی که سابقه یِ طولانی تری از تفکر درباره ی ارتباط بین ذهنیت و زمینه ی تحقیق دارد. یقینا در میزگرد، به نظر می رسد که فمنیسم به همان اندازه که انتخاب های ما در مورد موضوعات مطالعه را شکل می دهد، راه خود را در روش شناسی های گروه فعلی زنان فارغ التحصیل باز کرده است.
بسیاری از هم شاگردی های من در خانواده هایی فمینیست بزرگ شده اند، جایی که برابری، اگر چه همیشه با تاروپود زندگی هرروزه ی ما عجین نشده بود، اما حداقل به عنوان یک اصل ارزشمند شناخته می شد. منظور من این نیست که بیان کنم یک جایگاه فمنیستی برای ما غیرقابل اجتناب بود، بلکه هدفم بیان این نکته است که خیلی از ما فرزندان موج دوم فمنیست ها هستیم، آنهایی که حمایت از قوانین مزبور به زنان در دهه های 60 و 70 را سازماندهی کردند. در مورد شخص خودم، در دانشگاه، با مقاله «هایدن»[9] و دوره های مطالعاتی زنان، چارچوبی از مجموعه عقایدی تقریبا ناگفتنی که همیشه وجود داشته است فراهم آورده ام، که همیشه در زیر سطح آگاهی من کمین کرده است. و با این حال ما تنها فمنیست ها نیستیم. بین ما، در میزگرد، ما کشورهای مختلفی را از لحاظ نژادی، قومی، و زبان مادری نمایندگی می کردیم. بنابراین ما زبان نسبتا زیادی را در تفکر درباره ی بسیاری از محورهای تفاوت که در تئوری جغرافیایی دهه های اخیر گنجانده شده، صرف نمودیم. ما متعلق به دوره ای بودیم که جنسیت تفاوتی در میان تفاوت های بسیار بود، و بر طبق گفته «مک دوول»[10] و «شارپ»[11] (1997)، طبقه ی زنان از مرکز توجه نقدهای پست مدرن و پسااستعماری خارج گشته بود. «پرات»[12] (1994) این مرحله یِ پسااستعماری را به عنوان فاز سوم جغرافیای فمنیستی طرح بندی کرده است. فمنیست های پسا استعماری به ذات اروپایی فمینیسم غربی حمله برده اند؛ پست مدرنیست ها ادعاهای حقیقت مطلق و جهان شمولی را به چالش کشیده اند. در میان هم کلاسی های من، پست مدرنیسم و پسااستعمارگری، اهمیتی برابر و شاید حتی بیشتر از فمنیسم به عنوان یک تئوری پایه ای دارند.
مناسبت زمانی دوران تصدی ما در تحصیلات تکمیلی با هویت های متضاد ما در گروه های اجتماعی قرین شد؛ به همین دلیل، عجیب نیست که فمینیسم ما، بیش از آنکه صریح باشد، شهودی است؛ و مسیرش توسط پسااستعمارگری و پست مدرنیسم کج می شود. به هیچ وجه قصد ندارم اظهار کنم که این موقعیت امروزه نزد دانشجویان تحصیلات تکمیلی به گونه ای جهانی است. تنها می خواهم اشاره کنم که خیلی از ما در خانواده هایی فمینیستی رشد کردیم و خیلی زود در دوره های آکادمیک مان با تئوری های انتقادی پست مدرن و پسااستعماری مواجه شدیم. اخیرا اصطلاح «پسا فمنیست» مانند داد و ستدی خوب در سطح اجتماعی گسترده تری ردّ و بدل می شود، و در بیشتر موارد به نظر می رسد که امروزه جوانان برای فمینیسم کاربردی نمی شناسند، و فمنیسم تا حدودی واژه ای منسوخ است. همان طور که روی این موضوعات کار می کردم، متعجب شدم، چرا که من و همکارانم به صورت صریح به مطالعه یِ جنسیت نپرداختیم، آیا ما تا حدودی پسافمینیست بودیم؟ چرا هیچ یک از ما به مطالعه ی زندگی زنان نپرداختیم؟ پاسخ های ساده ای وجود ندارد، اما دوست دارم فکر کنم در زمینه ی جغرافیای آکادمیک، آنچه را که ما «خویشتن مان» می نامیم، تا زمانی که شرایط زنان را در ذهنمان نگه داشته ایم، چندان موضوعیت نداشته باشد.
نه: هم خدا، هم خرما؟
شاید هم نه!
رُز (4,1993) خطاب به زنان می نویسد: «با نظرات و بحث هایی که در آن ها زنان را از نظر تولید دانش از مردان کمتر می دانند، زندگی کنید؛ زیرا آن ها فقط بحث و گفتگو نیستند، بلکه تمرین هم هستند». به عبارت دیگر، واقعیت به میان می آید.
شاید ما با این تصور جذاب روبرو باشیم که ما دانشجویان زن تحصیلات تکمیلی که بعد از گذشت بیش از 30 سال از ظهور فمینیسم جغرافیایی فعالیت می کنیم، از مزایای کارهای انجام شده توسط افرادی برخوردار باشیم که پیش از ما در قالب نوعی درک «فمینیسم به مثابه متد» کار کرده اند، اجازه بدهید دومین موضوع بحث میزگردمان را متذکر شوم که یکی از شرکت کننده عنوان کرده بود؛ «هنوز زنانی هستند که فداکاری می کنند.» به بیان دیگر هر اندازه که من قصد داشته باشم برای موضوع بحثمان روی تحقیقات دانشگاهی تمرکز کنم، به طور اجتناب ناپذیری بحث به سمت مسائل درهم پیچیده ی شخصی و زندگی های حرفه ای متمایل می شود که زنان دانشگاهی تجربه می کنند.
زوج های دانشگاهی که درزمان استخدام آزمایشی [استخدام مشروط اساتید تا زمانی که صلاحیت حرفه ای شان تأیید شود] شاغل هستند و برای بچه دار شدن نگرانی هایی دارند، میان هم سالان من فراوانند.
سرفصل های تالار ورودی این ها هستند: چگونه از مصاحبه هایی در مؤسسات جلوگیری کنیم که درآن به تعیین تکلیفِ وقت مسائل مربوط به زناشویی پرداخته می شود؛ مانند برنامه ریزی برای بارداری در زمان های سال آخر دکترا و یا اولین سال پس از استخدام آزمایشی، یا چگونه قرارهای ملاقات دانشگاهی با متقاضیانی گذاشته شود که از شریک و یا فرزندانشان دور هستند.[13]
همانطور که در مقدمه ی این مجموعه از مقالات هم آمده است، آمارهای مربوطه هم این نگرانی ها را نشان می دهد. در سال 1989 مکنز گزارشی راجع به وضعیت زنان در کانادا منتشر کرد؛ او از شکاف رو به گسترش نسبت جنسی دانشجویان و هیأت علمی گزارش کرد؛ از سال 1981 قسمت اعظم دانشجویان جغرافیا از زنان تشکیل شده بودند، در حالی که اعضای هیأت علمی به همین نسبت از زنان تشکیل نشده بود. در سال 1984 زنان پنج و هشت دهم درصد از مشاغل هیأت علمی را در دست داشتند در مقابل 15 و هفت دهم درصد در سایر رشته ها. در سال 1989 این درصدها 9 درصد برای جغرافیا و هجده و نه دهم درصد برای سایر رشته ها بود.
جغرافیا در مقایسه با سایر رشته ها خسته کننده است. پرسش این است که آیا این شکاف کمتر شده است یا خیر؟ این سوال به طور خاص وضعیت زنان را در رشته جغرافیا هدف قرار می دهد.
بر طبق آمار «وایت»[14]، منتشر شده در سال 2000، در سال 1998-1999، 117 زن، 14 درصد از اعضای هیأت عملی جغرافیا در کانادا را تشکیل می دادند. تنها 2 درصد از آن ها، استاد تمام بودند. در حالی که در علوم اجتماعی 15 درصد از اعضای هیأت علمی زن بودند. در علوم ریاضیات و فیزیک که به طور سنتی، رشته هایی مردسالارتر از علوم اجتماعی هستند، 4 درصد از زنان عضو هیأت علمی بودند.
این آمارها مرا به این فکر می اندازد که آیا رُز در پی این بوده است که بررسی کند آیا چیزی در جغرافیا وجود دارد که منحصرا زنان را طرد می کند؟ خبر خوب این است در همان سال 1999- 1998، 22 درصد از دانشیارها و 30 درصد از استادیارها زن بودند. این برای مایی که به زودی وارد بازار کار می شویم، خوشحال کننده است. اما خبر بد این است که این آمارها جغرافیا را در جایگاهی قرار می دهد که علوم اجتماعی در سال 1989 داشت.
آمارها ما را باید به این سوال برساند که آیا این که فمینیسم در میان دانشجویان تحصیلات تکمیلی (از جمله خودم) شکل گرفته است، جای خوشحالی و جشن گرفتن دارد یا نه؟ این سوالی جدید نیست؛ همانطور که بسیاری از نویسندگان اشاره کرده اند، در جهانی که ما در آن بسیاری از تفاوت ها را به رسمیت می شناسیم و تأیید می کنیم، کشمکشی میان امکانات موازنه گر و تفرقهانداز درجریان است. مکداویل، این تناقض را به طرز تأثیرگذاری خلاصه بندی می کند؛ وقتی که می پرسد آیا ما به یک طبقه بندی به نام زنان برای به دست آوردن دستاوردهای اساسی نیاز داریم یا خیر؟ به عبارت دیگر آیا به رسمیت شناختن فراوانی تفاوت های اجتماعی در پروژه های اجتماعی می تواند نتیجه معکوس داشته باشد؟ با وجودی که این یک پرسش جدید نیست اما به نظرم اگر برداشت من درست باشد که نسل زنان دانشجوی دارای تحصیلات تکمیلی امروز با پیش زمینه ی فمینیسم کار می کند؛ چرا این سؤال پیش نیامده است که براساس شاخص های برابری زنان، رشته جغرافیا تا کنون از سایر رشته ها عقب افتاده است و در پسِ آن هاست؟
به عبارت دیگر، آیا فمینیسم آشنای ما — که ظاهرا به عنوان شاهدی بر موفقیت جنبش فمینیسم قابل مطالعه است — در زمان مقابله با رشته های ناکارآمد، به نوعی فمینیسم آبکی و پراکنده و ناتوان بدل خواهد شد؟
بله؛ پاسخ شایسته: استدلال و بحث، یک تمرین است.
من و سردبیرم همدیگر را دست می اندازیم، وقتی هردویمان مقالاتمان را با این عبارت شروع می کنیم: «من یک جغرافیادانِ فمینیست نیستیم، اما… » هیچ کدام از ما درباره زنان و یا جنسیت درس نخوانده ایم. به هر حال ما هنوز مقالات فراوانی را درسطح تحصیلات تکمیلی، در مورد این که چگونه جغرافیا و فمینیسم با یکدیگر هم پوشانی دارند، ویرایش می کنیم. اما ما فمینیست هستیم و ما جغرافیا خوانده ایم و جغرافیا هنوز به جایگاهی نرسیده است که به راحتی بتوانیم بگوییم ما در جغرافیای فمینیستی کار نمی کنیم. ما ممکن است درس جغرافیای زنان را نخوانده باشیم اما واقعیت زندگی دانشگاهی این است که ما نمی توانیم از مسئولیت مطالعه زنان درجغرافیا بگریزیم.
آیا جغرافیای فمینیسم بدون مطالعه ی جنسیت امکان پذیر است؟ پاسخ من یک بله ی تجربی است. جغرافیای فمینیسم بدون مطالعه ی جنسیت امکان پذیر است؛ زیرا ما در حال انجام دادنش هستیم. مک داویل (1999) می نویسد که هدف ویژه ی جغرافیای فمینیستی باید تحقیق در موردطبقه بندی های جنسیتی و طبقه بندیهای فضا و رابطه ی بین این دو باشد؛ به قصد آشکار کردن ساختار و برداشتن نقاب از ظاهر طبیعی آن ها. برخی از ما این موضوع را به صراحت در انتخاب موضوعات تحقیقاتی مان در نظر گرفته ایم. سایرین زندگی روزمره ما را در دانشگاه و رشته جغرافیا به عنوان مکانی برای تحقیقات فمینیستی انتخاب کرده اند. به عنوان دانشجویان تحصیلات تکمیلی که یک روز ممکن است به عنوان عضو هیأت علمی مشغول به کار شود، ممکن است همه ی علائق تحصیلی مان در مورد جنسیت نباشد ولی باید سعی کنیم که به جغرافیای فمینیستی توجه کنیم.
در واقع ممکن است ما در جایگاهی قرار گرفته باشیم که در آن مطالعه ی زندگی زنان، یک مؤلفه ضروری برای جغرافیای فمینیسم نیست، اما ما به طور قطع این مسؤولیت را داریم که مطمئن باشیم که جغرافیای فمینیسم راه مربوط به رشته های تربیتی را ادامه می دهد. رُز(1999) اشاره کرده است که بحث های مربوط به نقش زنان یک نوع تمرین است. این عبارت می تواند برعکس هم خوانده شود؛ تمرینات، بحث ها هستند.
مسأله این است که اگر شاخص های برابری در بخش آموزشی مان، در عمل رو به کاهش باشد، بدین معنی است که باید برای بحث از منظر جغرافیای فمینیستی فراخوانده شویم. به عنوان مثال اصول فمینیسم برای سازمان دهی و ایجاد همبستگی، می تواند به ما به عنوان دانشجوی تحصیلات تکمیلی کمک کند که در برابر اصول و قانون اساسی و رفتار واحد دانشگاهی که زنان را به حاشیه می راند، مقاومت کنیم و آن ها را نقد کنیم. اگر ما به عنوان دانشجویان تحصیلات تکمیلی، اصولی که در واحد آموزشی مان رعایت نمی شود را نشان دهیم کاری جز تمرین جغرافیای فمینیستی انجام نداده ایم.
جواب بله ی من بیشتر از یک حس مسؤولیت پذیری است. همانطور که پیش تر در این مقاله آورده شد، من اولین مواجهه ام با نظر هایدن را یادآوری کردم که شهرها می توانند جنسیتی باشند. دانستن این که شهرها چگونه ساخته می شوند در من طرز تفکری ایجاد کرد که دیدی را که قبلا به شهر داشتم، برای همیشه تغییر داد. از زمانی که من به شهرها به طور حرفه ای نگاه می کنم، آن چه که امروز چشمانم می بینند همان شهری نیست که برای من قبلا وجود داشت، پیش از آشنایی با دولورس هایدن. احساس من این است که امروزه برای بسیاری از زنان فارغ التحصیل در رشته جغرافیا، فمینیسم انتقادی کمک می کند به نمایش اولیه به این عقیده که مکان – هر گونه جایگاهی برای زندگی – با مناسبات قدرت ارتباط دارد. همان طور که در خلال برنامه های تحصیلات تکمیلی پیش می رویم، بر خیلی از ما روشن می شود که این حقیقت دارد که مکانی که ما از آن صحبت می کنیم، شهرها یا دانشگاه هایی هستند که ما در آن زندگی می کنیم.
به عنوان نتیجه گیری من می خواهم دوباره نگاهی بیاندازم به این موضوع مرزهای زیررشته ها. من می خواهم در نمودار ون جغرافیا تجدید نظر کنم؛ با وجود این که این نمودار را در بدو شروع تحصیلات تکمیلی طلب کردیم، اما به تدریج ثابت کرد که برای مفهوم بندی رشته ناکافی است. به جای این که علائق دوگا نه ام به باغ بانی و فمینسیم را با دوایری تصویر کنم که با یکدیگر هم پوشانی دارند، شاید بهتر است که آن ها را به بعنوان پشته تصور کنیم. پشت مطالعه ی من از محوطه سازی، پشت علاقه ی من از برابری حقوق بین رشته ها، پشت هر آن چه من انجام می دهم، دایره ای است که فمینیسم نامیده می شود. این ممکن است پیچیده تر از فمینیسم موج دوم باشد، این ممکن است با نظریه ی پست مدرن درهم تنیده شود و ممکن است ساده تر از آن باشد که به طور روزانه فراموش شود. اما این آن جاست. به طور غیرتصادفی اول است. همیشه بوده است؛ پیش از آن که من نوشته های رالف و مینینگ و توآن را کشف کنم و یک جغرافیادان فرهنگی شوم. من شکی ندارم که این مرا جغرافی دان بهتری می کند.
پانوشت ها:
سپاسگزاری: تشکر می کنم از منتقدی ناشناس برای این پیشنهاد که اصول فمینیستی ایجاد همبستگی می تواند در مؤسسات مورد کاربرد قرار گیرد. سپاسگزارم از رانوباسو، ییلویت، لوئیزاورونیس، به خاطر شرکت در بحث های میزگرد و از ذاکرتیلور برای بدست آوردن آمار و ارقام و همچنین متشکرم از نظرات دو خواننده ی ناشناس.
* – عکس مقاله تزئینی است و مربوط به مقاله نمی باشد.
[1] Jennifer Hall, Department of Geography, University of Toronto, Ontario, Canada M5S 3G3
?the next generation: Can There Be a Feminist Geography Without Gender
[2] Topophilia
[3] England
[4] Moss
[5] Tedlock
[6] Wolcott
[7] Frohlick
[8] England
[9] Hayden
[10] McDowell
[11] Sharp
[12] Pratt
[13] این مقالات را ببیند:
Nash, Murphy andCloutier-Fisher
[14] White
منابع:
+ There are no comments
Add yours