مدرسه فمینیستی: مطلب زیر، شانزدهمین روایت از مجموعه «تجربه های زنانه» است که توسط فرانک فرید، شاعر، مترجم و فعال حقوق زنان، به فارسی برگردانده شده است. مجموعه «تجربه های زنانه» را فرانک فرید از کتابی که «ریوکا سالمن» آنها را گردآوری[1] و به چاپ رسانده، انتخاب و ترجمه کرده است. ماجرای زیر یکی از این روایت ها به قلم «تئس دِهوگ» است. پانزده روایت این مجموعه تحت عنوان «سرت به کار خودت نباشد!»[2]، «نقاش شهر»[3]، «دستشویی از آنِ ما»[4]، «دوچرخه سوار بینوا»[5]، «موعظه های مجرم»[6]، «پرش به سوی آلپ»[7] و «لغو مینی ژوپ در نه روز»[8]، «می توانی قوانین را به چالش بکشی»[9]، «غوز بالا غوز»[10]، «شب نجات مامان، یا شب از دست رفتن کودکی ام»[11]، «دل و جرات دادن در آخر راه»[12]، «رو کم کنی در مدرسه»[13]، «ملاقات مایک با دایکز»[14] «دستتو بکش»[15] و «جلوی هیچکی کم نیار»[16] پیشتر در مدرسه فمینیستی منتشر شده و شانزدهمین روایت از این مجموعه را در زیر می خوانید:
یک روز که حسابی احساس جسارت میکردم، یک تاپ چسبان خریدم!
در تمام طول زندگیام دختر چاقی بودم و پوشیدن لباسهای لُختی و تنگ مناسب حال من نبود. تا اینکه در یک روز داغ داغ، با توجه به اینکه لباسهای تابستانی سبـُک زیادی نداشتم، به طرف یک فروشگاه لباس زنانه مخصوص افراد چاق راه افتادم. فروشگاه مدِ روزی نبود، اما به آسانی میتوانستم تیشرتهای مناسب هوای گرم مدّ نظرم را پیدا کنم. طبق معمول، تیشرتهای همیشگی من آنجا بودند، اما نمیدانم چرا برگشتم و در قسمت تاپها و لباسهای آستین حلقهای شروع به پرسه زدن کردم. زن فروشنده وقتی دید چشمم دنبال آنهاست، گفت «چرا چیزی را که نمیتونی پنهانش کنی، میپوشونی؟» با چنین استنباط منطقی دیگر نمیشد مخالفت کرد!
وقتی در اتاق پرو به آینه نگاه کردم، چیزی را که دیدم، تودهای تایر مانند دور کمرم بود و گوشت و پیههای اضافی رو بازوهایم. برای مدتی به خودم زل زدم، ولی بعدش پیش خودم گفتم، دیگه ممکنه هرگز جرأت پرو یک همچی چیزی رو نداشته باشم. بنابر این، نخواستم این آخرین شانسم را از دست بدهم و خریدمش! بعلاوه، خودم را متقاعد کردم که هیچکس زیر نور لامپ فلورسنت خوب دیده نمیشود.
چند هفتهای این تاپ توی کمد لباس من جا خوش کرد. چند بار توی خانه امتحانش کردم. اما هیچوقت از آپارتمانم بیرون نیامد. بعدش که یک روز داشتم سفر میٰرفتم، آن را هم توی ساکم گذاشتم. امیدوار بودم شهامت پوشیدن آن را توی شهر غریب داشته باشم؛ شهری که در آن زندگی نمیکردم و کسی را نمیدیدم که ممکن بود دوباره ببینمش.
بالاخره، روز موعود از راه رسید و موقع بیرون رفتن آن تاپ را پوشیدم!
نتیجه حیرتانگیز بود: کسی عجیب نگاهم نکرد؛ کسی بهم زل نزد؛ و دنیا از حرکت نایستاد! حتی نیشخند کسی را ندیدم و یا هِرهِر کسی را نشنیدم. احساس خوبی داشتم. بیباکیِ خودم را تحسین میکردم. حتی برایم مهم نبود که فقط ساعد دستم برنزه شده و بازوهایم سفید ماندهاند. بازوهای من هیچوقت رنگ آفتاب به خود ندیده بود. چنین احساسی از رهایی محشر بود. احساس برهنگی و کمی هم جذاب بودن میکردم.
آنچه را که آن تاپ برایم به ارمغان آورده بود عالی بود، و نیز آنچه را که من با تاپم کرده بودم. اون باعث شده بود با تن و بدن خودم راحت باشم و زیبایی آن را درک کنم، و من توانسته بودم یک تاپ خالی و ملالآور را به خوبی پر کنم.
توضیح: تئس دِهوگ دختری چاق و جذاب از ونکوور کاناداست. او جوان و زیباست و درصدد است تا کاری کند که همهی افراد چاق در دنیا تن و هیکلِ خود را دوست داشته باشند.
پانوشت ها:
[1] That Takes Ovaries!
[2] http://feministschool.com/spip.php?…
[3] http://feministschool.com/spip.php?…
[4] http://feministschool.com/spip.php?…
[5] http://feministschool.com/spip.php?…
[6] http://feministschool.com/spip.php?…
[7] http://feministschool.com/spip.php?…
[8] http://feminist-school.com/spip.php…
[9] http://feministschool.com/spip.php?…
[10] http://feministschool.com/spip.php?…
[11] http://feministschool.com/spip.php?…
[12] http://feministschool.com/spip.php?…
[13] http://feministschool.com/spip.php?…
[14] http://feministschool.com/spip.php?…
+ There are no comments
Add yours