مدرسه فمینیستی: مطلب زیر، هفدهمین روایت از مجموعه «تجربه های زنانه» است که توسط فرانک فرید، شاعر، مترجم و فعال حقوق زنان، به فارسی برگردانده شده است. مجموعه «تجربه های زنانه» را فرانک فرید از کتابی که «ریوکا سالمن» آنها را گردآوری[1] و به چاپ رسانده، انتخاب و ترجمه کرده است. ماجرای زیر یکی از این روایت ها به قلم «ایریس استمبرگر» است. شانزده روایت این مجموعه تحت عنوان «سرت به کار خودت نباشد!»[2]، «نقاش شهر»[3]، «دستشویی از آنِ ما»[4]، «دوچرخه سوار بینوا»[5]، «موعظه های مجرم»[6]، «پرش به سوی آلپ»[7] و «لغو مینی ژوپ در نه روز»[8]، «می توانی قوانین را به چالش بکشی»[9]، «غوز بالا غوز»[10]، «شب نجات مامان، یا شب از دست رفتن کودکی ام»[11]، «دل و جرات دادن در آخر راه»[12]، «رو کم کنی در مدرسه»[13]، «ملاقات مایک با دایکز»[14] «دستتو بکش»[15]، «جلوی هیچکی کم نیار»[16] و «زیبایی پر و پیمان»[17] پیشتر در مدرسه فمینیستی منتشر شده و هفدهمین روایت از این مجموعه را در زیر می خوانید:
تقریبا نصفشب بود. نسیم گرم اقیانوسِ آرام از میان پنجرههای بزرگ ویلا با چشمانداز وسیع، داخل میآمد و همچون رقص والس میچرخید. میتوانستم صدای امواج را بشنوم و بوی نمکآلودِ مه را حس کنم. اینها همراهان عالیای در پذیرایی از مقامات ممتاز اروپایی و آمریکای جنوبی بود که میزبان ما، «آلن» تدارک دیده بود. او میخواست مرا که مسئول مقصد نهایی پروژه بودم، خشنود کند. من مثل سیندرلا برآورد کنندهی انتظارات افراد در آن مهمانی بودم.
مهمانها با بهترین الفاظ دربارهی پروژه حرف میزدند. آنها نقش مرا در شکل دادن به آن تحسین میکردند. شبی بود با ماه بدر شگفتانگیزاش که من آن را به مثابه پاداشی برای خودم تصور میکردم. بعد از سالها کار سخت، و بهرغم انتقاد همکاران که «دو زن نمیتوانند در این بازار موفق شوند» من و شریکم توانسته بودیم اولین شرکت مهندسی مشاور را در ونزوئلا تأسیس کنیم. بدون از دست انسجاممان، توانسته بودیم قراردادهای مهمی را در کشورمان برنده شویم و حضوری مقتدر در کشورهای دیگر بدست آوریم.
حتی رقبایی که اوایل ما را ریشخند میکردند، بالاخره قبول کرده بودند که ما اهل کنار کشیدن نیستیم. آنها دیگر دست از اغوای ما با پیشنهاد موقعیتهای اجرایی برداشته بودند و حالا میخواستند شرکت ما را بخرند. برسمیت شناختن ما بهمثابه منابع، پول و قراردادهای بیشتر برای ما بود. من از این نردبان بالا رفته بودم و داشتم به اوج آن میرسیدم. حضور من در کشورهای خارجی و مباشرت من در این پروژه اثبات این مدعا بود.
اما با وجود این موفقیت، چیزی از بیخ و بن غلط مینمود.
در آن ویلای باشکوه، من با آسودگی در میان افراد بلندپایه نشسته بودم؛ نمایندگان دولت که میتوانستند پول و وام در اختیار ما بگذارند، مقامهای کنسرسیومهای آمریکایی-اروپایی که میتوانستند پروژه را اجرا کنند و یک مقام سیاسی محلی که با شعف، مجلس را بدست گرفته و تصریح کرد «چنین تسهیلات الکتریکی و صنعتیـکشاورزی میتواند منطقهی ما را برای همیشه دگرگون کند.»
روز بعد باید برای دادن گزارش به دفتر نمایندگی شرکت بینالمللیای که مرا به کار گمارده بود به واشنگتن پرواز میکردم. وظیفهام این بود اطمینان دهم پروژه، استانداردها را در قبال محیطزیست و مردم بومی که از آن متأثر میشدند بهقدر کافی رعایت میکند. بعد از یک کار سخت و زیاد به دستاورهایم مباهات میکردم. با وجود گفتگو در فضایی مطلوب، نمیدانم چرا بهجای شادی ناشی از انجامِ کار، چنان بیحد و حصر احساس اندوه میکردم.
در صورت اطرافیان خود بدنبال جوابی روشن میگشتم. اول از همه میزبان ما که میلیونر خوشتیپی از آمریکای جنوبی بود که باور داشت با اجرای این پروژه لطفی در حقِ ملتش میکند؛ شادی آشکار و حتی غرور او مأنوس بود. با نگریستن در آینهی تحریف، سادگی/خامدستی خودم را میدیدم. اما آن آینه چیزهای بیشتری نشان میداد: شباهت بین صورتهای ما را. صورت او هم، مثل صورت من حاکی از تبار مشابه بومی ما بود. استخوان گونه و موهای ما، شبیه هم بود. ناگهان آن وضوح و روشنی را که در پیاش بودم، یافتم.
نردبانی که از آن بالا میرفتم، نردبان اشتباهی بود.
سراسیمه به گذشته نگاه کردم، به آلن و دو جفت خدمتکار ساکت، در دو سوی پشت سر او، همچون چهار ستون از شکیبایی موروثیشان، که منتظر کوچکترین دستور از سوی رئیسشان ایستاده بودند. آنها صرفا ویژگیهای سرخپوستی نداشتند؛ آنها کاملا از بومیان آمریکا بودند. حضور آنها، همچون نگاه خیرهی مایاها، اینکاها، و آزتکهایی که من طی سفرم برای این پروژه دیده بودم، غمی عمیق در من برمیانگیخت. در کشورهایی که به آنها سفر میکردم، مردم بومی را میدیدم در فقر خردکننده، که گاهی با پوشیدن لباسهای محلی رنگارنگ برای جلب جهانگردان، و یا با دستفروشی اسباببازیهای سرهمکردنی که بنظر میرسید ساخت تایوان باشند، اغلبِ خیابانهای شهرها را پر کرده بودند. اینها مردمانی بودند که انتظار میرفت این پروژهها به آنها کمک کند.
فکر کردم، باید بهتر میدانستم که فساد و بینظمی آمریکای لاتین، کارِ هر تغییر واقعی را که از خارج اعمال میشد، دشوار میکرد؛ هر تغییر از بالا نظیر پروژه ما را. کارخانهها و خدماتِ این چنینیِ کشورهایِ موسوم به جهان اول، چیزی بجز بدهی و رنج، عاید کشورهای جهان سومی نمیکرد. حقایق، چه در گزارش کارشناسان علوم اجتماعی و چه از شواهد امر، کارایی پیشرفتهایی از این دست را تأیید نمیکرد.
آنشب من به بیهودگیِ کاری که میکردم، پی بردم. آنشب در ویلای آلن، دیدنِ بومیانی که بهشکلی مضحک، مثل زنان خدمتکار انگلیسی لباس پوشیده بودند، وجدان مرا بیدار کرد؛ همچون ارواحی از گذشته که در جستجوی انتقام قرنها خیانت بود. بومیان ـ مردمان من ـ قربانیان استعمار کهنه و نو و حتی متخصصان بینالمللی توسعه با نیات خوب بودند. این پروژه، نظیر هزاران پروژهی دیگر با هدف کمک به فقرا، تنها بانکداران، شرکتهای اروپایی- آمریکایی و سیاستمداران فاسد آمریکای لاتین را بهرهمند میکرد.
تا آنشب، این مجلسی بود که من در آن میرقصیدم.
آنشب آن اکسیر غریبِ اقیانوس، آن لذتجویی حارهای، و آن غم غیرقابل تحمل درونی، سبب شد تا متوجه شوم که نه در یک مهمانی باشکوه، بلکه در یک بالماسکه شرکت کردهام. مثل قهرمان دوران کودکیام، سیندرلا، رو به قصر نهاده بودم و حالا باید مثل او از آنجا فرار میکردم. در حال ترک ویلای آلن، بعد از نیمهشب بود که فهمیدم مجلس رقص برای من بهسر رسیده است.
با همان سرسختیای که قدم در راه سیندرلا گذاشته بودم، حالا از آن میگریختم. در اوج موقعیت شغلیام، از شهرت، ثروت و آسودگی خاطر صرفنظر کردم. درپی راههای بهتری برای خدمت به مردمم بودم، با نگرشی متفاوت که بتواند به گونهای دیگر به نیازهای آنها برسد. با استفاده از تجربهای که از کار قبلی داشتم، شرکت دیگری بنا کردم با دیدگاهی متفاوت از قبل که بر پایهی عشق و احترام باشد. فلسفه اصلی کار ما نه بر پایهی گسترش و بهرهکشی، بلکه ترویج تغییرات انسانی بود ـ این بار با شروعِ کار از پایین به بالا.
زن بومی درون من، که در صعود از پلههای ترقی، از خودم هم پنهانش کرده بودم، حالا دیگر آزاد و رها شده بود. آن غم عظیم هم، از وجودم رخت بست.
توضیح: ایریس استمبرگر در منطقه بوستون آمریکا، دربارهی خلاقیت، نوآوری و رهبری مینویسد و تدریس میکند. آموزشهای او الهام گرفته از افسانهها و اسطورههای بومیان آمریکا است.
پانوشت ها:
[1] That Takes Ovaries!
[2] http://feministschool.com/spip.php?…
[3] http://feministschool.com/spip.php?…
[4] http://feministschool.com/spip.php?…
[5] http://feministschool.com/spip.php?…
[6] http://feministschool.com/spip.php?…
[7] http://feministschool.com/spip.php?…
[8] http://feminist-school.com/spip.php…
[9] http://feministschool.com/spip.php?…
[10] http://feministschool.com/spip.php?…
[11] http://feministschool.com/spip.php?…
[12] http://feministschool.com/spip.php?…
[13] http://feministschool.com/spip.php?…
[14] http://feministschool.com/spip.php?…
[15] http://feministschool.com/spip.php?…
+ There are no comments
Add yours