مدرسه فمینیستی: نمی دانم کجای زمان ـ مکان ایستاده ام؟ هر جایش که باشم در خمیدگی های آن خم شده ام. می گوید مگر خط راستی هم وجود دارد که کسی بتواند خم نشود. می گوید همه چیز منحنیست. کوتاه ترین راه هم راه مستقیم نیست، راه منحنیست. تلنگری به تئوری های تثبیت شده.
علاقه ام را که می بیند، به حرف هایش ادامه می دهد، می گوید مجموع زاویه های یک مثلث، 180 درجه نیست، بیشتر از آن است. وقتی سکوتم را می بیند، مثلثی می کشد و با ضلع های منحنیِ مثلث آن را ثابت می کند.
خطوط با انعطاف و انحنایشان، قانونی چندین ده ساله را بر هم زده اند، یعنی، از این پس دیگر قانون ثابتی نخواهد بود؟ با این همه نسبیت، چگونه می توان به قطعیتی رسید؟
فکر می کند، چرا من انعطاف نداشته باشم. چرا خود من منحنی نباشم و خودم را ثابت نکنم. حالا دیگر «نیازی به این نیست که به دیگران قدرت بی اندازه بدهیم و به خودمان وقعی نگذاریم،… امروز روی قدرتم حساب می کنم … خودم را هم باور می کنم.»
بی مقدمه می گوید: عقل من از تو کمتر نیست که هیچ، حرفی نزن، کاری نکن که بگویم حتی زیادتر از عقل توست. از نگاهش می ترسد، هر وقت که حرف های غیرعادی و خلاف عرف بشنود، سکوت نمی کند. اگر احساس کند ذره ای از قدرتش کم تر انگاشته شده، همه چیز را به هم می ریزد. گوش هایش را طوری تنظیم کرده تا حرف ها موقع عبور از آن به چیزی تبدیل شوند که او از قبل آن ها را در ذهنش گذاشته است. می گوید حالا ثابت می کنم. می پرسد چه جوری؟ وقتی اشتیاق او را می بیند وقت تلف نمی کند. وایت بردی از پشت راحتی بیرون می کشد که رویش اسکن دو مغز چسبانده شده است. و او ساکت می نشیند. مغز او و خودش را اسکن کرده است. هفته ی پیش به بهانه ی کنترل سالانه این کار را کرده بود. با خط کش آن ها را یک به یک نشان می دهد و می گوید، این مغز من و این هم مغز تو. خوشحال می شود. می گوید مغز من که بزرگ تر است پس عاقل ترم.
جوابش را نمی دهد. با خط کش منحنی های در هم رفته ی نیمکره ی چپ و راست خودش را نشان می دهد و می گوید، ببین این منحنی های نیمکره ی چپ و راست من همه اش کار می کنند و هم زمان هم کار می کنند. یک اتوبان 18 بانده، وسط دو نیمکره می کشد، افکار و همه ی چیزهایی را که هم زمان از طریق اتوبان در رفت و آمد ما بین نیمکره ها هستند را نشان می دهد. بعد جاده ای یک طرفه بین نیمکره ی راست و چپ او می کشد. وقتی فکری یا چیزی می خواهد از نیمکره ی راست یا چپ او به طرف دیگر برود، باید صبر کند تا آن یکی بیاید بعد او برود. جاده ی او یک طرفه است.
می گوید، همین جوری نیست که من می توانم همزمان چند کار انجام دهم و چند فکر بکنم. تو وقتی به تلویزیون نگاه می کنی، دیگر حواست به چیز دیگری نیست. البته حُسن این نقص در این است که تو خیلی خوب می توانی روی هر چیز که بخواهی تمرکز کنی، اما ذهن من بین این همه فکر و کار نمی تواند به راحتی ذهن تو، تمرکز کند. با این کارهای پیچیده و هم زمان، جهان من روز به روز بزرگ تر می شود و خودم بالغ تر و منطقی تر. فکر می کنی چرا جهانت رفته ـ رفته این اندازه کوچک تر می شود و خودت کودک تر؟ همه ی حرف هایت را می زنی، همه ی بهانه هایت را می گیری، بعد هم قهر، قهر تا… وای چه قدر قهر می کنی تو. شده ای کودک کثیرالقهر، دیگر نمی توان به قهرهایت اعتنا کرد. وقتی می گویند آدمی در کودکی بچه است و در پیری، روی صحبتش بیش تر با توست تا من. این جوری فکر کنی دیگر از این که به اریکه ی قدرتت دست درازی شده و تو باید هر طور شده تقدست را پس بگیری، ناراحت نمی شوی. می بینی آن که باید پیش تر از تو تابو می شد، زیر پا له می شود، دیگر ول می کنی این تابوها را. وقتی پیمانه ای برای اندازه گیری هر عمل و فکری نداشته باشی، خودت هم اذیت نمی شوی، دیگران را هم اذیت نمی کنی.
حالا این منحنی ها هستند که حرف می زنند. بگذار این منحنی ها که حالا هم که حالاست زیر خط های مستقیم دارند دست و پا می زنند، بیایند بالا و نفس راحتی بکشند و نقش خودشان را ایفا کنند. باور کن این منحنی ها رقصنده های خیلی خوبی هستند، انعطاف دارند، جایی که لازم باشد، زیاد خم می شوند و جایی کم. حرکت کرم خاکی ها و مارها را دیده ای. با خط راست نمی شود حرکت کرد. خط مستقیم آدم را خسته می کند، ایستا می کند، دگم و جزم اندیش می کند. با حرکت روی منحنی ها آدمی با ریتم جهان هماهنگ می شود، انعطاف دارد، خلاق می شود، از همه چیز لذت می برد، زیرا که یک لحظه با لحظه ی قبل خود خیلی تفاوت دارد و او این تفاوت را می بیند و قبول می کند، وقتی تفاوت ها را قبول کرد، همه را قبول می کند و خودش را هم. همیشه انگیزه دارد برای رفتن، ته راهش مثل خط مستقیم ثابت نیست، یک چیزی را از قبل آن جا نگذاشته که به آن برسد. می رود هر چه پیش آید، خوش آید، خودش را برای همه چیز آماده کرده است، می خواهد به دریا برسد، به کوه، به دره، به طوفان، به سیل و … به هر جا که رسید، در دم می تواند تصمیم بگیرد. همیشه در جریان زندگیست، نه این که آن را تقلید کند، باور کن از زمان محاکات خیلی وقت است که می گذرد. تو هم به جای تقلید از پدرانت خودت را به این منحنی ها بسپار. آن وقت می بینی که زندگی چه قدر زیبا و چالش برانگیز است. از پدرانت سرپیچی کن. «سرپیچی ها و مقاومت ها نیز کار خود را می کنند و در زمان های مختلف برخی از تقدس ها، باورها و اسطوره ها زدوده می شود و گاه با واژگون سازی بی اثر می گردد. با این وجود همه ی …»
آن زمان دیگر مرا با معیارهای آن ها در ذهنت نمی گذاری، در درون این منحنی ها و بیرون از ذهنت مرا می بینی و می شناسی. قابلیت هایم را می بینی و مرا باور می کنی. تو هم دیگر مثل پدرانت نیستی، جایی که باید از گذشته ات جدا شده ای. من هم تو را بیرون از ذهنم می بینم و می شناسم.
یکی می شویم. دیگر «در ما عناصری که مذکر و مؤنث خوانده می شوند، مجزا نیستند.»
+ There are no comments
Add yours