پرنده

۱ min read

داستانی از مینا زندی / ترجمه مهدی داودی-20 بهمن 1386

زن ازصدای جیغ پرنده ای از خواب پرید. چراغ هنوز روشن بود. احتمالا هنگام خواندن خوابش برده بود. شوهرش هنوز درکتابخانه مشغول کار بود. زن کتاب وعینکش را پشت تخت خواب یافت وتلاش کرد تا داستان جذابی را که داشت می خواند ادامه دهد، دروازه راشامون، نوشته ا.ج.پارکر. حتماخیلی خسته بوده که بدان شکل به خواب رفته بود. فریاد پیوسته پرنده تمرکزش را به هم می ریخت . بلند شد ، به بیرون ازپنجره خیره شد تا مسیر صدا را پیدا کند.صدا واقعا گوش خراش بود. احتمالا بسیار دیروقت بود. زن به آشپزخانه رفت و آن وقت دریافت که تقریبا نیمه شب است . فریادهای نافذ ادامه داشت. زن بالاپوشی برشانه انداخت و به ایوان رفت. آخرهای ماه آوریل بود اما هوا هنوزبسیار سرد بود. آنها در محله ای قدیمی در بروکلین زندگی می کردند درجایی که خیابان ها و خانه های قدیمی رنگ و وارنگ و زیبای سبک ویکتوریایی در دوسوی آنها ودرختان تناورپیر افرا و بلوط حال و هوای حومه ای بسیار رمزآلود را آفریده بود. امسال سروکله شکوفه ها و برگ ها کمی زودترازهمیشه پیدا شده بود. زن تلاش کرد تا بفهمد که فریاد پرنده ازکجا می آید. اندیشید محل صدا چه بسا دوخانه آن سوتر باشد. اما اوچیزی نمی توانست ببیند. به سوی صدا قدم برداشت اما خیلی تاریک بود ودرخت بسیاربلند بود وانبوه عظیمی ازبرگ های عشقه به دورآن پیچیده بود. زن چیزی نمی توانست ببیند. اندیشید که پرنده ازتنهایی یا درد فریاد می کشد. و هنگامی که پای جانوران به میان می آمد زن همیشه می اندیشید که تنهایی ازهمه ناراحتی ها جلوتر است . چندین بار دستانش را به هم کوبید تا پرنده دست کم بداند که او کجاست. هیچ فایده ای نداشت و پرنده فقط بلندتر فریاد کشید. به پنجره های همسایگان نکاه کرد. به نظر می آمد که همگی خواب باشند. به خانه بازگشت ، ازپله ها بالا رفت وبه کتابخانه پیش همسرش رفت وبه او گفت که باید پلیس را خبر کنند.

شوهرپرسید: برای چه؟

◀️  پرنده ای هست که یاگم شده ویا لای شاخه ها گیرکرده و به کمک نیاز دارد.

◀️  پرنده را ولش کن ، او فقط دارد می خواند.

◀️  گوش کن، پرنده ها نیمه شب نمی خوانند.این خواندن نیست فریاد است.

◀️  بعضی ها نیمه شب می خوانند.

◀️  کدام پرنده ها ؟ آمریکایی ها؟

◀️  من نمی دانم ، بعضی ها می خوانند.

◀️  من پلیس را خبر می کنم.

◀️  اما پلیس برای کارهای ضروری و جدی می آید.

◀️  پرنده ای دردام آن قدراضطراری هست که پلیس بیاید.

◀️  پرنده و پلیس را به حال خودشان بگذار و برو بخواب. گذشته از این،”بی” تا حالا آن را شنیده و چه بسا پلیس را خبرکرده باشد، اودراین جورچیزها خبره است

زن به رخت خواب رفت و تلاش کرد تا کتابش را بخواند اما نتوانست. نمی توانست باورکند شوهرش، که آن قدر به هرصدایی حساس است و تقریبا همه دستگاه ها ، از جمله ساعت ها را از کارانداخته تا دوروبرخانه وزوز و تیک تاک ناچیزی هم نکنند، حالا نسبت به فریاد گوش خراش این پرنده بیچاره چنین بی تفاوت باشد. حتی عجیب تر این بود که هیچ کس اذیت نمی شد. به نظرمی رسیدهمه خواب اند ، حتی “بی” که گوش های خوبی داشت و انگشتانش روی شماره 911 برنامه ریزی شده بود ، به نظر می رسید امشب کرشده است .

صدا افتاد و زن تلاش کرد تا کمی کتاب بخواند اما فایده ای نداشت. اندیشیدن درباره پرنده ای تنها باچنین صدای نا آشنا که دسته اش هم آن را جا گذاشته بودند، او را رها نمی کرد. هنگامی که پرنده باز آغاز کرد او یک صفحه هم تمام نکرده بود. این پرنده ازچه گونه ای است ؟ نفیسه درباره پرندگان زیاد می داند اما او در واشینگتن است و حالا هم خوابیده است . زن با حواس پرتی به این چیزها می اندیشید. ساعت یک ونیم بعد ازنیمه شب شد و شوهرش ازکتابخانه بیرون آمد و رفت تا دندان هایش را بشوید. زن بازاندیشید این کار درست 20 دقیقه طول می کشد واو می توانست پلیس راخبرکند.

◀️  پس دیگر مشکل چیست ؟ نکند فکر می کنی پلیس دویست پا از این درخت بالا می رود تا آواز پرنده را گوش کند؟ آنها آتش نشان لازم دارند.

زن از پله ها پایین رفت و شماره 311 را گرفت ووضعیت پرنده را گزارش کرد. مردی از آن سوی خط به او گفت که باید 911 رابگیرد. زن 911 راگرفت ، از پلیس عذرخواهی کرد و گفت مطمئن نیست که آیا تلفن به پلیس برای چنین مسئله ای کاری مناسب است یاخیر وسپس وضعیت را توضیح داد وگوشی راگذاشت . شوهرش کار شستن دندان ها را پایان داد ، شب به خیری گفت وبه رخت خواب رفت ، “دستگاه صدای نرم”(1) را روشن و چراغ را خاموش کرد . زن به اتاق کارخود رفت و تلاش کرد با خواندن روزنامه های ایرانی روی اینترنت خود را سرگرم کند. حدود پنجاه زن با روسری سفید به ورزشگاه رفته بودند تابازی فوتبالی ملی را تماشاکنند. پلیس آنهارادستگیرکرده وبه بازداشتگاه انداخته بود. پس پلیس برای این کاراست ؟ برای همین نیست که شوهرش تلفن به پلیس را رد می کند ؟ اوباخوداندیشید بله او پلیس را دوست ندارد ، حتی برای کمک. به سوی پنجره رفت تاببیند که آیا پلیس بالاخره آمده است یانه. هیچ چیزرخ نداده بود . به آشپزخانه رفت تاکمی شیر بنوشد. اندکی احساس نگرانی می کرد؛ نه برای پرنده، بلکه احساس می کرد بسیار تنهاست و ازدسته و قبیله خود جامانده است. آرزوکرد ای کاش در ایران بود و می توانست به بازی فوتبال برود وبازنان دیگردستگیر می شد ، هرچند آنها بسیار جوان تر بودند، و حالا می توانست با آنها درزندان باشد . الان درزندان چه آوازی می خوانند ، سرود انترناسیونال نیست ، چه بسا ای زن ای سرود زندگی باشد؟ زن شیرش را نوشید و لیوانش را روی میز درکنار دو تنگ ماهی گذاشت . آب تنگ ها سبز شده بود. به دوماهی تنها درتنگ های جدا نگریست. این نظر شوهرش بود. او تصور می کرد ماهی ها پس ازبیماری با هم کنار نمی آیند. زن فکر می کرد که بیماری ازرودل است. با اینکه بیماری رد شد ، شوهر بسیار جدی براین باوربود که آنها را جدا می باید نگه داشت و زن واداد. او نتوانست به این ماهی ها دل ببندد. آنها برای سال نو ایرانی به ماهی قرمز نیاز داشتند وشوهرطبق معمول از آنها به مدت چندسال نگه داری کرد. این نخستین باربود که ماهی قرمزهای آنها نامی نداشتند. شوهر کسی بود که نام برای آنها انتخاب می کرد و زن نمی دانست چرا این بار چنین نکرد. حالا ماهی ها تقریبا چهارساله بودند. زن به آنها یک کم غذای اضافی به تاوان تنهایی شان داد . مطمئن هم نبود که ابن کارکمکی می توانست بکند.

زن باز به پای پنجره رفت و به بیرون نگریست ، هیچ چیز رخ نداده بود ، فریادهای پرنده بلندتر از هرزمان شده بود. واقعا فکر کرد همه اینها را خیال پردازی کرده است. مانند یک رویا بود . معنی آن چه یود ؟ هیچ کس این ناله و فغان پرنده ها را نمی شنید ؟ اویقین داشت که کسی آن را می شنود ، اما چه کسی ؟ اگرراننده بیچاره تاکسی ای برای نوشیدن فنجانی قهوه و گوش دادن به موسیقی در این خیابان پارک می کرد تا خستگی ازتن به درکند تا به حال چندین نفر ازهمسایگان به پلیس تلفن زده بودند. زن اندیشید چه مردمان عجیبی.

بازبه ایوان رفت ، هیچ پلیسی نبود و فقط فریاد پرنده بود. برگشت و چراغ بیرون را روشن کرد. روشنایی شاید پرنده را به ایوان آنها می کشید. یا چه بسا توجهش را جلب می کرد و او کمتراحساس تنهایی می کرد. حالش کمی بهترشد. به اتاق کارش رفت وبازهم کمی روزنامه خواند. دست کم یک یا دو تفسیردرهرروزنامه درباره زنان زندانی بود. چه همبستگی رشک برانگیزی . یک فعال حقوق بشر،همسریک روحانی برجسته وکارمندانی عالی رتبه به یک دوجین روزنامه نگار وفعال پیوسته بودند تا از این عشاق فوتبال درمیانه مشاجره هایی در سازمان ملل درباره بحران انرژی هسته ای ایران پشتیبانی کنند. زن حسودی اش می شد. اگر او در زندان بود چه قدر از او پشتیبانی می کردند؟ و این پرنده بیچاره چه ؟ ساعت یک ربع به پنج صبح بود، آسمان درکارروشنایی بود، پرندگان دیگر جیک جیک و آواز را آغاز کرده بودند.مانند پرندگان عادی صبحگاهی صدا می کردند و او نامشان را نمی دانست.

زن هرگز نمی دانست که به بعضی چیزها تا چه حد بی اعتنا بوده است، چیزهایی مانند پرندگان. راستی این نخستین بار بود که او به این نکته می اندیشید و به آنها توجه می کرد. گوش داد و دیگر فریادی نشنید. شاید گم شده، شاید بالش شکسته ، شاید مرده. آرزو کرد که ای کاش از دسته اش جا مانده باشد وانتظار برآمدن روز را می کشد تا به سفرخود ادامه دهد. دعا کرد که در امان باشد. همیشه برای افراد تنها دعا می کرد. هرچند تا به حال به تنهایی خو کرفته بود ، هنوز ازتنهایی کس دیگررنج می برد. خواب آلود بود. پتویی برداشت وبه اتاق کارش رفت وبرروی کاناپه تخت خواب شو درازکشید. چه شب عجیبی بود این شب. زن احساس می کرد که حواسش تیزتر شده. هرچیزی را قوی تر حس می کرد. اززمان ازدواج ، برای نخستین بار احساس شکست می کرد. برای نخستین بار نتوانسته بود شوهر را به انجام کاری قانع کند. نه، نخستین بارنبود، پیش ازاین بازهم رخ داده بود. مثلا ماهی ها یا سگ ها . سه سگ آنها که سال گذشته یکی پس از دیگری مردند، هرگز آموزش ندیدند. شوهرش هرگونه انضباط یا آموزش رادرباره آنها رد می کرد. می گذاشت هرکارکه دلشان می خواست بکنند. خوش بختانه آنها سگ های کوچک و خوش خلقی بودند و تربیت شده نیز بودند، وگرنه زن برای قانع کردن شوهر درباره این مسئله نیزاوقات سختی می داشت. به طرزی غریب، شوهر هرگزبا او درباره موضوع های دیگر ناسازنبود ، هرقدر که مسئله پرهزینه یا پر اهمیت بود. زن تنها تصمیم گیرنده بود و به آن عادت کرده بود. اما قصه درباره سگ ها و ماهی ها متفاوت بود؛ و هان درباره موشها. بله بله موشها ، اودوست نداشت آنهارابکشد. نظرش این بود که باید آنها را گرفت و درپارک رها کرد: “باقدری پنیرخوب”، زن یادش آمد وخندید. پانزده سال تمام ، تقریبا هرروز، آنها درباره سگ ها، ماهی ها یا موش ها جروبحث کردند و زن هرگز نتوانست دیدگاه اوراتغییر دهد، مهم هم نبود که مسئله چه قدر جزیی باشد. زن هرگونه استدلالی را به کار می برد: سیاسی ، طبیعی ، فلسفی ، علمی ، اخلاقی ، پزشکی ، فرهنگی ، تاریخی، اما هیچ یک کارگرنمی افتاد. مرد همیشه شیوه خود را داشت: گوش می داد، می پذیرفت وسرش را تکان می داد و کارخودش رامی کرد.

چه قدرعجیب بود که امشب برای نخستین بارزن به این نکته توجه می کرد ولو اینکه همواره شیوه مرد همین بود. نظر شوهرش درباره جانوران متفاوت بود ، او تصور می کرد که جانوران سرشتی عالی تر ازخودش دارند. زن به چیزدیگری نظرش جلب شد، چیزی بسیار ساده لوحانه و درعین حال بسیارقوی در شوهرش. پی برد که مرد چه قدر آزاد است ، آزادتر از هرکه او می شناخت. به نظر می آمد که این آزادی را با جانوران قسمت می کند. می خواست که آنها آزاد باشند، آزاد آزاد. زن یقین نداشت که به خواب می رود یا سرگیجه دارد. تلاش کرد تا کمی بخوابد اما نتوانست . احساس می کرد چیزی سرجای خودش نیست. احساس می کرد ناعادلانه رفتار کرده است. بغضی در گلو داشت و دلش می خواست بگرید. احساس می کرد به چیزی خیانت می کند ؛همیشه می گفت که عشق در ازای آزادی است اما با این حرف به حقیقت خیانت می کرد. نه، خود بهتر می دانست که منظوراصلی او این نبود. خواستی وحشیانه بود برای رام نشدگی ، برای عنان گسیختگی ، بی حد وحصرماندن ، نه معشوق بودن ونه عاشق شدن . غمگین بود اما کمی روشن تر شده بود. دست کم پس از پنجاه و هفت سال سن آن قدر عقل داشت که تفاوت ها را دریابد. هنگامی که زنگ رادیوی شوهرراشنید و دستگاه صدا خاموش گشت ، شوهرراصدا زد ونیمه خواب و نیمه بیدار به او گفت : “نگران نباش. پلیس نیامد و پرنده الان درپارک مرکزی است. امیدوارم .”

پانوشت:

* – مینازندی، گرافیست و مقاله نویس ایرانی، از سال 1357 ساکن نیویورک است . وی از سال 1381 با آغاز دوران بازنشستگی خودخواسته اش، به وبلاگ نویسی روی آورد . زبان آثار او انگلیسی است وحساسیت و علاقه اش به مسائل زنان به ویژه زنان ایران، آثار او را به این سمت وسو جهت داده است.از مینا زندی قبلا نقدی درباره کتاب “لولیتا خوانی در تهران” در سایت فیلتر شده “زنستان” منتشر شده است. این داستانی کوتاه از اوست که با هم می خوانیم.

1. White noise machine

مطالب مرتبط

+ There are no comments

Add yours