مدرسه فمینیستی: مطلب زیر، بیستمین روایت از مجموعه «تجربه های زنانه» است که توسط فرانک فرید، شاعر، مترجم و فعال حقوق زنان، به فارسی برگردانده شده است. مجموعه «تجربه های زنانه» را فرانک فرید از کتابی که «ریوکا سالمن» آنها را گردآوری[1] و به چاپ رسانده، انتخاب و ترجمه کرده است. ماجرای زیر یکی از این روایت ها به قلم «ائوا» است. نوزده روایت این مجموعه تحت عنوان «سرت به کار خودت نباشد!»[2]، «نقاش شهر»[3]، «دستشویی از آنِ ما»[4]، «دوچرخه سوار بینوا»[5]، «موعظه های مجرم»[6]، «پرش به سوی آلپ»[7] و «لغو مینی ژوپ در نه روز»[8]، «می توانی قوانین را به چالش بکشی»[9]، «غوز بالا غوز»[10]، «شب نجات مامان، یا شب از دست رفتن کودکی ام»[11]، «دل و جرات دادن در آخر راه»[12]، «رو کم کنی در مدرسه»[13]، «ملاقات مایک با دایکز»[14] «دستتو بکش»[15]، «جلوی هیچکی کم نیار»[16]، «زیبایی پر و پیمان»[17]، «دکترای سیندرلایی»[18]، «خاطرات یک پارتیزان شهری!»[19] و «حقوق زنان، حقوق بشر است»[20] پیشتر در مدرسه فمینیستی منتشر شده و بیستمین روایت از این مجموعه را در زیر می خوانید:
اواخر ۱۹۹۳ بود که خانه، شهر، کشور و فرزندانم را ترک کردم ـ همهی شش فرزندم را! وقتی این تصمیم را گرفتم فقط به آنها فکر میکردم و قلبم تکه پاره میشد.
من تنها سرپرستی بودم که آنها داشتند. پدرشان، یعنی همسر من، چند سال پیش، وقتی من کوچکترین آنها را آبستن بودم، ما را ترک کرده بود و این وضعیت اقتصادی ما را بسیار مشکل کرده بود. حقوق حداقلیِ من بعنوان منشی کافی نبود. این حقوق، هزینه سه روز خورد و خوراک ما و چهار روز دلهره بود.
من با انتخاب سختی مواجه بودم: ماندن در اِلسالوادر و عدم توانایی در تأمین خوراک و پوشاک مورد نیاز فرزندانم و پرداخت هزینه تحصیلیای که آنها سزاوارش بودند، و یا رفتن به ایالات متحده و کار کردن در آنجا و فرستادن پول، تا آنها بتوانند زندگی مناسبی داشته باشند ـاما بدون مادر بزرگ شوند! وقتی والدین من پیشنهاد نگهداری آنها را دادند، اصرار پدرم به این دلیل بود که میپرسید سرنوشت منِ دست تنها، اینجا با شش فرزند چگونه خواهد بود.
خواهرم مدتی بعد از سفر پُرمخاطرهاش به امریکا نامهای برایم فرستاده بود:
خواهرم ائوا
تو باید خطرات را در نظر بگیری. در طول راه نه تنها دزدانی هستند که تو را بخاطر پولت و یا حتی لباس تنت، میکشند، بلکه برخیها گُم هم میشوند. بعضیها عمداً توسط قاچاقچیها رها میشوند.
او گفت که قاچاقچیها[21] راهنمای کسانی هستند که میخواهند غیرقانونی از مرز رد شوند. ده، پانزده، سی نفر را با خودشان میبرند که نصف پول (۲۵۰۰ دلار برای هر نفر) را هم پیشاپیش میگیرند. با این وجود، اگر آنها فکر کنند که پول کافی برای تأمین مخارج همهی گروه را ندارند، عمداً چند نفری را بین راه «گُم میکنند» و به راهشان ادامه میدهند.
میدانستم این فرصتی برای فرزندانم است. خواهر سخاوتمند من ۲۵۰۰ دلار برایم فرستاد، بنا بر این همهی توانم را جمع کردم و سرنوشتم را به خدا سپردم. وقتی که در تاریکی صبح، خانه را ترک میکردم کوچکترین آنها خواب بود. بزرگترها که ۱۴، ۱۲ و ۱۰ سالشان بود، گریه میکردند و مرا برای خداحافظی بغل کرده و میبوسیدند. بجز بلوز و شلوار تنم، و اندوه و اشکهایم هیچ چیز با خودم برنداشتم.
ما برای روزهایی که تمامی نداشت در الساوادر و گواتمالا راه رفتیم و از کوههای جنگلی پُرپشت گذشتیم. با توجه به غم عمیق، و اضطراب از نامطمئن بودن این سفر، به ندرت به زیباییشان توجه می کردم. چهار قاچاقچیِ همراه ما، بزودی خشن شدند. ما را کتک میزدند و به خشنونت بیشتر تهدید میکردند. یک شب آنها جلوی چشمان همهی ما، به دختر چهارده سالهای که در گروه ما بود، تجاوز کردند. او گریه میکرد و فریاد میزد؛ همهی ما این کار را میکردیم، اما نتوانستیم جلوی آنها را بگیریم. زندگی همهی ما و فرزندانی که پشت سر گذاشته بودیم بستگی به تحمل ما در برابر سوءاستفادههای آنها داشت. ما دو هفته با این مردان گذراندیم.
در مکزیک با قاچاقچیان جدید، وضعیت بدتر شد. دلهره، همدم روزهای ما شده بود. روزها در جنگل راه می رفتیم و در عین حال حواسمان به بوتهها بود که در آنها دزدان، گرگهای صحرایی (گرگهای واقعی) و مارهای کبری کمین نکرده باشند یا به دام لجنزارهای[22] خطرناک نیافتیم. بیشتر اوقات، در گذشتن از این رودخانه و آن رودخانه در آبها غوطهور بودیم، و گاهی شبانه و غیرقانونی از آنها میگذشتیم. وقتی بعضیها بیش از حد نگران سوار شدن در قایقهای زهوار دررفته و نامطمئن بودند، قاچاقچیان ولشان میکردند و میگفتند، «پس همین جا بمانید!». یک بار، گروه ما یک روز تمام در انبوهیِ جنگلها گم شد. ما گرسنه راه میرفتیم و نمیتوانستیم راه را پیدا کنیم. وقتی دمِ شب به رودخانهای رسیدیم، آنقدر گرسنه بودیم که خرچنگ گرفتیم و آنها را خام خوردیم. گاهی پول میدادیم تا آنها ما را سوار ماشینهایی بکنند که بطور خطرناکی پُر از مسافر بودند. یک بار چهار روز در یک قطار ماندیم و هیچ چیز برای خوردن، بجز نخودفرنگی نداشتیم.
هر جا بودم و هر کاری میکردم نگرانی مدام دنبالم میکرد: بچههایم بدون من چکار میکنند؟ سرنوشتشان چه خواهد شد؟ اگر من کشته شوم چه؟ خانوادهی من نمیدانند من کجا هستم و چکار میکنم؟ آنها نخواهند فهمید چه اتفاقی برای من افتاده. من تنها هستم.
قاچاقچیان جدید، زنان را کتک و چنگ میزدند و گاهی یکی از آنها را برای مدتی با خودشان به جایی دور از چشم ما میبردند. یک شب آنها تهدید کردند که اگر هریک از ما به خواستهشان تن ندهیم، او را به رودخانه انداخته و غرق میکنند. آنها میخواستند به همهی زنانِ گروه، درجا تجاوز کنند.
من ترسیده و لرزان به یکی از قاچاقچیان که همشهری ما بود نزدیک شدم. نیمه ملتمسانه و نیمه تهدیدآمیز گفتم: «خواهش میکنم اجازه نده آنها به من تجاوز کنند، وگرنه فرار میکنم و برمیگردم و به خانوادههایمان میگویم چه اتفاقی افتاده.» او میدانست که این به معنیِ محکوم شدنِ آشکار، توسط همگی آنها خواهد بود.
او با بقیه قاچاقچیها حرف زد و سپس گفت: «نگران نباش، اونا باهات کاری ندارن. اما این اتاق رو ترک نکن، حتی در رو هم باز نکن.»
◀️ «من برای اونا نمیتونم کاری بکنم. فقط به فکر خودت باش. بقیه مهم نیستن.»
آن شب صدای زد و خورد، جیغ و هقهق میشنیدم. تنها، توی آن اتاق چمباتمه زده بودم و از خدا کمک میخواستم و تمام طول شب را گریه میکردم.
روز بعد و روزهای پس از آن، زنها هنوز غرق اشک بودند. مردان به آن دختر چهرده ساله هم تجاوز کرده بودند. ما به نوعی کرخت شده بودیم؛ ما پول خود را قبلاً پرداخته بودیم که پول کمی نبود و یه جورهایی حس میکردیم مهم نیست چه اتفاقی برایمان بیفتد، چرا که داشتیم میرفتیم که در ایالات متحده زندگی کنیم و این کافی بود.
در مِخیکالی[23] شب سال نو، ما تلاش کردیم با یک حرکت تند و سریع از طریق کانالهای زیرزمینی تاریک و کثیف سیلاب که فقط نور چراغ قوه آن را روشن میکرد، از مرز رد شویم. گشت مرزی بعضی از ما را گرفت که یک خانم دیگر و من هم جزو آنها بودیم. این دیگر مثل کابوس بود. مأموران زندان ما را کتک میزدند که به قول خودشان، حقیقت را بگوییم: ناممان را بگوییم، و اینکه از کجا آمدهایم و چرا آمدهایم. ما با گفتن اینکه مکزیکی هستیم به آنها دروغ گفتیم. بنا بر این وقتی گفتند ما را به خانه برمیگردانند دیگر لازم نبود از السالوادر شروع کنیم. تمام دو ساعتی که من و آن خانم در حبس بودیم نمیتوانستیم جلوی گریهی خود را بگیریم.
بعد از اینکه آنها ما را به مکزیک برگرداندند، سه روز منتظر ماندیم و تصمیم گرفتیم دوباره شروع کنیم؛ این بار از تیخوئانا[24]. ما پاترول گشت مرزی میپائیدیم و درست وقتی که دیدیم، آنها یک عده مهاجر را که میخواستند از مرز رد شوند، بگیرند، ما شروع به دویدن و دویدن کردیم. من تمام راه را میلرزیدم با این حال از عهدهاش برآمدیم!
شش هفته، وحشت و اشک! مثل بقیه افراد، من هم آسیب روحی دیده بودم. بعد از رفتن به ایالات متحده سعی کردم آن جهنمی که همهی ما در آن زیستیم، فراموشم شود. چکار دیگری میتوانستم بکنم؟ سریعاً، در یک کارخانه بستهبندی میوه کار پیدا کردم و در اولین فرصت ممکن، برای بچهها پول فرستادم.
من اینجا، پیش خواهرم در آسایش هستم، اگر چه، هرگز، تودهی غم و اندوهی که سینه و گلویم را میفشارد، از من دور نمیشود. بچههای من از من خیلی دور هستند. اگر امروز از من بپرسید که آیا در آمدنم به ایالات متحده، تصمیم درستی گرفتم یا نه، نمیتوانم جواب مثبت بدهم. بچهها به من نیاز دارند و در عوض چه شده؟ آنها بدون من بزرگ میشوند. کوچکترین آنها که وقتی ترکش کردم، دو سال بیشتر نداشت، حتی مرا نمیشناسد. اما حداقل، آنها پول دارند که با آن زندگی کنند و به مدرسه بروند. آنها آینده دارند. قبلاً نمیتوانستم این را بگویم. من احساس نمیکنم که با آمدن به ایالات متحده، تصمیم درستی گرفتم، اما فکر میکنم اصلاً انتخاب درستی وجود نداشت؛در هر حالت بچههای من عذاب میکشیدند.
سال قبل، یعنی هفت سال بعد از آمدنِ من، بزرگترین دخترم که بیست و یک ساله شده بود به اینجا آمد. من نگران سفر او بودم، اما او خطرات را میدانست و اصرار به آمدن داشت. خوشبختانه او در طول سفر با هیچ مشکلی روبرو نشده بود. اکنون با اینکه درد دلتنگی بقیه فرزندانم را دارم، اما حداقل میدانم که من و دخترم همدیگر را داریم.
توضیح: ائوا که نخواست نام کاملش را بگوید، تأکید دارد که همه زنان دنیا قبل از ترک فرزندانشان کاملاً در مورد تصمیم خود فکر کنند. (ائوا ماجرایش را به اسپانیولی برای ریوکا[نام گردآورنده و نویسندهی کتاب] تعریف کرده و بعد آنها باهم آن را ترجمه کرده و نسخهی نهایی را نوشتهاند. ریوکا بسیار تحت تأثیر استقامت و شجاعت، و تعهد ائوا نسبت به فرزندانش قرار گرفته است.)
پانوشت ها:
[1] That Takes Ovaries!
[2] http://feministschool.com/spip.php?…
[3] http://feministschool.com/spip.php?…
[4] http://feministschool.com/spip.php?…
[5] http://feministschool.com/spip.php?…
[6] http://feministschool.com/spip.php?…
[7] http://feministschool.com/spip.php?…
[8] http://feminist-school.com/spip.php…
[9] http://feministschool.com/spip.php?…
[10] http://feministschool.com/spip.php?…
[11] http://feministschool.com/spip.php?…
[12] http://feministschool.com/spip.php?…
[13] http://feministschool.com/spip.php?…
[14] http://feministschool.com/spip.php?…
[15] http://feministschool.com/spip.php?…
[16] http://feministschool.com/spip.php?…
[17] http://feministschool.com/spip.php?…
[18] http://feministschool.com/spip.php?…
[19] http://feministschool.com/spip.php?…
[20] http://feministschool.com/spip.php?…
[21] در آنجا به قاچاقچیان «کایوتیز» گفته میشود که به معنی گرگهای صحرایی آمریکای جنوبی است.[م]
[22] Pantanos
[23] Mexicali
[24] Tijuana
+ There are no comments
Add yours