مدرسه فمینیستی: مطلب زیر، بیست و یکمین روایت از مجموعه «تجربه های زنانه» است که توسط فرانک فرید، شاعر، مترجم و فعال حقوق زنان، به فارسی برگردانده شده است. مجموعه «تجربه های زنانه» را فرانک فرید از کتابی که «ریوکا سالمن» آنها را گردآوری[1] و به چاپ رسانده، انتخاب و ترجمه کرده است. ماجرای زیر یکی از این روایت ها به قلم «مونیک باودن» است. بیست روایت این مجموعه تحت عنوان «سرت به کار خودت نباشد!»[2]، «نقاش شهر»[3]، «دستشویی از آنِ ما»[4]، «دوچرخه سوار بینوا»[5]، «موعظه های مجرم»[6]، «پرش به سوی آلپ»[7] و «لغو مینی ژوپ در نه روز»[8]، «می توانی قوانین را به چالش بکشی»[9]، «غوز بالا غوز»[10]، «شب نجات مامان، یا شب از دست رفتن کودکی ام»[11]، «دل و جرات دادن در آخر راه»[12]، «رو کم کنی در مدرسه»[13]، «ملاقات مایک با دایکز»[14] «دستتو بکش»[15]، «جلوی هیچکی کم نیار»[16]، «زیبایی پر و پیمان»[17]، «دکترای سیندرلایی»[18]، «خاطرات یک پارتیزان شهری!»[19]، «حقوق زنان، حقوق بشر است»[20] و «تصمیمات ناممکن؛ مهاجرت از اِلسالوادر به ایالات متحده»[21] پیشتر در مدرسه فمینیستی منتشر شده و بیست و یکمین روایت از این مجموعه را در زیر می خوانید:
قبلا به ما تذکر داده بودند که بیرون رفتن توی خیابانهای دیترویت در تاریکی شب، میتواند خیلی خطرناک باشد، اما هم من، و هم آلیس گرسنهمان بود. ما محوطهی امنِ کنفرانس را در کوبال هال ترک کردیم و بهسوی جایی که قبلا برای صرفِ شام نشان کرده بودیم، راه افتادیم.
وقتی به آن دم و دستگاه غذاخوری در یک گوشهی کوچک شهر رسیدیم، از سرما یخ زده بودیم و فکر کردیم بهتر است بعد از شام، برای برگشتن به مرکزِ انجمن، تاکسی بگیریم. وقتی پشت میز خود نشستیم، خوشحال شدیم از اینکه دیدیم یک تاکسی وارد محل پارکینگ رستوران شد و راننده برای خوردن شام داخل آمد. از راننده پرسیدم که آیا ما میتوانیم اولین مسافر بعد از شامش باشیم که او موافقت کرد. حالا من و آلیس آسودهخاطر از اینکه در راهِ برگشت به مرکز انجمن، یخ نخواهیم زد، شروع کردیم به جرعهجرعه نوشیدن چای داغ و خودمان را برای خوردن یه شام گرم با خیالِ راحت آماده کردیم. در عرض چند دقیقه، شام هم روی میزمان بود.
هنوز یک گاز از همبرگرم را نخورده بودم که درِ جلویی رستوران ناگهان باز شد و در یک نمایش باشکوه، چهار زن بهدقت آراسته و زیبا، مزین به کتهای بلند سفید مینک، خرامان وارد شدند. سینههای بزرگ دو تا از آنها با پیراهن یقهدارِ سفید که تا کمر میرسید، جلوه میکرد. دوتای دیگرشان لباس قرمز با راهراه اسپاگتی پوشیده بودند که اندام ریزهی آنها را فرم میداد. همهی آنها در آن کفشهای پاشنهبلند و باریکشان، بهراحتی راه میرفتند.
این همنوازی چشمگیر را مردی بلند و باریک با کت و کلاه مینک سفید، هدایت میکرد. کت و شلوار قرمز، تنش بود و باد به اندازهی کافی کتش را باز کرد که آستر زرشکی براق آن که با رنگ لباس زنها مو نمیزد، دیده شود.
آلیس نجواکنان گفت، «اینها دیگه از اون حرفهایهاشن.»
«پس با این حساب، فهمیدی مَرده چیکارهاس،» و ما یواشکی خندیدیم.
خندهی ما توجه مرد را بهسوی ما کشید. او سُرخوران برگشت و تا انتهای میز ما جلو آمد، عینک مارکِ بلوز برادرز را از چشمانش قاپید و دستانش را در هوا تاب داد و به آواز گفت، «خانمها!» یک صندلی کشید و سر میز ما نشست.
آلیس وسایلش را جمع و جور کرد و دستش را روی کتش سراند. من هم، به تبعیت از او میخواستم همین کار را بکنم که متوجه شدم یکی از زنهایی که با او بود و پشت میزی در همان نزدیکی نشسته بود، پوزخندی از سرِ رماندنِ ما زد. مکانیسم دفاعی درونی من تلنگری خورد. من هرگز از آنهایی نبودم که بترسم و جا بزنم، و بنا نبود الان هم یکی از آنها باشم. بازوی آلیس را برای مطمئن کردن او فشار دادم و سپس رو کردم به این آقا: «نشنیدم کسی از شما دعوت کرده باشه که بنشینید.»
«حیفه که فرصت یه گپزنی کوتاه رو با مردی مثل خودم، از شما خانمها بگیرم.»
چه چیز باعث شده بود که او فکر کند ما میخواهیم با او گپ بزنیم را هرگز نخواهم دانست. ولی از گستاخی او فهمیدم که او با این حرفها، میز ما را ترک نخواهد کرد. فکر کردم به شیوهی خودش با او حرف بزنم.
«برای گپزدنِ بدون دعوت با ما، لازمه که یک پنجاه دلاری روی میز بذارین.»
با یک نگاه گذرا دیدم که دهان آلیس باز مانده؛ اما حواسم را متمرکزِ مرد کردم که او هم کمی متعجب شده بود، ولی فوری به حالت عادی برگشت.
حرفم را با صدایی محکمتر تکرار کردم، «اگه میخواین اینجا بشینین، باید یه پنجاهی رد کنین، وگرنه باید پاشین برین.»
«تو عصبی شدی.» این را گفت، اما تکان نخورد.
«همین طوره،» اشاره به همراهانش کردم و گفتم، «ببین تو اجازه میدی یکی مفت و مجانی با اینها گپ بزنه؟ من هم وقتم رو مفتکی به تو نمیدم. حالا پولو رد کن بیاد یا پاشو برو.»
من انتظار داشتم او بلند شود و برود. اما بجایش دستش را در جیب کرد و یک دسته اسکناس بیرون آورد و یک پنجاه دلاری بیرون کشید و گذاشت روی میز. «من به زنهای تاجرمسلک احترام میذارم.» این را گفت و غیرجدی لم داد به صندلی.
او رودست خورده بود.
من پول را برداشتم و مترصد از اینکه قماری را که شروع کرده بودم، به کجا خواهد انجامید، گفتم، «این، یک ربع فرصتِ صحبت با ما رو براتون میخره.»
مرد، مثل یک رهبر ارکستر شروع کرد به تاب دادن دستان خود، در حالی که کلمات را آوازوار و قافیهدار ادا میکرد؛ گویی یک نمایشنامهی افتضاح برادوِی را از بر میکند. وقتی غذایم را میخوردم نمایشی را تماشا میکردم که او با کرّ و فرّ با تکانههای تند سر و بدن، و با بههم آوردنِ انگشتانش و بشکن زدن، اجرا میکرد. با اینکه انگلیسیاش خوب بود، متوجه شدم او انزجارآور، آزاردهنده و نفرتانگیز است. و حتی وقتی بهآواز بهمن گفت: «اگه تو نمیتونیـ منظور منو بفهمیـ من فوری برمیگردمـ دوباره پیشنهاد میدم.» احساسِ توهین کردم.
من با شادمانی، آواز او را قطع کردم: «پانزده دقیقهی شما تموم شد. یا یه پنجاهی دیگه بذار رو میز، یا میز ما رو ترک کن.»
«عزیزم، شماها که هنوز یه کلمه هم حرف نزدین.» با تکبر یک اسکناس پنجاه دلاری دیگر روی میز گذاشت. من پول را کنار کشیدم و او اجرای خود را ادامه داد؛ گویی اصلا وقفهای حاصل نشده بود.
بعد از چند دقیقه متوجه شدم رانندهی تاکسی به طرف صندوق میرود. من توجه آلیس را جلب صورتحساب و راننده کردم. صورتحساب و کتم را برداشتم و بلند شدم.
«هی، کجا؟ فکر کردین به همین راحتی میتونین برین؟ من هنوز از وقتم مونده.»
من به ساعتم نگاه کردم. او هنوز از پنجاه دلار دومیاش، شش دقیقه وقت داشت. من لبخند زدم و گفتم، «این یعنی اینکه لازم نیست پول شام ما رو هم روی میز بذاری!»
من خوشحال از اینکه از دست آن مرد خلاص شده بودیم، بهطرف صندوق رفتم که صورتحساب را پرداخت کنم، و واقعا به خودم بالیدم وقتی شنیدم که گفت، «هی پسر! اون پولمو برد. من که همه رو بازی میدم، از اون بازی خوردم!»
توضیح: مونیک باودن اصالتا از کشور گویان است. او عاشق سفر است و تا بهحال از شانزده کشور دیدن کرده، و اگر همین سفر او به جمهوری دیترویت را هم حساب کنیم، میشود هفده کشور. او ساکن منطقهی گرم جنوب فلوریدا است و دوست دارد با پولی که سخت هم آن را بهدست میآورد، هرازگاهی، با رفتن به یک رستوران از خود پذیرایی کند.
پانوشت ها:
+ There are no comments
Add yours