و این منم
زنی تنها
در آستانه فصلی سرد
در ابتدای درک هستی آلوده زمین
و یأس ساده و غمناک آسمان
و ناتوانی این دستهای سیمانی
سرخوشی غرق شدن در دنیای ذهنی هنرمند و دریافت تجربه های شاعر ،لذت درک معرفت و راز حقیقت در فضای رویا گونه شعر فروغ ، خواننده را با “من ” خویش رویارو می کند تا تصویر خود را در شعر ببیند و هر آن چه را خود می خواهد از شعر دریابد و بی واسطه تأویل کننده رابطه ای درونی با شعر و ذهنیت شاعر بر قرار کند . مگر نه این است که ذات هنر تعالی دهنده و لذت آفرین است و هر خواننده بنا به روحیه و احساس خویش استنباطی خاص از شعر می کند ، پس ضرورت وجود تأویل کننده ومعنای شعر از چه روست؟
دریافت رمزها ، نشانه ها ، پیچیدگی ها و معنای نهفته در زبان شعری فروغ با ایجاد ارتباط میان شاعر و ” من ” خواننده چنان ممکن می شود که در آفرینش معنا سهیم می شود و خود را در فضای عاطفی شعر او حس می کند . این جادوی شعر اوست که با هر لحظه از زندگی خواننده درهم می آمیزد و بی واسطه ای با او یگانه می شود.
شعر با آوای درون یک زن آغاز می شود که در خلوت اش “منِ “زنانه خود را به خود شاعر با لحنی طبیعی که بازتاب لحظه های عریان یک زن در موقعیت اندوهبار یأس و ناتوانی است معرفی می کند.
گویی پس از پارۀ اول شعر و بیان این حسِ زنانۀ حزن آلود ، یک باره شاعر به خود می آید که:
زمان گذشت
زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت
چهار بار نواخت
امروز روز اول دی ماه است
من راز فصل ها را می دانم
و حرف لحظه ها را می فهمم
نجات دهنده در گور خفته است
و خاک ، خاک پذیرنده
اشارتی است به آرامش
در دومین پارۀ این شعر فروغ از اندوهکده درون خود به بیرون نظر می کند و در پیرامون خود جز گذشتِ بی حاصل زمان و یأس و ملال روز َمرگی را نمی بیند ، حتی هیچ امیدی هم به نجات دهنده ای برای او نیست .چاره این درماندگی را مرگ می داند که بی قراری هایش را قرار دهد و بی تابی اش را آرامش…
در کوچه باد می آید
و من به جفت گیری گل ها می اندیشم
به غنچه هایی با ساق های لاغر کم خون
و این زمان خسته مسلول
و مردی از کنار درختان خیس می گذرد
مردی که رشته های آبی رگ هایش
مانند مارهای مرده از دو سوی گلوگاهش
بالا خزیده اند
و در شقیقه های منقلبش آن هجای خونین را
تکرار می کنند
سلام
سلام
و من به جفت گیری گل ها می اندیشم
فضای این پاره از شعر نیز اندوهی است از پسِ بیداری شاعر و دریافت مکان و زمانی بیمار در پیرامون ، و مردمی که به گمان خود زنده اند با روابطی متزلزل ، کودکانی ضعیف ، ارتباط هایی ساختگی و ظاهر سازانه ، زندگی بی حاصل و بی مقصد که شاعر را در موقعیت استیصال قرار می دهد که با خود بگوید:
چگونه می شود به مرد گفت که او زنده نیست ،او هیچ وقت زنده نبوده است؟
در فضای مکرر و باغ های پیر کسالتی که شاعر توصیف کرده است هیچ اتفاق تازه ای نیست و شاعر از خویش می پرسد آیا جرئت عمل تازه ای وجود دارد؟
و در ادامۀ همین بند شاعر در آینۀ تنهایی خویش متفکرانه و به کنایه ای حسرت آلود زمزمه می کند که : “چه ابرهای سیاهی در انتظار روز میهمانی خورشیدند ” و نگران آرزوها و انتظارهایی است که به یکباره فرو می ریزد و به یأس و اندوه بدل می شود.
شاعر با احساسی تلخ ، بدبینی و بی اعتمادی خود را نسبت به پیوندهای انسانی در زمانۀ تظاهر و ریا آن چنان که هست نشان می دهد و با خود تجربۀ عاطفی صمیمی ترین انسان به خود و به عبارتی معشوق را مرور می کند و در تصویری سرشار از صمیمیت و حسرت آن را به نمایش می گذارد.
چه مهربان بودی ای یار ،ای یگانه ترین یار
چه مهربان بودی وقتی دروغ می گفتی
چه مهربان بودی وقتی که پلک های آینه را می بستی
و در سیاهی ظالم مرا به سوی چراگاه عشق می بردی
تا آن بخار گیج که دنبالۀحریق عطش بود بر چمن خواب می نشست
رویارویی با واقعیت های گزنده و ارتباط های دروغین برای زنی چون او که به تعالی در عشق اعتقاد داشت آزار دهنده بود.
نیمی از مفاهیم آخرین اشعار او توصیفِ حسیِ دوگانگی ها و تضادهای فکری و تفاوتها است که شاعر با توانایی ذهنی خود به طوری یکسان ارزش و ضد ارزش ها را نموده است .
در این شعر منِ زنانه شاعر به چنان رشد فکری رسیده است که عمق عریان واقعیت ها را با سکوت پاسخ می دهد.
سکوت چیست ، چیست ،چیست ای یگانه ترین یار؟
سکوت چیست بجز حرف های نا گفته
وچنان از فروغ خوش باور و زود باور سال های “اسیر “دور شده است که گویی در قطب دیگری از هستی هنوز هم در حال دور شدن از اوست و فضای کلی این شعر اندوهناک که پیوندهای انسانی و فاصله ها را عریان می بیند رویایی است که در بیداری دیده است ، برای بیان این تجربه گاه روی سخن شاعر با خود است و گاه برای مخاطبی از جنس خود ،این دریافت حسِ غریب را باز می گوید.
پارۀ دیگر شعر مکاشفۀ دردناک موقعیتی است به نیرنگ آلوده و تحمل اندوهبار لحظه هایی چنین نا خوشایند …
من از جهان بی تفاوتی فکرها و حرف ها و صداها می آیم
و این جهان به لانۀ ماران مانند است
و این جهان پر از صدای حرکت پاهای مردمی است
که همچنان که تو را می بوسند
در ذهن خود طناب دار تو را می بافند
در این بند از شعر ، فروغ محیط اجتماعی زمان خود را عریان می کند ، تصاویری که حاصل تجربۀ عینی از ریاکاری ، ظاهر سازی و دورویی پیرامون اوست در فضایی سخت حیرت آور که به یکباره ما را به خود می آورد تا لحظه ای این تجربۀ آشنا ی او را به یاد آوریم که فروغ با ریز بینی و خلاقیت خود درد اجتماعی زمانه خود را به صورتی کنایی در تصویری متفکرانه نموده است ،اگرچه نمی توان تنها همین یک معنا را برای این پاره از شعر قائل شد و چه بسا این استنباط با معنای مورد نظر شاعر تفاوت داشته باشد و حتی خواننده ای معنایی متضاد را دریابد . در این جاست که منِ خواننده به آفرینش معنای دلخواسته ام دست زده ام و تأویل جایگزین قصد شاعر شده است و آینۀ شعر را به سمت خود چرخانده ام تا تصورات خود را بیابم و این است که گفته اند تأویل و تفسیر شعر امری شخصی است که هر خوانندۀ علاقه مند ،معنا و مفهوم خاص خود را در آن می یابد . پس آیا از راه ذهنیت دیگران و تقلید دریافت تأویل کنندگان و بدون ایجاد ارتباط میان مخاطب و شاعر ، خوانندۀ شعر به شناخت کاملی از اثر ادبی پی میبرد و آیا دنیای ذهنی هنرمند ، معنای نهفته در اثر و راز شگفت انگیز زیبایی خلاقانه چنین شعری برای خواننده کشف می شود …؟
+ There are no comments
Add yours