حساسیت به ساخت فرهنگی اجتماعی پدرسالارانه / گیتی سلامی

17 آذر 1387

در این متن به این پرسش ها می خواهم بپردازم: از چه زاویه ای توجه و پرداختن به روش تفکری دوگانه انگاری که برنگاهی یکجانبه ویک حقیقت (مطلق گرا) استوار است و بدین طریق فقدان ِ چشم مرکب را (به مفهوم مختاری) درشناخت شناسی مان نهادینه می کند، برای جامعه ما لازم می باشد و چراحساسیت به این روش تفکری نمی تواند یکی از پارادیم های معرفت شناسی باشد و از آن شابلونی ساخت.این سوالات ، انگیزه ی نوشتن این متن شد که در رابطه با خواندن مقاله ی خانم مژگان ثروتی تحت عنوان ” کمپین یک میلیون امضا روایتی از بیرون (2): نقدی بر نقد دو انگاره بینی گیتی سلامی1″ برایم بوجود آمد که در ضمن کوششی می باشد برای رفع ابهامات ومشخص کردن نکات کلیدی در دو نوع بینش وروش . به این سوالات بطورغیرمستقیم و ارتباط این روش با دین را در مطلبی تحت عنوان”نگاهی برروش تفکری دو گانه انگاری موجود در مذهب” اشاره کرده ام که در سال 2004در “نشریه ی گاهنامه” منتشره از هانوفر، ود ر آرشیو سایت های “صدای ما” و” شبکه بین المللی همبستگی با مبارزات زنان ایران” موجود می باشد. برای روشن شدن منظورم و جلوگیری ازتکرار، این مطلب را دوباره ضمیمه ی این متن می کنم. تا دو زاویه ی متفاوت با دوروش و دو برخورد متفاوت به مسئله ی دین مشخص شود ،زیرا به گمان من نقطه ی تفاوت من و خانم ثروتی (به عنوان نمونه) درروش برخود مان به دین نهفته است. تا آنجایی که مطالب ایشان را خواندم (همانطور که ایشان نوشتند من قبلا با نگاهشان آشنا نبودم) دین در نگاه خانم ثروتی به طور کلی به دوجریان تقسیم می شود ،جریان عقل گرا یا خرد گراکه مطابق با رشد و توسعه ی علم است و جریانی که بر اساس وحی و ایمان است. مطابق با این روش ، دین اسلام را به دو جریان تقسیم میکند یکی عقل گرایان (مانند ابن رشد و ابن سینا و معتزلیون که یک جریان عقل گرا در الهیات یا علم کلام بودند) ودیگری جریان موسوم به فقه ـ ارتدوکسی که نمایندگان آن راعلمای دین یا روحانیون میداند. و بر این نظر هستند که “در واقع آنچه که ما تا به امروز با آن روبرو بود یم ، باز تولید اسلام فقه – ارتدوکسی است (اسلام دفاعی – تهاجمی) و نه اسلام در مفهوم دکترین تبادل فرهنگی (اسلام هلنیزه شده و الویت عقل در معرفت و کشف حقیقت ). اما ارو پا ئیان فقه و اسلام ارتدوکسی را به خود ما واگذار کردند و اندیشه عقلانی موجود در فلسفه ، اللهیات هلنیزه شده و علوم طبیعی شرق اسلامی را گرفتند و در درون خود توسعه دادند. در واقع بنیاد گرایی جریانی بود که در آن مسلما نان بر ضد دست آورد هایی بر خواستند که خود در آن – یعنی عقلانی کردن و راز زدایی از جهان- ، سهم بسزایی داشتند”2 .

با توجه و مقایسه ی نگاه خانم ثروتی به دین (البته اگر برداشت درستی کرده باشم) و پرسشی که در مقاله ی “نگاهی به جهان اسلام از فراز تاریخ فرهنگ” (از جانب دن دینر) مطرح می کند “چرا اسلام که در آغاز توانست تمدنی را بوجود آورد به یکباره از حرکت باز ماند و به عقب رفت؟ با سوال و نقطه عزیمت من در رابطه با دین، (“چرا مذهب علی رغم هدف اش که گسترش فرهنگ عدل، دوستی، رحم، بخشش، عشق و هم بستگی میان انسان ها می باشد، همیشه فقط توانسته است در بسیج توده ها خلاف هدف خود حرکت کند و به جای فرهنگ دوستی و نزدیکی بین انسان ها، نفاق و جدایی میان آن ها بیاندازد؟ چه چیزی در مذهب مانع از تحقق فرهنگ انسان دوستی ادعا شده و پذیرش و ترویج فرهنگ اقتدار گرایی و جدایی خواهی می باشد؟) می توانم بگویم مابا دو روش متفاوت و ازدو پیش فرض و دو زاویه ی متفاوت به مسئله ی دین و جامعه مان می نگریم. یکی از زاویه ی جامعه شناسی توسعه و با تعریف و دو نوع برداشت ازدین (عقل گرا و وحی یا ایمانی) که دین عقل گرا بر فرهنگ علمی(مدل از واقعیت) و دیگری دین ایمانی و وحی بر فرهنگ مذهبی (مدل برای واقعیت) استوار است 3 وبا نقطه عزیمت ِ فقدان کار کرد عقل به مفهوم روشنگری در جوامع اسلامی به علت تسلط فقه ـ ارتدوکسی بر این جوامع ۴، سعی درگسترش فرهنگ علمی برای عقلایی و مدنی کردن جامعه ی ایران دارد و با الویت دادن به عقل وکاربرد خرد سعی در نقد ِ دین فقه ـ ارتدوکسی درجامعه تمامیت خواه ایران دارد۵ و من از زاویه ی دمکراسی جنسیتی۶ با نگاه فلسفله سیاسی ـ اجتماعی در رابطه با توضیح چگونگی نهادینه شدن ِ مناسبات نابرابر جنسیتی در یک جامعه ی مشخص ایران هستم (و نه کل جوامع اسلامی، زیرا هرکدام از جوامع اسلامی نسبت به تاریخ شان دارای ویژه گی های خاص خود هستندو دریک تحقیق علمی علیرغم نکات مشترک این جوامع ، این ویژه گی هادرنظر گرفته می شود) و با استفاده از تحقیقات جامعه شناسانه جنسیتی در نقد ِ ساختار شکنانه این روابط نابرابر در جامعه می باشم که تجلی آن در روابط ِ پدر سالارانه و هر رابطه ی ِسالارانه ای است که بر یک تفکر برتری طالبانه ی (از بالا) مبتنی بر فرهنگ ِ سلسله مراتبی بنا شده است . زیرا هسته ی نابرابری و تبعیض در روابط اجتماعی بین انسان ها اگر ذاتی، طبیعی، موروثی، خونی و خدادادی ندانیم از نگاه من بر نظم و مناسبات جنسیتی ای۷ برقرار است که بر یک فرهنگ اقتدارگرایانه (در اشکال متفاوت آن) استوار می باشد که ساده ترین شکل این مناسبات و فرهنگ ِاقتدارگرایانه در رابطه ی زن و مرد نهفته می باشد. زیرا انسان های پرورش یافته در این رابطه ، طراحان و فاعلان ساخت ِ اجتماعی جامعه (در تمام سطوح) در آینده می باشند. برای چرایی آن به مطلبی که در ضمیمه است مراجعه شود.

بطور خلاصه نقطه ی عزیمت و توجه ی خانم ثروتی، توسعه و گسترش فرهنگ علمی مبتنی بر دین ِ عقل گرا و کاربرد عقل و الویت دادن آن در جوامع اسلامی می باشد و با این نگاه هم حرکت کمپین یک میلیون امضا را در جامعه ی توتالیته ایران ۸ می بیند و هم از این منظر این حرکت را نقد می کند. توجه و نقطه ی عزیمت من از مناسبات آشکار نابرابری جنسیتی مسلط بر جامعه مان و حساسیت به فرهنگ سلسله مراتبی ترویج شده است که تجلی آن، هم در عصبیت و هم در (معرفت) شناخت شناسی مان است که از طریق بینش دوگانه انگاری در زبان، نوشته ویا در رفتار افراد، شکل رویت شده به خود می گیرد. از این زاویه است که هم جهت کمپین یک میلیون امضا را می بینم وهم نقد هایی که به آن می شود.

تفاوت دیگری که وجود دارد تعریف نقد از نگاه من با خانم ثروتی است. تعریف من از نقد: “مشخص کردن حدود و ثغور یا مرزهای مثبت و منفی در یک پدیده است”. به این معنا که بتوان تعیین کرد چه عناصری در گذشته در موضوع مورد بررسی وجود داشتند که یا از بین رفتند و یا باقی ماندند (این یعنی نقد منفی) و چه عناصر و یا عنصری به آن اضافه شده است که قبلا وجود نداشته است یعنی نقد مثبت. پس انتظار من از یک متن علمی انتقادی در نشان دادن توامان این حدود در آن پدیده ی مورد نقد است. با این نگاه برای من نقد اساسی ترین عنصر نیست بلکه یک روش است و با تعریفی که ازآن در بالا دادم نمی تواند در ذهنم با ضدیت یکی گرفته شود. این تعریف در همان مقاله۹ که خانم ثروتی مد نظر شان است و به آن نقدی نوشته اند، آمده است.

نکته ی مشترکی که در عین حال مورد ِ تفاوت بین من و خانم ثروتی می باشد، این است که هر دوی ما به این مسئله که “ما به تصحیح حافظه فرهنگی خود که شدیدا متاثر از دین ما است، نیاز داریم”، اتفاق نظر داریم. منتها با این تفاوت و تاکید بر این موضوع که از نظر ایشان “تصحیح حافظه ی فرهنگی” اشاره یا یادآوری و بازگشت به گرایش عقل گرایانی مانند معتزلیون در اسلام می باشد ۱۰. و من با پیش فرض هایی که در پایین می آورم توجه و حساسیت به روش دوگانه انگاری موجود در دین را گامی می دانم در جهت تصحیح این حافظه ی فرهنگی که متاثر از دین است زیرا هم جامعه ی ایران را یکدست شامل افراد مسلمان نمی بینم بلکه افراد با گرایش های دیگر فکری هم (لااقل تا قبل از انقلاب57 و اوایل آن وجود داشتند) در طول تاریخ این جامعه وجود داشتند و دارند که اتفاقا تحت ِ تاثیر فرهنگ ِ دینی (آن گونه که من دین را تعریف می کنم) قرار گرفته اند. و هم این حافظه فرهنگی که شدیدا متاثر از دین است بطور مداوم ساخت مستبد سالارانه / پدرسالارانه را در جامعه مان بازتولید کرده. براین اساس تاکید و توجه بر این بینش برای تغییر در وضع موجود جامعه مان لازم میدانم 11.

◀️  ضمیمه: گذاری در بینش دوگانه انگار موجود در مذهب#

چرا مذهب علی رغم هدف اش که گسترش فرهنگ عدل، دوستی، رحم1، بخشش، عشق و هم بستگی میان انسان ها می باشد، همیشه فقط توانسته است در بسیج توده ها خلاف هدف خود حرکت کند و به جای فرهنگ دوستی و نزدیکی بین انسان ها، نفاق و جدایی میان آن ها بیاندازد؟ چه چیزی در مذهب مانع از تحقق فرهنگ انسان دوستی ادعا شده و پذیرش و ترویج فرهنگ اقتدار گرایی و جدایی2 خواهی می باشد؟

پیش از جواب دادن به این سوال ها می بایستی به چهار نکته اشاره کنم: 1- نقطه ی حرکت من در این بحث نقطه ی اشتراکی است که در تمام مذاهب وجود دارد و آن شیوه ی تفکر دوآلیستی3 (دوگانه انگاری) و منطق صوری4 موجود در آن ها است که تاثیری یکسان بر روح و روان انسان دارد. 2- بحث در سطح تجرید است و در این سطح مذهب را از بقیه ی عناصر جامعه جدا کردم تا نقش آن را درعادت و ساخت فکری انسان نشان بدهم. 3- مسئله بر سر از بین رفتن و نرفتن مذهب نیست بلکه مسئله بر سر تغییر روابطی است که بر اساس شیوهی تفکر دوگانه انگاری حاکم در مذهب و ارزش و نرم5های دو قطبی موجود در آن، در جامعه ی انسانی حاکم شده است. 4- تعریف من از مذهب فقط اندیشه ای نیست که بر اساس مشروعیت الاهی است و در آن محور تنها اعتقاد یا عشق به خدا میباشد بلکه هر باوری که در آن چیزی بتواند جای خدا را بگیرد مثل شاه، قدرت، عقل کل، قانون، موقعیت اجتماعی، دانش، تکنیک، حتا چیزهایی مثل ورزش یا پول و غیره که جنبهی مشروعیت بخشنده به خود بگیرند و جامعه را به هر دلیلی به دو قطب6 تقسیم کنند.

از آن جایی که تأکید من بر شیوهی تفکر دوگانه انگاری موجود در مذهب است می خواهم نشان بدهم که چرا و چه گونه تولید و بازتولید این نگاه ثنویت گرا یا دوگانه انگار از طریق مذهب در پذیرش یک رابطهی آتوریته7 یا فرهنگ اطاعتمنش8 موثر میباشد و در ثانی پیآمد و نتیجهی این نوع طرز تفکر در ساخت آگاهی اجتماعی و فردی در دو عرصه ی تفکیک ناپذیر جامعه، یکی حوزه ی عمومی یا اجتماعی و دیگری حوزه ی خصوصی چیست. البته با توجه به این موضوع که میان مذهب و ساختمان شخصیتی- روانی افراد یک رابطه ی متقابل وجود دارد یعنی هر چه انسان دارای ساختار شخصیتی و روانی ملایم تر و انعطاف پذیرتر باشد مذهب مورد پذیرش او هم ملایمتر و انعطاف پذیرتر است و یا بنا به گفته ی وبر این که چه قشر اجتماعی در جامعه عامل و به کارـ برَنده ی مذهب باشد، بافت و شکل روانی ای که از طریق مذهب به وجود میآید متفاوت میشود. علیرغم تمام این ها، می خواهم بگویم که در تمام مذاهب یک هسته ی مرکزی وجود دارد که آن اطاعت پذیری می باشد یعنی اطاعت از امر واحد یا خدا که این هسته ی مرکزی تاثیری واحد بر روح و روان انسانها دارد و آن تاثیر، گسترش روحیه ی آتوریته پذیری و تربیتی اطاعت منش بین انسانها است به جای گسترش روحیه، تربیت و فرهنگ برابرطلبی و به رسمیت شناختن و پذیرش تفاوتها9 بین انسان ها.

برای توضیح این موضوع که چرا و چه گونه این هسته ی مرکزی بر روح و روان انسان تأثیر میگذارد من از داستان خلقت یا آفرینش شروع میکنم. آن جا که گفته میشود انسان به وسیله ی خدا خلق میشود پس این خدا است که خالق هستی، جهان و زندگی انسان است و این تأثیر را به هم راه خود میآورد که انسان خود را سازنده و خالق زندگی خود نداند و نقشی فعال برای خود در تعیین سرنوشت و زندگی اش قایل نباشد و از بدو تولد با این اندیشه مواجه است که از او کاری ساخته نیست. او در برابر عظمت خدا یک موجود کوچک است و با سرنوشتی معین و تغییر ناپذیر به دنیا میآید، رشد می کند و از دنیا می رود. این انسان در به ترین حالت برای تغییر وضع موجودش، به یک مرجع، ره بر و یا هر کس دیگر به جز خودش توسل می کند. این شیوه ی نگرش از یک طرف بر رشد فردیت مستقل انسان تاثیر می گذارد و از طرف دیگر باعث به وجود آمدن یک دیدگاه برتریت طلب یا سلسله مراتبی در ذهنیت فرد می شود که استوار می باشد بر رابطه ی فاعل- مفعولی10 که محتوایش وابستگی و تابعیت است. در این ذهنیت، خدا از جنس نامتناهی به مثابه ی خالق جای گزین فاعل اراده مند، عمل کننده و فنا ناپذیر نقش ارباب و انسان از جنس متناهی به مثابه ی مخلوق، جای گزین مفعول، حامل اراده و یا حمل کننده ی اراده و نه دارای اراده، نقش بنده را به خود میگیرد. این بینش بر یک دستگاه دو ارزشی استوار است که جهان را به دو دسته (یا دو قطب) از دو نوع جنسی متفاوت تقسیم می کند، جهان مینوی و مادی، جهان متناهی و نامتناهی، جهان خوب و بد و غیره… منشای این نوع نگرش در قرون وسطا است، زمانی که انسان به مثابه ی انسان ارزشی نداشته زیرا مبنای ارزش خدا بوده است. با ظهورعصر رنسانس یعنی تولد دوبارهی انسان و هم ارزش شدن انسان در کنار خدا،چارچوب کلی این تفکر (بینش دوگانه انگاری یا ثنویتگرا)اما در بینش و روشهای جدید تفکر باقی ماند و باز تولید شد زیرا خدا و انسان باز از دو جنس متفاوت در همان رابطه ی فاعل- مفعولی باقی ماندند. ولی این بار در به ترین حالت چنین تصور می شد که در جهان، عقل وروح ِ کلی حاکم است که هدایت کنندهی انسان میباشد و این عقل کل فقط از طریق انسان (که این انسان یا خرد آگاه را فقط در خبرگان یا فرد برگزیده -الیت- میبیند) و به صورت قانون می تواند خود را تجلی دهد. بنا به این دیدگاه قانونی که از طریق خرد آگاه انسانی در جامعه به وجود آمده است، فعلیت یافته ی آن عقل کل می باشد بنابراین فراتاریخی و ابدی می باشد. و نتیجه می گیرد انسان وارسته کسی است که این قانون را رعایت کند. پس انسان برای رسیدن به اوج اعلا و خوشبختی و صلح می بایستی از عقل کل و یا قانون(خدا)اطاعت کند، تا مورد خشم و غصب وجریمه(خدا یا قانون) قرار نگیرد.

حاصل این بینش اگر چه از یک زاویه، باعث به وجود آمدن یک نوع ِ جدید اخلاق یعنی رعایت هنجارها و حقوق و قانون وضع شده می باشد ولی از جانب دیگر باعث گسترش فرهنگ ِاطاعت منشی در سطح جامعه شده است. فرهنگی بر اساس ترس و تسلیم که تا اعماق روح و روان انسان ریشه دوانیده است. سعی انسان ها در این جامعه بیش تر پذیرش و قبول تام وکامل قانون، ارزش ها و هنجارهای (نرم های) موجود و جا افتاده در جامعه است تا مانع از جریمه، خشم، گناه، شرمزدگی، خجالت زدگی و احیانا آشوب وجنجال شوند. پیآمد این فرهنگ، وفق یافتن انسان با جامعه از طریق فشار درونی و نامرئی ترس، قبول ارزش ها و هنجارها از جانب انسان بدون هیچ گونه چرایی، ایجاد و توسعهی تعلیم و تربیت تطبیقی11 در سطح جامعه است. حال سوال این است که اِشکال این نوع از تعلیم و تربیت در چیست؟ پیش از جواب دادن به این سوال تعریف خودم را از مقولهی اطاعت در این متن بکنم.

اطاعت12 را نه تنها فرمانبرداری از امری میدانم که خود حاوی یک رابطه ی فرادستی- فرودستی است (که برمبنای یک رابطه ی سلسه مراتبی13 استوار می باشد)، بلکه شامل یک نوع رابطه ی اعتماد یعنی پذیرش بدون پرسش، صبر و تحمل14 که بر اساس تسیلم15 استوار است، تعریف می کنم. در رابطه با سوال بالا به طور خلاصه می توانم بگویم اِشکال این نوع از تعلیم و تربیت که بر مبنای بینش دوگانه انگاری است: 1- فرهنگِ پذیرش ِ آتوریته را ترویج می دهد زیرا این تعلیم و تربیت ، فرهنگِ نیاز به ره بر یا قیم را در انسان به وجود می آورد (که مستلزم فرهنگِ قبول ارزشها بدون پرسش است) به جای این که انسان ها را به کشف نیروی توانایی و فعلیت آنها در تغییر، تعیین و سازندگی زندگیاشان (که خود مستلزم فرهنگِ نقد و چرایی است) تشویق و ترغیب کند. 2- فرهنگِ جمع گرایی را از یک طرف توسعه داده و در این رابطه باعث کمبود رشد و استقلال فرد و فردیت میشود و از طرف دیگر به طور خاص مانع از اعتماد فرد به نیروی فعال16 و تغییر دهندهی خودش، و به طور عام به نیروی فعال و تغییر دهندهی انسان. روش دنبالهروی (یا به زبان دیگر روش تقلید یا پیروی) در اقدام به کاری از خصوصیات بارز این فرهنگ و تعلیم و تربیت می باشد.

برای روشن شدن بازتاب طرز تفکر دوگانه انگاری (ثنویت گرایی) که بر مبنای رابطه ی فاعل- مفعولی است آن را در دو سطح، که البته از یکدیگر قابل تفکیک نیستند، مورد بررسی قرار میدهم: 1- در سطح عمومی (Öffentliche Sphäre) یعنی در روابط اجتماعی بین انسان ها در حوزه ی جامعه. 2- در سطح خصوصی (Private Sphäre) یعنی در روابط خصوصی بین انسان ها و در عرصه ی خانواده.

1- سطح عمومی: این بینش در عرصه ی عمومی (در جامعه) قطبیت و فرهنگی را جا می اندازد (از طریق تعلیم و تربیت تطبیقی) که در آن انسان ها به دو گروه تقسیم می شوند. گروهی حاکم، برگزیدگان یا خبرگان، راهنمایی کننده که امور مربوط به انسان ها از جمله امور جامعه یا دین و غیره… را بهتر می فهمند و گروهی دیگر گروه ناآگاه به امور… یعنی تودهی مردم عادی. در این تقسیم بندی گروه حاکم، برگزیدگان یا خبرگان و یا نحبه گان در رابطه ی فاعل-مفعولی جای فاعل و توده ی مردم عادی نقش مفعول به خود می گیرند، در آگاهی ِ هر دو جانب این تقسیم بندی و الگو به نحوی پذیرفته شده است. نتیجه این می شود که یک رابطه ی قیمومیتی17 بین انسانها پایه گذاری میشود که در این نوع رابطه توده ی مردم یا انسان ها به مثابه ی مصرف کننده ی تفکر و نه خالق و مبتکر تفکر نو تربیت می شوند. با این فرهنگ مصرف کننده یا عادت فکری، مکانیزم رابطه ی قیمومیت در تمام ابعاد زندگی اجتماعی و خصوصی گسترده می شود و این امکان را به وجود میآورد که طرز تفکر حاکمان18 (گروه فاعل) همیشه تفکر غالب بماند. از این طریق هم زمان سلطه پذیری (یعنی مفعول بودن و فرهنگ بیحرکتی یا تابعیت) در قلب انسانها ریشه می دواند. به این معنی که هنجارها و قوانینی که بوسیله ی انسانها مطابق با شیوه ی زندگی اشان ساخته و پرداخته شده اند و تغییرپذیر هستند، به مثابه ی قانون یا اصول خدا و در بهترین حالت به مثابه ی قوانین عقلایی (تغییرناپذیر) که به صورت قانون در آمده اند، استدلال و پذیرفته می شوند. در این هر دو حالت(قانون خدا و قانون عقلایی19) انسان در این نوع بینش(دوگانه انگار یا ثنویتگرا) به صورت حامل20 و نه بانی و موسس21 این قوانین دیده میشود. این جا نه تنها رهبریت یا قانون، مشروعیت می یابد، بلکه یک رابطه ی اجتماعی وارونه حاکم میشود که به همراه خود، آگاهی وارونه از شرایط اجتماعی را به وجود میآورد. زیرا در واقع این انسان است که مطابق با موقعیت زندگی اش خدا و قوانین را ساخته و نه عکس آن و یا این قانون است که می بایستی در اختیار انسان باشد و نه انسان در خدمت قانون. نتیجه ای که می خواهم به طور کلی بگیرم این است که شیوه ی تفکر دوآلیستی (ثنویتگرا) موجود در مذهب، چون متکی بر یک حقیقت مطلق می باشد، چنان درکِ یک بعدی و تک گونه22 است که در آن فاعل بودن ِ انسانها اصل نیست و این فاعل ندیدن ِ انسان باعثِ به وجود آمدن آگاهی ای بیگانه و وارونه شده ی انسان از خود، و از شرایط واقعی که در آن زندگی می کند، می شود که توامان باعث تولید و باز تولید رابطه ی نابرابری می شود که بر مبنای رابطه ی قیمومیتی با فرهنگی سلسه مراتبی است. رفع و دگرگونی این نوع رابطه تنها تحت شرایطی امکان پذیر است که انسان، خود و دیگری را به مثابه ی سوژه های ارادهمند و فاعلان زندگی و سرنوشت خود بشناسد و سعی در سازماندهی و تغییر زندگی خود و دخالت فعال در امور جامعه ی خود کند که البته این کار را نه در محیط اجتماعی که خودش انتخاب کرده است بلکه در محیطی انجام می دهد که پیش از او وجود دارد. زیرا انسان در محیطی به دنیا می آید یا وارد می شود که قبل از او وجود داشته است. پس برای تغییر و سازماندهی جامعه ی انسانی، انسان ها به یک شیوه ی نگرشی و رفتاری ِ خاص ِ دیگر نیاز دارند که متفاوت از نگرش ثنویتگرایی (فاعل- مفعولی) و رفتار برتریت طلبی است. بینشی که با آن انسان به خود و دیگری متفاوت از خود، به مثابه ی سوژه های ارادهمند یا فاعلان مستقل اما وابسته به هم (یعنی انسانهای اجتماعی شده) نگاه کند. با این نوع عادتِ فکری، رابطه و رفتاری که بین انسان ها ایجاد می شود رابطه ای است بین سوژهه ای مستقل یا فاعلان مستقل یعنی رابطه ی فاعل با فاعل23، محتوای این رابطه بر اساس نگرش انسانگرایانه است، نگرشی که تفاوت و قابلیت های متفاوت بین انسان ها را به رسمیت24 می شناسد. در این نگرش ارزش ها و قابلیت های متفاوتِ انسانی، جایگاه برابر و هم ارزش دارند، زیرا مبنای این نگرش جمعِ کثرت است و نه وحدت برابرها25 یا وحدت ضدین26.

2- در سطح خصوصی یا خانواده: بازتابِ این بینش ِدوگانه انگاری در عرصه ی خصوصی ایجاد رابطه ی (پدرـ )مرد ـ مََدارانه و گسترش ِ فرهنگی است که انسان بر اساس ِ ظاهر ِ بیولوژیک متفاوت اش مورد قضاوت قرار می گیرد. پیآمد آن نگرش ِ جنسیت گرایانه به انسان و به خصوص به انسان زن است. با این نگاه جنسیتی است که مرد در جای گاه فاعل، کسی که عمل کننده و نقش فعال دارد و زن در جای گاه مفعول قرار می گیرد، یعنی در جایگاه چیزی که بر آن فعلی صورت می گیرد. با این دید است که موقعیت انسان زن چه در سطح خصوصی و چه در سطح اجتماعی، چه از طرف مردان و چه از سوی خود زنان مورد مشاهده قرار می گیرد. نتیجه این که تقسیم کاری که مبنای ِ بیولوژیک دارد بین این دو انسان شکل گرفته و می گیرد که محتوایی نابرابر و بیارزش بودن یکی از ارزشها را (که معمولاً متعلق به انسان زن است) با خود حمل می کند. زیرا اساس رابطه، رابطهی فاعل- مفعولی است که بر دستگاه دو ارزشی خوب- بد بنا شده است. این رابطه به صورت یک فرهنگ یا عادت در آگاهی هر دوی این انسان ریشه دوانیده است و هر دوی آنها رابطهی لازم و ملزومی ( فاعل- مفعولی) را نه تنها باور بلکه تولید و بازتولید کردهاند و در بهترین حالت خواستار یک رابطه ی تکمیلی27 هستند. در این حالت انسان مرد چون نقش فاعل را دارد خود کامل است اما، تکمیل کننده ی انسان زن می شود، پس انسان زن است که در این حالت به تکامل می رسد. به طور خلاصه این که یکی دیگر28 از اِشکالهای بینش دوگانه انگاری، دیدگاه جنسیت گرایانه ی نهفته در آن است که نشانه های بیولوژیکی بدن انسان را دلیلی برای تمایز یا دوگانگی متضاد بین انسان ها میداند. از این طریق تبعیض میان انسان مرد و انسان زن چه در سطح اجتماعی، اقتصادی و چه در سطح فرهنگی مشروعیت می یابد.29 رفع این بینش دوگانه انگار در سطح خصوصی یعنی بین انسان زن و انسان مرد و برپایی رابطه ای هم سطح میان فاعلان متفاوت (رابطه ی فاعل با فاعل)، مستلزم این است که انسان: 1- به خود و دیگری به مثابه ی فاعلان اراده مند و مستقل از خود نگاه کند. 2- واقف به تفاوت ها و برابری های خود با دیگری باشد. 3- توانایی این را داشته باشد که بتواند خود را به جای دیگری متفاوت از خود بگذارد.30

رسیدن به این قابلیت ها مستلزم فرهنگ و تربیتی است که در آن انسان در دوران اجتماعی شدناش یاد گرفته باشد چه گونه ما بین دو عنصر جدایی ناپذیر یعنی استقلال و وابستگی ای31 که او نسبت به فرد مقابل دارد، تعادل32 برقرار کند. این اجتماعی شدن انسان هم وابسته به رابطه ی سه بعدی یا سه جانبهای است که در جامعه بین انسان ها وجود دارد: 1- رابطه ی کودک با فرد یا افرادی که با او ارتباط مستقیم33 دارند که در مرحله ی اول والدین او می باشند. در این مرحله کودک حد و مرز34 و تفاوتی35 را یاد می گیردکه محتوای آن به رسمیت شناختن و درک ِ حضور ِ دیگری است.
2- رابطه ی بین والدین با یکدیگر و هر کدام با خودشان به این معنی که آنها در چه رابطه ای با هم قرار گرفته اند36 و چه گونه خود و دیگری را درک ومی بینند و به رسمیت می شناسند. منظور از والدین فقط رابطه ی نامتجانس بین انسان زن و انسان مرد نیست. والدین میتوانند رابطه ی دو انسان زن یا دو انسان مرد باشند. 3- رابطه ی متقابل فرد با جامعه (یعنی رابطه ی شخص با همگان یا جزییت با کلیت و عکس آن)

تمام این روابط به وسیله ی یک سیستم ارزشی37 که ریشه در آداب، رسوم، فرهنگ و مذهب یک جامعه دارد ادغام می شود و به هم می پیوندند. بنابراین هر چه فرهنگ یا روح ِ مذهبی در یک جامعه کمتر یا به زبان دیگر، هر چه مذهب موجود در جامعه ای متعادلتر و به دور از مطلق گرایی یعنی فارغ از سیستم دو ارزشی باشد، ارزش هاو نرم های آن جامعه کمتر سنتی و به همان اندازه در آن روح یا فرهنگ اطاعت پذیری38 یا تابعیت پذیری ضعیف تری حاکم است. در چنین فضایی است که انسانهایی با هویت39 و شخصیت40 و رفتاری مستقل می توانند رشد یابند. نتیجه ای که میخواهم بگیرم این است که عادتهای فکری41 و روش فکری که در جامعه و در ذهن افراد آن جامعه حاکم است که به طور حتم با نوع تولید زندگی افراد آن جامعه ارتباط متقابل دارد برای رشد و توسعه ی فردیت انسان با هویت هاو رفتاری مستقل اما اجتماعی شده و به طور کلی برای رشد انسانیت دارای اهمیتی فوق العاده است. در خاتمه امیدوارم این متن کمکی به طرح پاسخی به پرسش زیر کرده باشد و یا بکند: در یک جامعه ی دمکرات چه تعریف یا برداشتی از مذهب و چه نوع رفتاری با آن بایستی داشته باشیم تا از یک طرف باعث نشود، حق مذهب که مساله ی خصوصی انسان می باشد خدشه دار شود (یعنی پرهیز از سیاست مذهبی) ولی از طرف دیگر مانع از رشد و ترویج مذهب شویم (یعنی مقابله با مذهب سیاسی)؟ زیرا اگر تاریخ جهان و ایران را گواه گیرم، مشاهده شده که با دوگانه انگاری موجود در مذهب خیلی آسان میشود مردم را بسیج42 کرد تا برعلیه ی زندگی اشان اقدام کنند. 43

فهرست منابع:

Baersch, C.-E.: Der Junge Gobbels: Erloesung u. Vernichtung.1995; Benjamin, Jessica: Die Antinomie des patriarchalischen Denkens. in: Bonss, Wolfgang: Sozialforschung als Kritik. 1994, S. 426-455; Benjamin, J.: Die fesseln der Liebe: Psychoanalyse, Feminismus und das Problem der Macht. Fischer -Verl., 1994
Benjamin, J. Eine Entwurf zur Intersubjektivität: Anerkennung und Zerstörung. in : Phantasie und Geschlecht.; Benhabib, S.: Der Streit um Differenz. 1993; Ebrecht, Angelika: Zwischen Produktivität und Destruktion. Die psychische Kondition von Macht u. Herrschaft im Geschlechterverhältnis Einheit- Zweiheit- Vielheit. Identitätslogische Implikationen im feministischen Emanzipationskonzept. in: ifg, 14Jh.,Heft 1/2, 1996 S. 5-19; Gephart, W.: Zur Bedeutung der Religionen für die Identitätsbildung. in: Religion und Identität. ; Gilligan, C.: Die andere Stimme. 1984; Horster, Detler: Der Streit um die weibliche Moral und die Entwicklung einer differenzierten Weltmoralauffassung: in Weibliche Moral- ein Mythos.1998; Knapp, Gudrun-A.: Differenz oder Differenzierung? in: Weibliche Moral. 1998; Knapp, A.-G.: Weibliche Moraldifferenz ohne Differenzierung; Ley, M.: Apokalyptische Bewegungen in der Moderne. in: Der Nationalismus als politische Religion. 1997 ;Maier, H.: Totalitarismus und politische Religionen. 1996; Meloen, J.: Die Ursprünge des Staatsautoritarismus. in:Rippl, S.: Autoritarismus. 2000 ;Milgram ,S.: Das Milgram- Experiment. 1993 ; Schilling, H.: Nationale Identität u. konf. in der europ.

مطالب مرتبط

+ There are no comments

Add yours