مدرسه فمینیستی: شاید برای تظاهرات و دستگیریهای هشت مارس در دو زمستان پیاپی بود. و شاید برای اولین تظاهرات در آخرین روزهای بهار درخیابان انقلاب، آن روزها که همه ناگفته میدانستند زمستانی که به راه است “آغاز فصل سردی” است. هر چند زنان به آن باور نکردند و ” ایمان” نیاوردند و سر برآوردند، که این بیت از شعر «آرش» کسرایی در ذهنم نشست.
بهتر بود شعری از فروغ که “زنانهتر” است، مثل “تولدی دیگر” و یا همین ” ایمان نیاوردن زنان به آغاز فصل سرد” را انتخاب میکردم. با شعر فروغ بهتر میتوان “بودن” جنبش برابری طلب زنان را تصویر کرد. با همان ناگاه سر برآوردنش، و جامعه مردانه شعر را متاثر کردن، و مهمتر حاصلش، تحول در شعر. “سر برآوردن” تداعی یکباره گیست، ولی نفی ریشه و تاریخ نیست. شعر فروغ هم بر شانه های تاریخ پیشینیانش ایستاد، اما با فروغ بود که آن صدای زنانه در شعر سربرآورد و درخشید.
بعد از سالها دوباره شعر حماسی آرش را خواندم. اینبار تردیدم جدیتر شد و نه فقط برای انتخاب تیتر! که این جنبش امروز، تمام قد در برابر این نگاه، آن فضا، و چنین حماسهای ایستاده است.
هنوز برف بیامان می بارد. سوزش سرمای زمستان بر جانمان نشسته است. یاد گم شده “در شبستان های خاموشی” و فراموشی چیره بر گل اندیشهها و….هنوز شاید همان است که کسرایی در آرش تصویر میکند. بدون شک هنوز هستند کسانی منتظر تا “خلق چون بحری” برآشوبد و “مردی چون صدف” برون آید!
اما در این حماسه سرود تنها دو بار از “دختران و مادران” نامی در میان است که در “روزن” و “غمگین کنار در ” ایستاده و یا “دعا” گویان “گردنبند” در مشت میفشارند. و دیگر هیج! روایت امروز زنان سراپا با آن “حماسه” متفاوت است. امروز “دختران” در ” روزن ” ننشسته و “مادران غمگین در کنار ” نماندهاند. زنان هستند و جنبش هست. و نه تنها در دفاع از حقوق زنان که چهرهی کنشگری جامعه مدنی در کشور را نیز دگرگون کرده اند.
اگر آشفتگیهامان همان است، ولی داستان آرش که برای آنزمان هم پر از نادیدن است، دست کم وصف این دوران نیست. چگونه در زمانی که ” مرزهای ملک همچون سرحدات دامنگستر اندیشه بیسامان” است، نیمی از مردمان این “ملک” فقط ” غمگین کنار در” بایستند و “دعا” کنند! و “گردنبند در مشت” بفشرند! و اگر چنین کردند چه برسرشان آمد؟
بیگمان به زنان و دختران ِ منتظر، بعد از سامان یافتن مرز حال دور یا نزدیک و خانههاشان چه فراخ یا چه تنگ، گفتند: نمایش تمام شد “در” را ببندید!
این ملک چه کوچک میماند و چه بزرگ سهمی از آن جز همین انتظار غمگین در روزن و یا کنار در، به آنها نمیرسید. آرش هم اگر میماند، شاهی میشد و باز “عشق قدرت” از عدالت بازش میداشت. مگر ندیدیم. مگر نشد. مگر هر بار “نازکاندیشان” کسب و حفظ قدرت، هر تلاش مستقل را ” بازی دشمن” نمیگویند؟ در آنجا نیز چون اینجا از هر طرف بدنبال مرز بودند و از دختران فقط همراهی برای “عشق قدرت” را طلب میکردند. در اینجا اما جنبش زنان به راه افتاد تا مرزها را خود سامان دهند، برای خود، برای ملک، برای همگان. بیاعتنا به گفتههای “سپاه دشمن و دوست.” در میانهی “جنگ” برای مرزهای “ملک” و قدرت. به میدان آمدند و راست این است: آمدند تا امید را سامان دهند.
فریادشان این بود: ما زنیم، انسانیم، اما حقی نداریم
تلاش مستقل برای محقق کردن خواستها نیز حقی است. حقی که پیش از هر کس دیگر فعالان خود باید به آن باور داشته باشند. بر آن اصرار ورزند تا به آن دست یابند. جنبش مدنی امروز ایران این تلاش مستقل را به حضور فعالان زن مدیون است. چهره کنشگری را این حضور مستقل و همراه با واقعیتمندی زمان تغییر داد. جنبش زنان با کمپین یک میلیون امضاء آغاز نشد. اما “کمپین” فرزند زمان خویشتن شد.
دهه ٨٠ میلادی آغاز فروپاشی جنبش های عمودی و فرماندهی بود. این موج با دههای تاخیر به مرزهای ما رسید. “تولد دیگر” تلاش مستقلانه جامعه شهروندی دو مشخصه اصلی داشت: دوری از محورهای کسب و حفظ “قدرت”، و خود ساماندهی جنبشی و افقی. جامعه شهروندی از پس انتظارها و شکستها سر برآورده بود، شکست را آزموده بود، واقع بین شده بود. اینبار واقعا ناممکن میخواست اما نه برای فرداهای دور و پس از سامان یافتن مرزهای ملک. نه با نفی فردیت خود و گم شدن در جمع همگون یکسان نگر.
“واقع بین باشیم و ناممکن را بخواهیم” یک دهه پیش از تولد “جامعه شهروندی”، مثل شعر آرش بر فضای رویا – آرمان بنا شده بود. آنقدر فقط تکرار شد که به اصل بدل شد، اصل ناخواستن ممکنها! جالب آنکه این شعار پر شور در جوامعی که طرح شد، طراحانش کم و بیش به همان ممکنها قناعت کردند. اما برای بسیاری دیگر در آنسوی مرزهای واقعیت، فقط شعاری شد تهییجی و جالب، برای کسب قدرت و آنگاه دستیابی به ممکنها که خود ناممکن شد.
جنبش زنان از دل این جامعه شهروندی “سربرون آورد” شور “تغییر” و “برابری” در سر داشت و چه بنیادیتر و واقعی تر از این. نپذیرفتن قدرت و احزاب مخالفش، سر برآوردن در میان برفی که همچنان میبارد، مقاومت کردن، شفاف خود نشان دادن، همان بودن که گفتن و در آخر حضوری باهم اما نه یکگونه، که: آزاد و کثرتگرا.
راست این است که انجمن با عمر درازش در کشور ما، اما کمتر کارش، فعالیت انجمنی بود. همیشه در پس و پشت آن “جمعیت غیبی” حضور داشت! که گمان می کردند آدمها باید دو چهره، دو کاره باشند، “دوتاکتیک” بدانند، از آن “ما” باشند برای “ما” باشند و اگر نه سرانجامش کودتا و انشعاب. به جای توافق بر اصول ممکن، همگانی نه یکگونهگی. مثل ازدواجی که بر پایه تفاهم نه توافق شکل گیرد و آنهم بدون “حق طلاق”! نه بر اصل مشارکت و سهم داشتن که فرمانبری. سهمی نبود، کسی جز “جمعیت غیبی” ارث نمیبرد. در اصل سهم آنها هم شکست بود، که در فضای رویایی- حماسی پیروزیاش میخوانند! و گاه یکنفر خودش تنها انجمن میشد، به نام همه محکوم و منکوب و مغضوب میکرد! اینگونه نه انجمن میتوانست بماند و نه “جمعیت غیبی” و همیشه دو گام به پس میرفتند.
جنبش شهروندی انجام طرح جمعی ست. شرکت آگاهانهی فرد در جمعی با هدف مشخص و برای ممکن کردن خواستیست. جامعه شهروندی با طرد سیستم فرماندهی اصل را بر توافق و هدف مشترک نهاده است نه شکل واحد. چه بهتر که انجمنها باشند، در کنار هم و با داد تا فقط انجمنی “باهم” و در سکوت.
به رغم همه فشارها، زندان و احضار و تهدید، در همین مدت بودن، تلاش این جنبش با هزاران صفحه مقاله و مطلب نوشته شده، با کارهای تحقیقی، با حضور در خیابان های کشور و جهان، به ثمر ننشسته است. زیبا دویده، دویدنی که از زیبایی رسیدن زیباترست.
مهم این است که این جنبش تسلیم به فراموشی و خاموشی با تکرار گذشته نشود، راه خود برای سامان دادن امید را بپیماید. بماند.
میماند. تا بهار راهی نمانده است.
+ There are no comments
Add yours