مدرسه فمینیستی: خبر کوتاه بود: دختر شانزده ساله ای ساکن روستای محروم قازانچی کرمانشاه خودسوزی کرد و جان باخت. دخترک به همین سادگی از میان من و تو، از میان ما رفت. خبر مرگ مظلومانه «سمیرا جمالی» از سه سطر تجاوز نمی کرد. تارنمای آذرمهر خبر را کار کرده بود و بعضی سایت های دیگر. آنها نوشته اند که سمیرا چهارم فروردین خودسوزی کرده است. علت خود سوزی اش را «فقر شدید» و «مشکلات خانوادگی» ذکر کرده اند.
هر علتی که در خاموشی او نقش داشته اما یک چیز واضح است: سمیرای نوجوان، دیگر طاقت اش از برداشتن بار سنگین فقر و محنت، طاق شده بود و رهایی از این همه ناکامی و درماندگی، رهایی از این قفس، از این زندان لعنت زده، جز با پشت کردن به دنیا و دهن کجی به زندگی، انگار ممکن نبوده است. مرگی چنین دلخراش می تواند در روستایی پرت افتاده و محروم، واقع گردد، می تواند جلوی مجلس شورای اسلامی یا حتی در زندان اوین در قلب پایتخت ایران. اصلا چه فرقی می کند کجا اتفاق می افتد؟
«امیدرضا میرصیافی» هم به همین سادگی از میان ما رفت. هر دو جوان بودند و خبر مرگ مظلومانه شان هم کوتاه بود. برای هر دوی این جوان ها از زندگی شان قفسی ساخته بودند انگار ابدی، که رهایی شان جز با مرگ، ممکن نبوده است.
خودسوزی کرد، سمیرا یا سوزانده شد؟ مگر فرقی می کند؟ وضعیت را چنان تنگ و طاقت سوز نموده اند که دیگر فرقی نمی کند خودکشی کرده باشد یا در زندان چیز خورش کرده باشند. وضعیتی که ساخته اند، «کارساز» است. وضعیت موجود، آبستن مرگ است. مگر امیرحسین حشمت ساران چه کار کرده بود و چطور در زندان جان سپرد؟
قفس را وقتی این چنین خفقان آور می کنند هر وسیله ای به رهایی که به دستش می رسید، غنیمت می پنداشت. چه نفت و کبریت باشد چه دارویی مرگبار. به دهان گذاشتن دارو، چه با دست بی حس و بی اختیار خود زندانی باشد یا با دست مرموزی که به دهان او نزدیک می شود. دغدغه زندانی، رهایی است، رهایی از منجلاب، از دام فشار و تحقیر و تنهایی، برای ادامه زندگی، بهبود زندگی،… اگر جلوی مجلس شورای اسلامی در بهارستان هم که باشی می توانی با یک سیخ کبریت، وجودت را به آتش اعتراض بکشی و خلاص شوی. با این که می دانی بر جسد سوخته ات هم اتهام می چسبانند که جانباز نبوده ای، بلکه یک معتاد ناامید و سرخورده!
امیدرضا و سمیرا از دست رفتند، اما جوان هایی هستند که هنوز زنده اند، جوانان دانشجو همچون شبنم مددزاده، عباس حکیم زاده، مجید توکلی، حسین ترکاشوند، کوروش دانشیار و اسماعیل سلمان پور احمد قصابان، نریمان مصطفوی، مهدی مشایخی، محمد پورعبدالله و بسیاری دیگر که در زندان اند و هنوز به سرنوشت میرصیافی گرفتار نشده اند، هنوز نفس می کشند، هنوز امید دارند، قلب گرم شان همانند قلب مهربان امیدرضا میرصیافی به رویای هزار آرزوی پاک، به عشق زیستن در آزادی هنوز می طپد.
این روزها چقدر قیافه خبرها متورم و بق به نظر می رسد، متورم از نحسی، از بار منفی و تکان دهنده! بازداشت های تکراری به جرم پهن کردن سفره هفت سین، به جرم دیدار نوروزی خانواده های زندانیان، به جرم نوشتن مقاله ای کوتاه در وبلاگی شخصی… آره تعجب نکنید اتهام ها همین است باور کنید.
… خبرها تلخ است، دهانم تلخ است، و دلشوره پیدا کرده ام از تلخکامی آینده فرزند خردسالم، اگر عموها و عمه هایش را، اگر «محبوبه کرمی» را الگو قرار دهد. غم بزرگی بر سینه ام سنگینی می کند که با گریه کردن انگار سبک نمی شود. چه لحظات تاریکی می آفرینند این خبرهای نفرت انگیز، چه سال جدیدی آغاز شده با خبرهای مستعمل، چه نوروز پرمصیبتی آمده است:… راستی عیدتان مبارک!
+ There are no comments
Add yours