در اینکه «قدرت» چیست و در کجای سامان اجتماعی لانه کرده، روشنفکران آراء یکسان ندارند. در اینکه خود «روشنفکر» کیست و در چه مرحله از تاریخ و به چه منظور پا به عرصهی اجتماعی نهاده نیز اتفاق نظری وجود ندارد. در نتیجه، اندیشیدن در بارهی رابطهی روشنفکر و قدرت می تواند ما را از دهها مسیر به صدها نتیجهی مختلف یا متضاد بکشاند. حاصلی ندارد اگر اینجا به شیوهی درسنامههای دانشگاهی تعاریف را ردیف کنیم با شاخ و برگهای فرعیی بسیار، بدون آنکه از خود بپرسیم به دنبال چه می گردیم، چرا رابطه با قدرت نزد روشنفکر ایرانی در این برهه از زمان همچون یک «امربغرنج» به نظر می رسد، یا که باید به نظر رسد. چرا مثلاً از رابطهی زنان با قدرت نمی پرسیم، یا رابطهی جوانان، یا کارگران، یا بازاریان، یا سایر اصناف؟ روشن است که این پرسش را خود روشنفکران [ایرانی] اند که در مقابل خود گذاشته اند؛ روشنفکرانی که به نحوی «آلوده»ی سیاست شده اند، از قدرت بازی خورده اند، برقدرت قیام کرده اند، با قدرت کنار آمده اند، از قدرت بیرون رانده شده اند، بر قدرت سوار شده اند، قدرت سوار آنها شده است، قدرت مسخ شان کرده، قدرت معروف شان کرده، قدرت اخته شان کرده، قدرت فربه شان کرده، بلندگو و منبر به آنها داده، یا قلم شان راشکسته، مدال و جایزهی داده یا خون شان را ریخته، ارشادشان کرده، به تعزیرشان کشیده، اغوای شان نموده یا دم به دم به ناموس فکری آنها تجاوز کرده است. داستان مکرری که دستکم از زمان مشروطه، یا شاید بهتر باشد بگوییم از زمان تأسیس دارالفنون، یا از زمان کشتار و سرکوب جنبش روشنگر باب به دست صدراعظم روشنگر قدرت مدار، تاریخ روشنفکری مدرن ما را رقم می زند.
بحرانی فرامی رسد، گردبادی در می گیرد، روشنفکران به میان هیاهو و غوغا پرتاب می شوند، و از خود می پرسند «مسؤلیت روشنفکری»ی ما چیست، چه باید کرد؟ یک جنگ استعماری، یک نبرد آزادی بخش، یک کودتا، یک انقلاب، یک جنبش حقوق مدنی ــ چه باید کرد؟ روشنفکر آستینها را بالا می زند و، به قول سارتر، دستها را آلوده می کند؛ با والاترین آمال! گردباد فرو می نشیند، غائله می خوابد، و نتیجهی کار، در اکثر موارد، همانی نیست که روشنفکر در طلب اش بوده. مغبون، حالا یک گام به عقب بر می دارد و از حاشیه می پرسد، «کجای کار خراب بود، کجا را نخوانده بودم؟ چرا قدرت از لای انگشتان یاران سرید و به کف نابکاران افتاد؟ آیا خطا از من بود یا اشکال در خود “قدرت” است که در همه حال روشنفکر را به بازی می گیرد و بر زمین می زند؟»
«مسؤلیت روشنفکری» یعنی چه؟
به خاطر می آوریم دوره هایی که روشنفکران ما متهم به بی عملی و کافه نشینی می شدند و دوره های دیگری که گناه عمل زدگی یا ایدئولوژی زدگی به پای شان نوشته می شد. این اتهامات از سوی خود روشنفکران می آمد. زیر تیغ دیکتاتوری، از خود انتظار داشتند به کدام یک از این دو ساز گوش فرا دهند؟ هرکس کلیشهی خود را داشت و برحسب موقعیت به کارش می بـُرد: «به هنگام جنایت ساکت نباید نشست!» یا «به گاه فریب و دغل، سکوت خود فضیلتی است!» شاید در شرایط اختناق سیاسی مزمن، «مماشات با قدرت» هم در کنار «افسون قدرت» یا «وسوسهی قدرت» یکی دیگر از خصوصیات روشنفکر جهان سومی باشد. این هردو خصلت اخلاقی، میراث تاریخیی شـیعه نیز هست که در ناخودآگاه بسیاری از ما خلیده. تقیـّه یا شهادت؟ جهاد یا بیعت؟ روشنفکران، مثل سلمانیهای بی مشتری که سریکدیگر را اصلاح می کنند، دوست دارند راجع به «خیانت» و «خدمت» روشنفکران سر یکدیگر را بخورند!
دوره هایی پیش می آید که در میان روشنفکران شعار «پایان عصر ایدئولوژی» کلیشهی روز می شود. آیا امر سیاست (تدبیر قدرت) بدون ایدئولوژی امکان پذیر است؟ این شعار یک بار در غرب به دنبال فروکش جنبشهای اعتراضی دههی ۱۹۶۰ باب شد؛ بار دیگر هم در سالهای آخر قرن پیشین در «شرق» به دنبال فروریزش نظامهای اتحاد شوروی و اروپای شرقی. این روزها، جوانان معترض در ایران را می ستایند زیرا آنها ظاهراً برخلاف «نسل ما» اسیر این یا آن ایدئولوژی نیستند. این جوانها «فقط» آزادی می خواهند. کسانی که این شعار را می دهند یا به کلی از دست روشنفکران نسل پیش شاکی اند یا خود به عنوان روشنفکر، در فصل پاییزی عمر، احساس می کنند سالهای جوانی را بیهوده هدر داده اند و مسؤلیت این بی حاصلی، این سترونی اندیشه و عمل نزد تک تک آنها، به گردن چیزی به نام «ایدئولوژی» بوده است. حالا نرم و متین و اهل «تساهل» شده اند. لیبرال شده اند و فراموش می کنند که لیبرالیسم (و لیبرتاریانیسم) از قدیمی ترین ایدئولوژی های عصر مدرن است، حتا قدیمی تر از سوسیالیسم. در حالیکه از عمل گرایی و سیاست زدگی و آلوده شدن به «قدرت» می هراسیم، از روشنفکران انتظار «رهیافت» داریم، «راهکار» می طلبیم، «رهنمود» می خواهیم؛ می گوییم روشنفکر باید «آسیب شناسی» کند و «برون رفت» نشان دهد! با این عبارات کلیشه ای، کار روشنفکری می شود پیدا کردن راه حل.
شـاید این ضرورت تاریخی یک صدسال اخیر ما بوده، همین چاره یابیی معطوف به عمل، اما در دهه های پس از انقلاب بهمن دیگر وقت آن رسیده که بپرسیم آیا «کار روشنفکری» در وهلهی نخست همین باید باشد؟ پاسخ من این است که نه! برای روشنفکر ایرانی، کار روشنفکری باید خود تفکر باشد. او در این زمینه است که همیشه کم می آورد. پس از صد و اندی سال تاریخچهی روشنفکری نوین ما، این خود فکر است که به قدرت نیاز دارد. روشنفکریی ما زور فکری ندارد. نشان داده که هنوز نمی تواند از مرحلهی وارد کننده و مونتاژ کننده به مرحله اندیشه ورزی پا بگذارد (از چند استثنا که بگذریم).
باید گفت اگر برخی از روشنفکران مدام با پرسش «چه باید کرد؟» سر و کله می زنند، این درگیری بیشتر از آنکه از مقولهی کار روشنفکری باشد از جنس کار عملی و نیز ضرورت شرایط اجتماعی است. بهترین پاسخ برای «چه باید کرد؟» الزاماً از سوی یک روشنفکر نمی آید. شاید یک سیاستمدار کارکشته، یک حقوق دان، یک انقلابی حرفه ای، یک قاضی، یک کارشناس تعلیم و تربیت، یک اقتصاددان، یک جامعه شناس، یک استراتژیست حزبی، یا حتا هیأتی متشکل از چند متخصص و اهل فن بهتر بتوانند راه چاره ای برای یک معضل اجتماعی بیابند. روشنفکر هم می تواند در این حیطهی عمومی نظری بدهد اما نباید انتظار داشت به دلیل روشنفکر بودن صائب ترین پاسخ از سوی او صادر شود. در قرن نوزدهم و بیستم، بنا به ضرورت فرارسیدن تجدد، صنف منورالفکران ما پا به عرصهی وجود گذاشت و در صدر مشرطیت نیز بنا به ضرورت جلودار انقلاب شد، قانون نوشت، نهاد تأسیس کرد، مردم را بسیج نمود و سازمان داد. بعدها در مجلس و کابینه و حزب و اتحادیه نقش بازی کرد و همین روال را ادامه داد تا به انقلاب بهمن رسید. با این روال، این صنف، به تعبیر مارکسیست ایتالیایی آنتونیو گرامشی، نقش «روشنفکر اورگانیک» را به خوبی بازی کرد. از همان صدر مشروطه نیز با دستهی دیگری از کارکنان فکری به رقابت پرداخت که صنف مجتهدان شیعی باشد ـ خطیبان و فقیهان و متألهان و متشرعان ـ که با مسامحه می توان «روشنفکر سـنتی» خطاب شان کرد (باز هم طبق طبقه بندی گرامشی). اینها بودند که سرانجام برندهی بازی قدرت از آب درآمدند. پاسخ «چرا چنین شد؟» بخشاً (فقط بخشاً) این است که ما روشنفکران به اندازهی کافی نیندیشیده بودیم یا در میان مان به تعداد کافی اندیشه ورز نداشتیم!
دعوت به عمل؟
کارل مارکس گفتهی مشهوری دارد که معمولاً به عنوان «دعوت به عمل» در میان روشنفکران تعبیر شده: «فیلسوفان تاکنون جهان را به شکلهای مختلف تعبیر کرده اند. اکنون وقت آن است که آن را تغییر دهند.» («تزهایی دربارهی فویرباخ») به عنوان گونه ای روشنفکر مارکسیست، پیشنهاد من این است که گفته ای از این دست نـباید راهنمای کنونی روشنفکر ایرانی باشد. مارکس این گفته را در انتقاد از نوعی ماتریالیسم یک سویه زده بود با این تأکید که سویهی فعال پراتیک ذهنی را از قضا ایده آلیستهای کلاسیک آلمانی توسعه داده بودند؛ یعنی درست همان کسانی که ما ایرانیها در عصر تجدد خویش هرگز نداشته ایم و حتا تا مدتها به چشم تحقیر در نمایندگان اروپاییی آن نگریسته ایم. چهره های برجستهی ایده آلیسم کلاسیک آلمانی، از جمله کانت، فیخته، شلینگ، و هگل، همواره یک چشم شان متمرکز بر اوضاع سیاسی روز، به ویژه انقلاب کبیر فرانسه و برآیندهای آن بود. حتا در اثری به نهایت انتزاعی و دشوار فهم چون «پدیده شناسی روح»، رد پای انقلاب کبیر و واکنش هگل را به پراتیک روشنفکران انقلابی ای چون روبسپیر و دیگر ژاکوبنها و ژیروندیستها تشخیص می دهیم.
امروزه روشنفکران برجستهی اروپایی و آمریکایی، حتا آنانی که در ادامهی سنت مارکسیسم اروپایی کار می کنند، وقتی که به بازاندیشی فلسفهی روشنگری، مدرنیته، و شرایط تحقق آزادی می پردازند، بیشتر از آنکه مثلاً به امپریسیستهای انگلیسی یا انسیکلوپدیستهای فرانسوی سربزنند، مدام به آثار همان ایده آلیستهای کلاسیک آلمان باز می گردند. یورگن هابرماس در یکی از رساله های معروف خود به نام «تئوری و عمل» دربارهی پروژهی خود می گوید هدف او توسعهی دستگاهی نظری است که معطوف به عمل (action oriented) باشد. اما زمانی این کار را می کند که بر شانهی غولهای فکری و فلسفی اروپا ایستاده؛ ما در کشورمان حتا یک سنت ضعیف دانشگاهی در فلسفه یا علوم انسانی نداریم درحالیکه روشنفکران مان در هر بزنگاه تاریخی به ورطهی «عمل» پرتاب شده اند. به کتاب فلسفه هم که سرک می کشیم به قصد یارگیری و از میدان بدر کردن حریف است!
شاید این گفته درست باشد که بیشتر روشنفکران در تحلیل نهایی در پی چیزی به نام «آزادی» اند و کار روشنفکرانه به نحوی با برقراری آزادی و به تعبیر گسترده تر رهایی انسانی
(human emancipation) ارتباط پیدا می کند. اما روشنفکر، در مقام روشنفکر، این کار را از راه اندیشیدن می کند. کار عملی او، پراتیک او، همان سویهی فعال و خلاق ذهنیت او یا نیروی نافذ پرسشگری اش است. در آزادی مطلق و در خلوت، بدون هیچ محذوریت بیرونی. او با مقاصد اخلاقی یا سیاسی پیشین سراغ «اندیشه» نمی رود. اندیشیدن به معنی یافتن «راه حل» نیست.
التزام به چه؟
پس جای «تعهد» و «التزام» کجاست؟ من در این گفته تضادی نمی بینم که، «روشنفکر می تواند ملتزم باشد، اما کار روشنفکرانهی او در التزام چیزی نیست.» به گمان من می توان میان روشنفکر به عنوان شهروند و عضوی از دولتشهر یا جامعهی سیاسی با «کار روشنفکری» تمایز قایل شد. در طول تاریخ، پرسشهای خطیر اخلاقی هیچگاه از پیش رو کنار نرفته اند و نمی روند: پس از آشویتس آیا هنر امکانپذیر است؟ چگونه می توان در برابر تهدید بمب اتم، گرسنگی آفریقا، استعمار آسیا، یا نابودی محیط زیست «ساکت» بود و «فقط» کار روشنفکرانه کرد؟ فرض ناگفته آن است که کار روشنفکری به خودی خود حامل یا معطوف به ارزشهای اخلاقیی والا است و آن کس که کارفکری اش مستقیماً در جهت ارتقاء این ارزشها نباشد، نمی تواند روشنفکر بماند. اما این خود روشنفکر است که می تواند حامل آن ارزشها باشد یا نباشد، کار روشنفکری او، روشنی بخشیدن و پرتو افکندن بر تاریکیها، کاویدن و درافکندن پرسشهای بیشتر است. برای رساندن این نکته، به این تمرین فکری کوچک توجه کنید: ۱- کار روشنفکر یافتن شفای درد و صدور حکم اخلاقی (یا سیاسی) است؛ ۲- کار روشنفکر پرسش از نحوهی پدیدآمدن نسخه های شفابخش و شرایط امکان احکام اخلاقی است. حکم اول حیطهی کار کشیش و کاهن و منتقد فرهنگ و سیاست (روشنفکر حوزهی عمومی ـ اینتلیگنسیا) است و حکم دوم، به طور اخص به «کار روشنفکری» یا تفکر می پردازد که مستلزم استقلال از حیطه های دستوری، تجویزی، یا آرمانی است (تعهد به . . . پیروی از . . . التزام به . . . وظیفه در قبال . . . درخدمت . . .سرسپردگی به . . .).
این حکم شاید برای ما روشنفکران ایرانی چون و چرا بردار باشد. قصد من این نیست که برسانم «اندیشیدن» در عرش اعلایی کاملاً منتزع از شرایط مادی تولید خود، بریده از تعیُن و تاریخیت، صورت می گیرد. در جامعه، جایی به نام «برج عاج» وجود ندارد. کار روشنفکری نیز از تعینات وساطت یافتهی ایدئولوژیک (ناخودآگاه، ناپیدا، با واسطه) در امان نمی ماند. به گفتهی مارکس، «آگاهی هرگز چیزی مجزا از هستیی آگاه نیست و هستی انسانها نیز همان فرایند زندگی عملیی آنهاست.» (ایدئولوژی آلمانی). نکته آن است که ما نمی دانیم، در هرلحظهی تاریخی، اندیشه و عمل (یا نظریه و پراکسیس اجتماعی) چه اندازه و به چه نحو با یکدیگر درآمیخته اند. این خود پرسشی است دایمی برای تفکر. کار روشنفکری در میان همهی «کار» ها، از تعینات مادی بی واسطهی کمتری برخوردار است، و «زور فکری» عمدتاً از درون اندیشه ورزیهای نسلهای پیشین و درپیچش و کشاکش با آنها به چنگ می آید.
زور فکری یک روشنفکر ارتباطی به وزن تعهدات شهروندی او ندارد. وقتی که از روشنفکر «برج عاج نشین» انتقاد می کنیم، انتقاد ما متوجه وجه روشنفکرانهی یک فرد نیست بلکه می گوییم او مسؤلیت مشارکت در امر سیاسی (the political) را به کناری نهاده که تعریفی است از «عضو جامعه». ما می طلبیم انسانی که وجه تمایزش در فرهیختگی و اندیشه ورزی او است، همزمان «در صحنه» حضور داشته باشد، اما گاه فراموش می کنیم که این حضور، ملاک روشنفکری او نیست. اگر این نکته فراموش نشود، دیگر بدیهی خواهد بود که قبول کنیم روشنفکرانی که در ستادهای فکری و نهادهای تعیین خط مشی (پالیسی) و بنگاههای مشورتی اشتغال دارند و حقوق می گیرند، کار روشنفکری نمی کنند. آنها فقط «کارشناس» اند در خدمت سیاستهایی از پیش تعیین شده (مثلاً انستیتوی هوور واقع در دانشگاه استانفورد، بنیاد کارنگی، انستیتوی مطالعات خاورنزدیک در واشنگتن، و البته احزاب سیاسی به طور عام.)
قدرت و حقیقت
میان کار اندیشگی و قدرت مفهوم دیگری قرار دارد به نام «حقیقت». به طور معمول گفته شده که اندیشمند کسی است که یافتن حقیقت را مدّ نظر دارد؛ کار فکری همان دریافت حقیقت و تمیز آن از کذب است. اما دیرزمانی است که اندیشمندانی چون مارکس، نیچه، فروید، و شاگردان متأخر آنها به ما نشان داده اند که «حقیقت» را آن دیگری، یعنی قدرت پنهان، بر مسند می نشاند. در نتیجه، به نحو متناقض نمایی، کار روشنفکر نـه جستجوی حقیقت، بلکه افشای آن، یا بهتر گفته باشیم، براندازی «رژیم» حقیقت است. امور بدیهی و احکام پذیرفته شده از راه گفتار به ما داده می شوند و گفتارها خود بخشی از نظامهای بزرگتر گفتاری ( «دیسکورس» ها) اند که در هردوره بر فضاهای فرهنگی یک جامعه غلبه دارند. «حقایق» ما را این دیسکورسها می سازند بی آنکه هرگز به مکانیسم آن خودآگاهی داشته باشیم. از طریق دیسکورسها است که مقهور قدرت می شویم. قدرت نامرئیی نظامهای گفتاری است که کار روشنفکری می تواند آنها را مرئی کند. کار روشنفکری در اینجا ــ حتا اگر نیت رهایی بخشی هم نداشته، به کلی از انگیزه های اخلاقی و سیاسی بری باشد ــ به صرف پرسشگری و اصولیت شکنی، قدرت ستیز است. این جاست که کار روشنفکری، بدون آنکه درگیر سیاست روز یا قدرت دولتی باشد، قدرتها را خلع می کند و قطعیت را از آنها می ستاند. نه تنها اصول اعتقادی رسمی، باورهای دیرپای سنتی، و انواع نظامهای اعتقادی (دینی، سیاسی، اخلاقی)ی مشروعیت بخش به پرسش گرفته می شوند، بلکه طرز پدیداریی این اصول اعتقادی در زبان و مفاهیم، و نحوهی نفود آنها در پهنه های سمبولیک و نشانه شناسانه و ناخوداگاه نیز کاویده و از تاریکی به در می آیند. این وجه «خطرناک» کار روشنفکری است، سویهی ناسازشکار (غیر کونفورمیست) و برانداز (ساب ورسیو) آن است.
اگر اینگونه به کار روشنفکری بنگریم، آنگاه صفاتی که معمولاً جلو «روشنفکر» می آید، وجه عـَرَضی و اتفاقی حضور روشنفکر همچون یک موجود اخلاقی یا یک موجود سیاسی را می رسانند: روشنفکر چپ، روشنفکر دینی، روشنفکر مارکسیست، روشنفکر انقلابی، روشنفکر فاشیست، روشنفکر ناراضی، روشنفکر فمینیست، روشنفکر سنتی، روشنفکر حزبی، روشنفکر اورگانیک، روشنفکر حوزهی عمومی، و غیره. این عملکردها را «بدحادثه» رقم می زند، یعنی وجهی از پراتیک انسانی که یگانه، فردی، و بیوگرافیک است و بیشتر اوقات به تئوری در نمی آید. داوری در خصوص خیر و شر ناشی از اعمال مشخص و قدرتهای مشخص نیز از همین تجربهء عملی می آید. ///
۱۸ ژوئن ۲۰۰۹ منبع: رادیو زمانه
+ There are no comments
Add yours