مدرسه فمینیستی: از راه که می آمدی دوست داشتی دست بکشی به پارچه های نرم . به رومیزیهای گلدوزی شده . دست بکشی به سر فرزندت و شبی بی دلهره را سر کنی بی آنکه از فضای خارج خانه ات ، نگران سیمهای خارداری باشی که احاطه ات کرده اند.
به جای دستبندهای طلایی به دستت ، گوشواره های آویزان به گوشت ، دستبندی چدنی را بر دستت داشتی و لبخند می زدی . تو هم می توانستی مثل همه، بی دغدغه زنبیل های طلایی را در دستت بگیری و بی اضطراب از خانه ات بیرون روی، چرخی در خیابان زنی ، لبخندی، گلی بگیری بی آنکه نگران دغدغه های دیگران باشی . بی آنکه از قدم زدن در خیابان بترسی . تو از ساده ترین نیازهایِ زیستن زنانه ات فراتر رفتی از دغدغه هایی که ذهن همه را درگیر می کرد از روزمرگیها.
ولی همه اینها، ماندن در کنار همسر زیستن در کنار فرزند و خانه ای امن و گرم ، آرامش بخشت نبود. کوله بارت را بر می داشتی می رفتی به این شهر به آن شهر. دغدغه ات زیستن تنها نبود . دغدغه ات قلمی بود که باید بر صفحات جاری می شد.
زنان و کسانی که در انتظار تو بودند .آنانی که به تو نیاز داشتند تا برای حقشان بجنگی . پرچم به دستت گرفتی. شعار می دهی و حرف می زنی. می خواهی بگویی زیستن همیشه ساده نیست . برای حقوق از دست رفته باید جنگید. تو هم می توانستی ساده در کنج خانه ات بنشینی بی آنکه نگران باشی ، با دیگران از جزئی ترین مسائل زندگی حرف بزنی و به جای تحمل دیوارهای سردِ زندان ، دیوارهای گرم خانه ات پناهت باشد.
از زندانی شدن در وطنت، از سخن گفتن نهراسیدی و باز چشمهایت را به دور دستها دوختی. می گفتی باید بروم باید به همه زنان بگویم که از فضای تنگ خانه هایشان بیرون آیند. از وظایف روزمره شان و برای برابر شدن بکوشند برای به دست گرفتن آنچه از دست داده اند . آری ساده بود . همه چیز برایت ساده بود ساده تر از آن جنگیدن، شبانه روز قدم زدن در دلهره هایت، سفر کردن نوشتن و خواندن ، از جان گذشتن. حتی نشستن بر راحتی نرم و قصه های کودکانه را برای فرزندت خواندن، چیزی نبود که به خاطرش صبر کنی. از آن گذشتی و جانت را گذاشتی در کاسه ای. زندگی ات را و به دوردستها فکر کردی . خانه ی رؤیاهات با همه ی زنان فرق داشت و زیستنت. حالا نیستی . دستهایت کم رنگ شده اند، ولی روحت پریشان نیست. چشمانت هنوز می درخشند.هنوز می شود هاله ی امید را در چشمانت دید می شود، در حالی که دستت را به دیواری های نمور سلولت می کشی. می شود گرمای گرم نفسهایت را، شور زیستنت را حس کرد .
می گویی اینجا آخر خط نیست و منتظر جواب نیستی. تنها در کف سلول تنهایت پاهایت را دراز می کنی و در فضای سرد و تاریک به روزهای روشنی فکر می کنی که تو ساختی شان. که تو با گذشتن از ترسها و دلهره ها با امید و با کوششهایی که هیچ کدامشان توصیف نمی شوند . ساختی شان . نه نا امید نباش . نه ناامید نیستیم .
از حضور گرمت، خانه ات ، خانه مان روشن شده ، کوچه ات ، کوچه مان ، محله ات ، محله مان و تک تک لامپهای سوخته خیابانها روشن شده . جایت خالی نیست. دست بکش به کف دیوارها .به سلولت به دریچه ای که کورسو ی نور از آن می تابد و ببین که در این سو زنان و همانهایی که برای بودنشان دستهایت را بالا بردی صمیمانه جایت را پر می کنند .
تو تنها نیستی و شب ما همیشه روشن خواهد ماند .
+ There are no comments
Add yours