پرده اول
سیگار را آتش میکند. شیر آب چکه می اندازد. گوشش تیز نعره مرد است. صدای مردانهای از اتاق خواب بلند میشود . راهرو را طی میکند. روی کابینت آشپزخانه دور دستش میپیچد و در گوشش می خزد .
◀️ هنوز داری ظرف میشوری؟ بیا دیگه
چشمانش را روی هم فشار میدهد. باران روی پنجره ضرب گرفته. صدای مرد میآید. پک عمیقی به سیگارش میزند. دود را با فشار از بینی بیرون می دهد. مرد دوباره صدایش میکند. تکان نمیخورد. روی کابینت مقابل پنجره نشسته و پاهایش را بغل گرفته. صدای باران و چکه شیر با صدای مرد در هم میپیچند و میجنگند. آب دهانش را محکم قورت میدهد. انگار که سردش باشد ،تنش مور مور میشود. دلش برای تمام حرفهای نزده میسوزد. سالهاست همه آرزوها کنج خانه به خواب رفتهاند و دیگر برای رسیدن به همان کنج هم راهی نیست. صدای مرد خاموش گرفته. پنجره را باز میکند. باران برگ درختان را شسته است. نسیم خنکی صورتش را نوازش میکند. شیر آب را سفت میکند. خانه آرام است. لبخند میزند. آخرین سیگار امروز را خاموش میکند.
پرده دوم
نصف بیشتر وسایلم بستهبندی شدهاند. خانه آشفته است. هیچ چیز جای خودش نیست، حتا حواس من. این بینظمی را دوست ندارم. مدام راه میروم. با خودم حرف میزنم. محتویات هر کارتن را در ذهنم مرور میکنم. انگار نگرانم چیزی در این خانه جا بماند. گاهی لابهلای کارتنها چمباتمه میزنم. حواسم را یک جوری پرت میکنم که خودم هم نفهمم. اما حواسم یک جا بند نمیشود . از این خاطره به آن خاطره سرک میکشد. بوی مقوا خانه را غریب کرده است. یک قاب خالی روی دیوار است. دستش نمیزنم حواسم مدام صورتم را به سمت قاب خالی بر میگرداند . من صورتم را به سمت کارتنها میچرخانم. باید عجله کنم. میخواهم در تنهایی و سکوت خانه را ترک کنم .از اینکه چشمی فاتحانه نگاهم کند گریزانم قاب خالی در مسیر نگاهم سبز میشود. حواسم پر پر میزند و من بیتوجه به او در کارتنها را میچسبانم. کاش میشد خاطرات را هم در کارتن گذاشت به ناکجاآبادی فرستاد. کاش میشد خاطرات را بالا آورد و از شرشان خلاص شد. کاش میشد خاطرات را مثل چربی با رژیم آب کرد و سوزاند. نمیدانم اینها را من به حواسم میگویم یا حواسم به من. لابهلای آوار خاطرات نفسم بند میآید. سرم گیج میرود. روی یکی از کارتنها مینشینم. از پنجره آن طرف کوچه نگاهی در خانه میچرخد. بیدرنگ پردهها را کیپ میکنم. دلم نمیخواهد نگاه غریبهای به حریم خانه وارد شود. اینجا هنوز خانه من است.
پرده سوم
خنکی نسیم صبح پلکهایش را تلنگر میزند. همینطور که روی کاناپه دراز کشیده دکمهای را روی کنترل فشار میدهد. صدای موسیقی در خانه پخش میشود. انگار این صبح و این موسیقی و این نسیم برای هم ساخته شدهاند. دور تا دور خانه را نگاه میکند. از اینکه امروز تعطیل است حس خوبی دارد. تازگیها همه چیز فرق کرده. مثل کودکیست که بعد از مدتها آغوش مادر را یافته است. وقتی خسته از هیاهو و شلوغی شهر به خانه میآید سبک میشود: یک جور بیوزنی در افکار. این خانه حس امنیت مرموزی دارد. در نهایت سادگی ، برایش کفایت میکند. انگار همین در و چهار تا دیوار او را از بیپناهی بیرون نجات میدهد. دوست دارد ساعتها اینجا بنشیند درست روی همین کاناپه آبی رنگ و در خلسه دلچسب و بیصدای امنیت خانه غرق شود. گاهی در لحظهای قبلتر جا میماند. هیچ چیزی خلوت دنج خانه را به هم نمیزند و افکارش را گم و گور نمیکند. پنجره این خانه هر وقت او بخواهد میتواند به تمام درختان و رودخانههای جهان مشرف باشد. آن نور طلایی رنگی که از لای تار و پود پرده روی پاهایش میخزد و گرمش میکند بازتاب آرامش این خانه است. در آینه به خودش نگاه میکند. مدتهاست چشمانش در آینه نمیگریند. عطر چای خانه را پر میکند. به آفتاب لبخند میزند.
خانه را دوست دارد.
+ There are no comments
Add yours