گویا: شاید خیلیها ندانند که دکتر علیمحمد حقشناس غیر از زبانشناسبودن و ترجمه و تألیف کتابهای زبانشناختی و ادبی و نقد و…، شعر هم مینوشت و شاعر هم بود. بهتازگی کتاب “یاد بعضی نفرات” (مجموعۀ نوشتههای خواندنی سیمین بهبهانی در مورد شاعران و نویسندگان مختلف) به دستام رسیده و مشغول خواندن آنام. در این کتاب، سیمین خانم نازنین، با همان سعۀ صدر همیشهگی و نگاه و زبان مهربانِ مادرانه، مطلبی دارد در مورد دفتر شعر دکتر حقشناس
زمان سریع میگذرد و دوستان یکییکی، بهنوبت و بینوبت، از این دنیا میروند؛ تا کِی نوبت به ما برسد. از مرگ گزیر نیست؛ که دیروزود دارد، اما سوختوسوز ندارد. خوشا به حال آنان که از خود نامی نیک به یادگار میگذارند و بدا به حال آن کسان که تا هستند، آرزوی مرگشان در دلهاست و چون رفتند، از آنان به زشتی یاد میشود!
از دکتر علیمحمد حقشناس غیر از دیدارهای گاهبهگاهی در دفتر نشر آگاه در اوایل دهۀ شصت، هنگام انتشار «نقد آگاه»ها که متأسفانه چهار شماره بیشتر ادامه نیافت و در سالهای میانی و پایانی همان دهه، در «نشر دانشگاهی»، وقتی برای دیدار دوستان، بهخصوص مصطفی اسلامیه به آنجا میرفتم و حقشناس آمادهسازی و انتشار فصلنامۀ «زبانشناسی» را عهدهدار شده بود و مصطفی مطالب آن را ویرایش میکرد و دیدارهای دیگر در نشستها و گردهمآییهای فرهنگی و ادبی در تهران، دو خاطرۀ مشخص در ذهنام زنده است:
در همان سالها، دنبال جزوهای بودم از میس لمپتُن پژوهشگر مشهور انگلیسی که خیلی سال پیش، با عنوان «سه لهجۀ ایرانی» دربارۀ لهجههای جوشقانی و میمهای و یکی از روستاهای دوروبر تهران نوشتهبود و در سری انتشارات زبانشناسانۀ دانشگاه کمبریج منتشر شدهبود و کمیاب و (بهتر است بگویم) نایاب بود. چون در یکی از دیدارها با دکتر حقشناس صحبت آن کتاب پیش آمد، گفت که نسخهای از آن را دارد و هنگامی که با ناامیدی تمام و با احتیاط بسیار، از او پرسیدم که آیا ممکن است یک فتوکپی از آن را به من بدهد یا آن را چند روزی امانت بگیرم و خودم فتوکپی کنم؟ با گشادهرویی پاسخ مثبت داد و در دیدار بعدی، آن کتاب کوچک اما مهم و ارزشمند را برایام آورد که من هم البته پس از فتوکپی گرفتن، صحیح و سالم پساش دادم.
پاییز ۱۳۶۹ بود که مهدی اخوان ثالث از دنیا رفت. برای تشییع جنازه از منزلاش در خیابان زرتشت، پایین میدان ولیعصر، راه افتادیم و تا گورستان بهشتزهرا رفتیم. پس از شستن جنازه و برگزاری نماز میّت، گفتند که قرار است پیکر او را به خراسان ببرند و کنار آرامگاه فردوسی به خاک بسپارند. (حکایت آن روز مفصل است که باید زمانی آن را دقیق بنویسم.) در برگشت، در آن روز آفتابی پاییزی، با دکتر حقشناس همراه شدیم. من بودم و سه دوست شاعر (عبدالعلی عظیمی، احمدرضا قایخلو و رضا چایچی). هر پنج نفر سوار هیلمن قراضۀ کِرمرنگ من شدیم و راه افتادیم. در راه، صحبت از اخوان بود. بیشترین خاطرات را دکتر حقشناس داشت که از همۀ ماها بزرگتر بود و بیشتر با آن شاعر بزرگ نشست و برخاست کردهبود. میان راه، جایی در بیابان، به جویباری زلال رسیدیم که کنارش انگور میفروختند. ایستادیم و مقداری انگور یاقوتی خریدیم و در آن جویبار شستیم و زیر آن آفتاب دلچسب، دور هم نشستیم و انگور خوردیم. (گمانام نان بربری تازه هم بود. شاید پنیری هم پیدا کردهبودیم…) طعم خوش آن انگور، پس از بیست سال، هنوز زیر زبانام هست. دکتر حقشناس ماجرای یک میهمانی را از عصر یک روز تا بامداد روز بعد نقل کرد که اخوان نیز در آن مجلس بوده و بهتعبیرِ معروفِ خودش «مثلِ پلنگ» بیدار ماندهبوده و بهنوبت نوشیده بوده و انواع دخانیات و تلخیات را بهترتیب، با آدابِ تمام، مزۀ نوشانوش خویش کردهبوده و حریفان را، یکبهیک، از میدان به در کردهبوده و خود همچنان مشغول بودهاست.
ماجرا را دکتر حقشناس با طنزی دلنشین تعریف میکرد.
در این سالها، دورماندن از ایران مرا از دیدن او و بسیاری دوستان عزیز دیگر محروم کردهاست. در سفرهای معدود و گاهبهگاهی هم متأسفانه فرصتی دست نداد که او را ببینم؛ اگرچه همیشه از کارها و فعالیتهای فرهنگی و ادبیاش و کتابهایی که مینوشت یا ترجمه و منتشر میکرد باخبر بودم.
شاید خیلیها ندانند که دکتر علیمحمد حقشناس غیر از زبانشناسبودن و ترجمه و تألیف کتابهای زبانشناختی و ادبی و نقد و…، شعر هم مینوشت و شاعر هم بود.
بهتازگی کتاب «یاد بعضی نفرات» (مجموعۀ نوشتههای خواندنی سیمین بهبهانی در مورد شاعران و نویسندگان مختلف) به دستام رسیده و مشغول خواندن آنام. در این کتاب، سیمین خانم نازنین، با همان سعۀ صدر همیشهگی و نگاه و زبان مهربانِ مادرانه، مطلبی دارد در مورد دفتر شعر دکتر حقشناس. این مطلب در تاریخ ۲۱ شهریور ۱۳۶۸ نوشته شدهاست.
فکر کردم به یاد و احترام دوست فرهیختۀ درگذشته، کمترین کاری که میتوانم بکنم تایپ و انتشار این مطلب است در اینترنت.
با آرزوی شادی روان برای زندهیاد دکتر علیمحمد حقشناس و بردباری برای بازماندگان و تندرستی و عمر دراز همراه باعزّت برای سیمین خانم بهبهانی عزیز.
ناصر زراعتی
گوتنبرگِ سوئد
***
بودن با بودگانیها
نوشته سیمین بهبهانی
عزیزم حقشناس!
امروز ظهر امید به خانه آمد و گفت که برایات از دوستی هدیهای دارم. دفتر شعرت را گرفتم (البته با اندکی شگفتی). شنیدهبودم که شعر هم میگویی، اما هرگز از زبان خودت نه این «اقرار» را شنیدهبودم و نه شعرت را.
مدتیست تو را ندیدهام: از هنگامی که پس از جراحی آن غدۀ کذائیام، با جکی و بچهها به سراغام آمدهبودی. دوباره امسال به بیمارستان افتادم، بهعلت تصادف. مرگ را به چشم دیدم. یک لحظه فکر کردم که «دیگر تمام شد!» ـ لحظهای بود که چهار متر آن سوتر از محل تصادف با سر به زمین آمدم و دیگر قدرت کوچکترین جنبشی نداشتم. فکر میکنی در آن لحظه چه حالی داشتم؟ آرامش مطلق، شاید همان «نیروانه». نه پُر بودم، نه خالی؛ نه شاد، نه غمگین؛ نه اندیشناک، نه آسودهخاطر؛ نه امیدوار، نه نومید. اگر بگویم هیچ دروغ است، چون «هیچ» معنایی دارد؛ و در آن لحظه نه همهچیز بودم نه هیچ. بگذریم. هرچه بود لحظۀ کوتاهی بود. پس از این لحظه، درد به سراغام آمد و زندگی دوباره آغاز شد. بیست روز در بیمارستان بستری بودم، یعنی روی یک تختخواب دومتری زندانی بودم. روزهای اول چیزی جز درد نداشتم. چندان به فکر آمدنها و رفتنها نبودم. مرفین گیجام کرده بود، درحالی که دردم را آرام نمیکرد.
اما ده دوازده روز که گذشت، به فکر یاران افتادم ـ دوستان قدیم، آنها که تازه دیدهبودمشان، آنها که چندی ندیدهبودمشان؛ آنها که به دیدنام آمدند، و آنها که نیامدند. در میان نیامدهها، چند بار تو و جکی و بچهها را به یاد آوردم. میدانستم که خبر نداشتهاید. میگفتم چه بهتر. باشد تا وقتی که به خانه بروم. نزدیک هفت هفته از تصادفام میگذرد. مدتیست که در خانه استراحت میکنم. حالا خودم روی دو پا راه میروم، با کمی لنگی.
*
دفتر شعرت در چنین موقعیتی به دستام رسید. نگفتهبودی که شاعری. یا لااقل به من نگفتهبودی. میترسیدم که بازش کنم. میدانی چرا؟ ما هرچه داریم، بیش از آنکه از داشتناش لذت ببریم، از احتمال از دست دادناش وحشت داریم. دوستیها همیشه همراه اضطراب است. «مبادا چنین» و «مبادا چنان»! در حالی که دفترت در دستام بود، این «مبادا» به سراغام آمدهبود: مبادا این دفتر آنطور که من میخواهم نباشد. مبادا چهرۀ «حقشناس»ی را که تا حال شناختهام مخدوش کند. اگر نثر بود، اگر نقد و نظر بود، اگر مبحث ادبی بود، اگر مربوط به زبانشناسی بود، هرگز چنین اندیشهای در من راه نمییافت. اما برای شعر همیشه دست و دلام میلرزد، حتی هنگامی که از دست و دل دیگران برمیآید.
*
روی تخت افتادم و خواندم:
نان میجُستم چندی
و چندی نام
و حالا علم.
پس کِی تو را بجویم، ای عشق!؟
همان نخستین شعر آرامام کرد و سرشار از حال و شور. کلامی بود از این دست:
در کودکی، بازی
در جوانی، مستی
در پیری، سُستی
پس، ای عزیز! خدا را کِی پرستی؟
[«بودگانی» ۱]
همان دریغ را داشت بر خواستهای دیگر، با کلامی امروزین، سادهتر و بیتکلفتر.
شعر دوم تصویری بسیار زیبا، تصویری سراسر حسی، از آن حالاتی که توان دریافت و نتوان گفت:
حالا
با قطره میتوانم
از انتهای برگ بیاویزم
در باد
لرزان.
[«بودگانی» ۲]
در کدام حال و شور به رقّتِ قطرهای شده بودی که از نوک برگ در باد بیاویزی؟ با این تصویر چه حسرتی میتوانی در جان من و دیگران پُر کنی! برای چنین لحظهای، برای چنین رقتی.
سومی هم تصویری حسی بود:
شبی که کاجی بودم
دیدم
باد
چه گَردِ سبزِ سرودی بر برکه میپاشید.
[«بودگانی» ۳]
باید کاج شد تا بتوان گردِ سبزِ سرودی را دید که باد روی برکه میپاشد. اگرنه کاج میشوی، باری، به سبزیِ کاج باش.
و چهارمی: بیپول، هیچبودن و بیهیچ، پولبودن را میگفت: یک معادلۀ جبری؛ چه از این سو و چه از آن سوی، پوچی مطلق بود ـ با طنزی تلخ.
بیپول
هیچ بودم؛
آن هیچ هم نهادم؛
حالا
بیهیچ
پولام.
[«بودگانی» ۴]
میدانی، میخواهم از بعضی صرفِنظر کنم، حیفام میآید؛ میترسم پاری را از دست بدهم.
اما مگر قرار است همۀ دفتر را بازنویسی کنم؟ عمداً ورق میزنم و بیترتیب نگاه میکنم. نکتهها بسیار دقیق و موجز هستند. هیچ شعری خالی از یک نکتۀ ظریف یا یک تصویر دقیق نیست. و هیچ شعری را به دور از ایجاز کامل نمیتوان یافت. آخر این «یک لحظه» راه که «تا مرز بینهایت» داری، و خود به درازی بینهایت است، مرا وسوسه میکند، چنگ به دلام میزند، زیر لب میخوانم:
بر لبِ بحر فنا منتظریم، ای ساقی!
فرصتی دان که ز لب تا به دهان اینهمه نیست….
از من
تا مرز بینهایت
یک لحظه بود،
وان لحظه بینهایتِ راهی بود.
[«بودگانی» ۱۹]
این فاصلۀ کوتاه میان لب و دهان را ببین که مسافت انسان تا بحر فنا، تا ابدیت، را در خود دارد؛ یعنی اینهمه نیست و اینهمه هست!
باز پریشان ورق میزنم و روی این شعر میمانم: «پروانه بود باید…»:
پروانه بود باید
تا دید
هستی
از لای برگهای شناور
در نور
پروانهایست
با بالهای روشن و تاریک.
[«بودگانی» ۹]
و باز از حافظ میخوانم:
گوهر پاک بباید که شود قابل فیض
ورنه هر سنگ و گِلی لؤلؤ و مرجان نشود…
منظور یکی و منظر دوتاست. غرض قابلیت ذات است:
«گوهر پاک بباید…» یا «پروانهای بود باید…»
«آموختن نه»، راست میگویی، «از یاد خود زدودن» گاهی چندان دشوار است که باید دو تا، نه، ده تا معلم داشت: یکی برای آموختن و نُه تا برای از یاد خود زدودن.
آموختن نه،
از یاد خود زدودن دشوار است.
این را
آدم
وقتی که زنگ یاد
از ذهن میزداید
میبیند.
*
باید دو تا معلم داشت.
[«بودگانی» ۲۲]
آخر هنگامی که بر صفحه چیزی مینویسی، بر آن میافزایی؛ اما وقتی میزدایی، چیزی از صفحه را نیز با نوشته میزدایی. هنگامی که میخواهی فراموش کنی باید پارههای تنات، پارههای دلات را، بتراشی و دور بریزی. اینها را برای خودم مینویسم. برای اینکه از خواندن شعرت تازیانه میخورم؛ باید فریادی بکشم.
آیینهایست سخت خطاپوش
روی دوست:
با آنکه من در آن
عمریست خیرهخیره به خود میکنم نگاه.
جز عکس آنچه هستم
در آن ندیدهام.
[«بودگانی» ۲۹]
باز به یاد حافظ میافتم:
پیر ما گفت خطا بر قلم صُنع نرفت ـ
آفرین بر نظر پاک خطاپوشاش باد!
در روی دوست مینگری و جز عکس خود نمیبینی و این «عکس» چه ایهامی دارد!
باز هم نکتهای دیگر:
این نکته را
وقتی که غنچه بودم
فهمیدم:
تا لب به خنده وا نکنی
گل نمیشوی.
[«بودگانی» ۳۳]
مصرع آخر میتواند مَثَلِ سایر شود: آنقدر طبیعیست که گمان میکنم پیشتر هم آن را شنیدهام و حال آنکه این صداقت سخن است که آن را در نظرم به صورت یک «اصل» جلوه میدهد.
هر بار عاشقانهنظرکردن را
از یاد میبرم
دنیا به پیشِ چشمام
بیغولهایست مأمنِ غولی به نام من.
[«بودگانی» ۳۵]
و من بارها چنین غولی بودهام: جانا سخن از… و باز بارها بوده که «از اولین کرشمۀ بادامبُن به باغ» یا شاید زودتر از آن، حتا از اولین برفی که مثل شکوفه روی شاخهها مینشیند، منتظر بهار بودهام و «تا واپسین تبسم ختمی» در باغ رقصیدهام و این «ختمی» حتا اگر آخرین گل پاییز نباشد، باز ختمیست و پیام آخرین بودن را در نام خود دارد، حتا اگر «خطمی» باشد.
از اولین کرشمۀ بادامبُن به باغ
تا واپسین تبسم خطمی
در بزم سالیانۀ گُل
با برگ
میرقصم؛
آنگاه با ترنم پاییزی
از پای مینشینم
گلگون؛
با برگ.
[«بودگانی» ۴۴]
«در حضرت حقیقت» شطحیات عارفان را به خاطر میآورد. نکتهایست کوتاه و پُرمعنی، با ضربی قاطع، همارج آنچه گفتهاند، اما نه تکرار آنچه گفتهاند.
در حضرت حقیقت چیزی واقع نمیشود:
آنجا
جمال واقع
ذات حقیقت است.
[«بودگانی» ۴۸]
در صفحۀ بعد این شعر را میخوانیم که:
«بودن»
کمال «باید» محض است:
بودن اگر نباشد
باید چیست؟
[«بودگانی» ۴۹]
عرفان در این شعر پذیرای فلسفه میشود و کریمانه جای خود را به او میسپارد. وقتی به چیزی شک میکنی، یا ـ بهزعم شاعرـ خود را به چیزی مُلزم میکنی، پس هستی. چنان که گفتم، هیچ شعری از این دفتر خالی از تصویری یا نکتهای دقیق نیست. تصویرها و نکتهها گاه از نوع حسی و گاه از نوع فلسفی و بهندرت نیز از گونۀ ظنز هستند. باید حس کردهباشی تا بگویی:
وقتی
با ابر میخرامام
در باد،
رؤیای دشت عطشانام
در خواب آفتاب.
[«بودگانی» ۱۷]
یا:
وقتی
با خیل اختران
در کاسۀ سپیدهدمان
آب میشوم،
احساس میکنم
دیگر
تاریک نیستم.
[«بودگانی» ۲۵]
و باید اندیشیدهباشی تا بگویی:
آدم
تا چشم خود نبندد
باور نمیکند
بیآنچه غیرِ اوست
کسی نیست.
*
اما
آیا آدم
با آنچه غیرِ اوست
کسی هست؟
[«بودگانی» ۲۴]
و نیز باید با طنزی رندانه بر حرمان خویش نگریستهباشی تا بگویی:
یک روز
در نیمهراه زندگی از خود جلو زدم؛
حالا
دیریست
واماندهام به راه:
در انتظارِ خویش.
[«بودگانی» ۳۴]
و گاهی تصویرت چنان ساده، چنان معمول و چنان ملموس میشود که خواننده را گیج میکند. آرزو میکنی در واقعیت، صحنه را تماشا کنی. کودکی باشی باطراوت؛ سرشار از سلامت و زیباتر از هرچه زیبایی، که معصومانه از هستی لذت میبرد:
وقتی خود نباشم
….
آن کودکام که دارد میلیسد
انگشت چربوچیل خودش را.
[«بودگانی» ۴۶]
دوست عزیز، دفترت کوچک است و کمحجم، اما بارها باید خواندهشود. در حالات مختلف میتوان به سراغاش رفت. شعرها را میتوان به خاطر سپرد و جایجای بر زبان راند. حشو ندارد. کلام از انسجام لازم برخوردار است. با هر دید که بر آن بنگری و با هر قلم که در کف دوست یا دشمن باشد، ایراد لفظی و معنوی بر آن راه ندارد. وزن شعرها، در عین یکنواختی قالب، بهلحاظ موسیقی ناشی از حرکات و سکونها و ماهیت واژهها، با ذات شعر سازگار میشود.
در پایان باید بگویم غافلگیرم کردی و هنری تازه یا، بهتر بگویم، «چشمه»ای تازه نشان دادی که آغازی بسیار چشمگیر است. بار دیگر از حافظ مدد میگیرم و میگویم: مبادا خالیت شکّر ز منقار! و، در ادامۀ این راه و شگردهای دیگر آن، نیتت خیر مگردان که مبارک فالیست.
۲۱ شهریور ۶۸
+ There are no comments
Add yours