خیابان خلوت

۱ min read

داستانی ازمهشید شریف-21 خرداد 1389

مدرسه فمینیستی: مهشید شریف متولد 1337 ، فارغ التحصیل رشته روانشناسی یادگیری از دانشگاه استکهلم سوئداست . وی آثاری در زمینه تحصیلی خود منتشر کرده است.ازجمله ” آموزش برای رفتار بهتر” که توسط نشر دانژه در سال 1387 در ایران چاپ شده است. اما ادبیات راخیلی پیش از ورود به دانشگاه شروع کرده بود.او می گوید که ادبیات همواره دغدغه پنهان ذهنی او بوده تا که در سال 2005 نوشتن رمان ” به اندازه یک خیال” آغازی جدی برای روی آوردن اش به ادبیات بوده است. این کتاب در سال 1388 توسط انتشارات گیسوم به چاپ رسیده است . پیش از این نیز با نوشتن بیش از بیست داستان کوتاه که در سایت او منتشر شده است نام اش درمیان فهرست اسامی زنان داستان نویس جای گرفته است . دومین رمان او به نام ” آواز رویاهایم” توسط انتشارات گیسوم و سومین رمان اش به نام ” نه چندان دور” نیزتوسط انتشارات ابتکار نو دردست انتشار است. او ضمنا به عکاسی عشق می ورزد و در این زمینه تولیدات بسیاری دارد.

خیابان بزرگ و پر رفت و آمد بر خلاف همیشه خالی و خلوت بنظر می رسید. آفتاب نیمه روزی آسفالت را داغ کرده و گرمای آن حس می شد. انگار که خیابان روز تعطیلی را می گذراند. مغازه دار ها کرکره ها را پایین کشیده و پی کارشان رفته بودند. از دست فروش ها هم خبری نبود. هر چند گاه یکبار ماشینی به سرعت از خیابان خلوت رد می شد. سروصدای مبهمی نیز از اطراف شنیده می شد. مثل این می مانست که عده ای می دویدند یا با هم جمع می شدند و چیزی می گفتند. سکوت خیابان در میان صداهای گنگ که از فاصله نه چندان دوری به گوش می رسید، احساس ناخوشایندی به همراه داشت. فضای آنجا سنگینی ای در خود حمل می کرد که باور آن چندان مشکل نبود.

دختر جوان به میله چراغ راهنما تکیه داد و همانجا ایستاد. باوجودی که ماشینی نمی آمد اما او منتظر ماند تا سبز شود. زیر چشمی اطراف را نگاه می کرد. آرام نبود و تظاهر به آرامش، خطوط چهره اش را در هم ریخته بود. بی آنکه سرش را تکانی بدهد، نگاه کنجکاوش را به این طرف و آن طرف می فرستاد. لحظه ای در نقطه ای مکث می کرد اما به سرعت به جای اول خود بازمی گشت. مرد میان سالی تک و تنها در پیاده رو خلوت و بدون جنب و جوش آن طرف خیابان قدم می زد. به چراغ قرمز که رسید، ناگهان ایستاد. منتظر ماند تا چراغ سبز شد. مرد میان سال و دختر جوان به سوی هم حرکت کردند و درست در وسط خیابان به هم رسیدند. مرد میان سال بی آنکه به چشمهای دختر جوان نگاه کند، به بازوی او چنگ زد و شانه های او را به طرف مسیری که خود می رفت، چرخاند

◀️  صبر کنید!

دختر جوان از جا بلند شده و به طرف در رفته بود. مرد میان سال راست می گفت باید صبر می کرد اما نه پشت آن میز. اصلاً معمای پیچیده ای نبود. می توانست راه برود و فکر کند. ماشیتهایی که از خیابان خلوت رد می شدند را بشمارد. مغازه هایی که کرکره هایشان را پایین کشیده بودند، را هم بشمارد. آدمهایی که تک و تنها راه می رفتند یا می دویدند را زیر نظر بگیرد و به حال و روزشان فکر کند. باید راه می رفت و حواسش را به کار می انداخت تا ببیند و بشنود که دور و بر او چه می گذرد.

آن وقت هم می توانست صبر بکند.

مطالب مرتبط

+ There are no comments

Add yours