مدرسه فمینیستی: فرهنگ، اصول اساسی برخورد انسانها با خودشان و محیط اطرافشان است اما زمانی که جامعه دچار آشفتگی روانی باشد فرهنگ به سائقی برای ارضا جنون افراد تبدیل می شود تا کمون عمل را به یک بازه ی محدود اجتماعی پیوند بزنند و خود پشت این دروازه ی خراب آرامش بیابند . آرامشی از نوع آرامش دیوانگان…
…فرهنگ آرمانهای انسان را می سازد و انسانها فرهنگ را، و در این میان، جامعه مکانی برای ظهور این دو در کنار یکدیگر است . حال در تشریک مساعی این سه ، مثلثی ساخته می شود که در نقطه ی میانی آن دین و هزاران باوری که بر ذهن فرد حکومت می کند وجود دارد .
این باورها در ارتباط و بستگی با سه ضلع این مثلث، دچار دگرگونی های بسیاری می شود که یکی از مهم ترین آنها رابطه ی بین انسانها و در بُعد بسیار نزدیک آن، رابطه ی همسرانگی و رفاقت های دیر پاست .زمانی که یک ذهن بیمار به ساخت این مثلث بپردازد جامعه بدل به معضلی برای هستی خود می شود چرا که در چنین شرایطی بستگی ها را نه بر اساس احساس بلکه بر اساس اجبار ساخته می شوند . این شیوه ی ارتباط سالهاست سایه ی شوم خود را بر فرهنگ ما گسترانده و جالب اینجاست که برداشت های لته ای و ناروا از دین هم در راستای اهداف شوم و بسته ی اخلاق کلیشه ای ـ که نام بهتر آن بی شرمی است ـ به سوء استفاده از دین در راستای اهداف خود پرداخته است .
معمولا در چنین شرایطی دین به بازیچه ای برای خواستهای مدعیان حقیقت و قدرت، تبدیل می شود . چرا که توان و کشش یک فرهنگ باز و آزاد را بر مبنای اعتقادات اسلام نمی پذیرند به همین دلیل زندگی ها به کابوسی ممتد، فروکاسته می شوند. چرا که فرهنگ جدایی یا طلاق ، جای خود را به فرهنگ تحمل سختی هایی ناروا و غیر مجاز داده است و انسانیت را به بهایی ارزان یعنی زیر یک سقف بودن و متنفر شدن از یکدیگر، فدا می کند.
در این بین چگونه می توان با این جامعه برخورد کرد در زمانه ای که انسانها حتی حاضر به پذیرش مشکلات خود نیستند و فقط در تلاش برای نگه داشتن یک زندگی بدون لذت هستند . در این بین بسیاری از زنان جامعه ی ما به شدت به چنین مشکلاتی گرفتارند و خود را در اسارت فرهنگ می بینند اما تلاشی آگاهانه و جدی برای رهایی خود نمی کنند و آن اندک تلاش هم در زیر چکمه های جامعه خون آلود می شود و … .چنین فرهنگی زیبایی ها و آنچه رویا و آرزوی یک انسان است را به ابزاری برای اسارت و نفرت وی تبدیل می کند.
تلاش برای به اسارت در آوردن زن، خود به جزوی از فرهنگ ما تبدیل شده چرا که ابعاد رفتار انسانها در بیرون و درون به یکدیگر وابسته است و عامه ی مردم آنچه هستند که حاکمان شکل می دهند نه آن چه که لزوماَ درست است و باید باشد .در چنین شرایطی کسی که نخواهد به این مشکل تن دهد باید هزینه های گزافی بابت تلاش های مستقل و جانفرسای خود بپردازد و خود را گرفتار محیط احساس کند و در نتیجه، هزینه های گزافی بابت این جدایی و خلاف مسیر رود شنا کردن، پرداخت کند .
برخورد عامیانه / مادی و جنسی با مبحث ازدواج و جستجوی دلایل صرفا مادی برای طلاق، موجب شده ادامه ی ازدواج به یک آسیب روان شناختی برای جامعه تبدیل شود . چرا که برخورد سطحی با مبحث طلاق و فشارها، و مقابله جامعه با این موضوع، باعث پا پس کشیدن انسانها از خواسته ها و امیال خود شده است زیرا شرایط طلاق و موقعیت های بعد از طلاق در ساختارهای جامعه آنقدر آسیب زا و تهدید کننده هستند که هر انسانی را دچار ترس های شدید می کند .اجتماع و فرهنگ مرد سالار به سان دیوی آدمی خوار در برابر خواسته ی زن برای طلاق ایستاده و زمانی که مرد اراده کند باز هم زن محکوم به هزاران خطا خواهد شد. پُر واضح است که این حقارت جامعه، به حقارت انسانهای آن جامعه تبدیل شده است: به سان دره ای که ذره ذره دارد در لجن غرق می شود و تمام زیبایی ها را هم با خود دفن می کند .
حقارت انسان مدرن را در رابطه ی او با خودش می توان به خوبی به تمام ابعاد رفتار انسانی که نیازمند کنش و واکنش های عقلانی است مشاهده کرد . حقارتی که در یک فرایند جبرانی جای خود را به کینه و نفرت می دهد . حقارتی که جای خود را به خون و خونخواهی می دهد تا هر اتفاقی هر چند ساده و سطحی بلافاصله بدل به یک خون و خون کشی بزرگ شود تا انسانها را به جان یکدیگز بیندازد .
زنان جامعه ی ما که هنوز راه خود را بین سنت و مدرنیته پیدا نکرده اند در کتاب ” سموفونی شبانه ی ارکستر چوبها : نوشته ی رضا قاسمی در دو صفحه به روشنی دیده می شوند و با وجود این که این روند، جامعه ما را ـ که قطب آن زن است ـ به سمت تباهی می برد باز هم مالکان قدرت ترجیح می دهند به جای یک زن مدرن یک زن سنتی و اسیر خواسته های مرد و یا یک زن بی هویت داشته باشند . به درستی که در تمام طول تاریخ، مالکان قدرت و جوامع مرد سالار از تمایل و حرکت زن به سمت مطالعه و تحقیق و تحصیل که شخصیت او را کامل می کرد می ترسیدند .
تعامل انسانها با یکدیگر به دنیای ذهنی آنها و دنیای ذهنی آنها به فرهنگی که در آن پرورده شده اند باز می گردد. ارتباطات انسانی هرچقدر که نزدیکتر باشند از این موضوع آسیب بیشتری خواهند دید و نزدیک ترین رابطه ی انسانی همانا ازدواج است .چرا که هر چقدر این فرهنگ در قالب حقارت خود، نهادینه شده باشد سرنوشت مردم خود را فدای خود خواهی خویش می کند و تلاش می کند شهروندان خود را هم در این حقارت شریک سازد. در نتیجه، قفسی را با معنی الوهیت همراه می کند تا از خیر خدا به شر خودش برسد .در جامعه ای که تعامل های نزدیک انسانی به قفس هایی برای ارضا خودخواهی فرهنگ و جمود فکری صاحبان آن تبدیل شود ازدواج به کابوسی در بیداری تبدیل خواهد شد که افرادی را که تفکری آزاد و مستقل دارند را در خود به اسارت می گیرد .این فرهنگ منحط برای حفظ خود و وفادار ماندن به سنت های جاهلی جامعه، خود را به قید و بندهایی سنگین تر از آن چه خدا برای انسان قرار داده مجهز می کنند تا با برقراری یک جو پلیسی در تک تک افراد جامعه، امنیتی بیمار را برای بقای فرهنگی بیمار فراهم آورند و مردم خود را با درماندگی آموخته از هر گونه عمل بر اساس شعور، باز دارند . جامعه و فرهنگی که زندگی را به زندانی برای انسانها تبدیل می کند تا آنها را مجبور به پاسداشت عقاید خود کند . چنین فرهنگی هدف را نه بر پایه سرشت پالوده انسانها و رستگاری آنها بلکه بر شیء و مادی بودن قرار می دهد و روان جمعی و فردی آدمیان را به سُخره می گیرد .
در چنین جامعه ای حتی بدون عشق باید زیر یک سقف زندگی کرد و به نابودی کشیده شد زیرا چنین فرهنگی، زن و مرد را بتدریج به سوی زوال و نیستی می کشاند و انسانها را طعمه ی افکار منحط خود می کند .اسارتی که در دل مرد سالاری و عقب افتادگی جامعه ی امروز ریشه دوانده و حاضر است هر گونه ستم و بدبختی را به اسم زندگی تحمل کند تا اسم طلاق رویش نباشد .حماقتی که زندگی را به نابودی بکشاند نه نشان ایمان بلکه نشانه ای از کفر آشکار است .
برای ارضاء این نیاز نابخردانه جامعه ، اغلب خانواده ها چه بسا ناخواسته، فرزندانشان را تحت همه گونه فشار روانی قرار می دهند تا در برابر جامعه دچار درماندگی شده و مجبور به پذیرش موقعیت تحمیلی خود شوند .این رفتار غیر انسانی یک رفتار عام در جامعه ی ماست که جامعه را دچار یک افسردگی مفرط کرده است چرا که زندگی های بدون عشق را امری اجتناب ناپذیر و جبری می داند که متاسفانه آن را گاهی به خدا هم نسبت می دهند .مهریه یکی از آسیب های جامعه شناختی کشور ما، هم برای زن و هم برای مرد است ( نکته ی قابل توضیح این که ما به اصل مبحث مهریه در اسلام کاری نداریم ) . این موضوع باعث شده فرایند عاطفی ازدواج به فرایند مالی ازدواج، و فرایند طلاق به باجی قانونی تبدیل شود .چرا که بسیاری از هموطنان ما متاسفانه ارزش خود و طرف مقابل را بر اساس آن تعریف می کنند و ارتباط آینده ی آنها در صورت بروز مشکل، به یک بحران تبدیل می شود زیرا همین مهریه که روزی باعث دوستی و عشق و تحکیم پیوند زن و شوهر بوده عامل نفرت می شود . آیا هنوز زنان جامعه ما به جایی نرسیده اند که مثل زنان قدرتمند و مانند دیگر زنان جهان از حقوق برابر با مردان برخوردار باشند و به جای مهریه، از قوانین برابر قضایی در ازدواج و طلاق استفاده کنند .
تا چه زمانی سرنوشت زن را تعداد سکه های مهریه ی او تعیین خواهد کرد و تا چه زمانی این سکه ها زن را در اسارت خانواده قرار می دهند چرا که مرد هم در تقابل و تضاد و مبارزه با زن، او را در اسارت خانه نگاه می دارد تا روحش را نابود کند .خانواده های سنتی گرفتارترین انواع خانواده هستند که سرنوشت خود و فرزندان و اطرافیان شان را فدای حقارت اجتماع می کنند تا به این حقارت ببالند . به راستی چرا یک فرهنگ در قالب سنت می تواند این چنین حقیر و فرو مایه باشد که به هر چیزی و به هر صورتی فقط برای قرار گرفتن در کلیشه های نابخردانه جامعه تن دهد.انسانهایی که در اسارت زنجیر تعصب و سنت های بازدارنده گرفتار شدند انسانهای مستقل و بزرگی نیستند. چه بسا که آنها حتی نمی توانند در باره زندگی اجتماعی و فردی خودشان به صورت منطقی فکر کنند و تصمیم بگیرند زیرا یک فکر متعصبانه ی اجتماعی به جای آنها می اندیشد و تصمیم می گیرد . این حقارت طبع، در وجود برخی از هموطنان مان مخصوصا پسر ها و دخترهایی که در خانواده های متعصب و خشن زندگی می کنند به اوج خودش می رسد. در این موارد ازدواج معنای زیبا و مولّد خودش را به عنوان زندگی مشترک از دست می دهد و به ابزاری برای فرار از خانواده و برای فرار از اسارت تنزل می یابد که در تحلیل نهایی باعث می شود فرد به هر چیزی تن بدهد بدون فکر کردن به عواقب آن.
+ There are no comments
Add yours