جایی در اتاق کوچک‌‌‌ام (به مناسب «هشتم مارس» و به خواهران و مادران در بندم )

۱ min read

آزاده دواچی-14 دی 1391

مدرسه فمینیستی : آنها همه جا هستند ، مردانی عبوس با گونه‌‌‌های آماسیده، دستانی زمخت و نگاه‌‌‌هایی سمج . مادرم می‌‌‌گفت پیش از من هم آنها را می‌‌‌دیده است . آنها همه جا هستند؛ روی چادرهایی که بوی ما را می‌‌‌دهد و با نفس‌‌‌های‌‌‌شان ، دست‌‌‌های‌‌‌مان را تب‌‌‌آلود می‌‌‌کنند . آنها همه‌‌‌جا هستند در اتاق‌‌‌های خواب‌‌‌مان ، روی میزهای مطالعه‌‌‌مان ، میان صفحاتی که در مانیتور کامپیوتر گشوده می‌‌‌شود و هربار که چشم‌‌‌مان به یکی از آنها می‌‌‌افتد، در همان نگاه اول متوجه می‌‌‌شویم که دوست دارند همه‌‌‌ی آنچه را که دوست‌‌‌شان داریم و متعلق به ماست از ما بگیرند .

سال‌‌‌هاست که بی‌‌‌وقفه تلاش می‌‌‌کنند تا دست بکشیم و آنها بتوانند راحت بخوابند، ولی ما دست نمی‌‌‌کشیم و درست وسط جمله‌‌‌های‌‌‌شان از قلم نمی‌‌‌افتیم . خیلی وقت است که می‌‌‌خواهند دور خانه‌‌‌های‌‌‌مان حصار بکشند و دست‌‌‌های‌‌‌مان را بر روی درهای گلی‌‌‌شان ببندند. از باغچه‌‌‌های خانه‌‌‌های ما می‌‌‌ترسند و می‌‌‌‌خواهند به زور هم که شده پرده‌‌‌های اتاق‌‌‌مان را بکشند.

ما در نگاه‌‌‌شان چشم می‌‌‌شویم و روی زمین‌‌‌های خالی دست می‌‌‌کشیم. آنها همه‌‌‌جا بوده‌‌‌اند. حتی زمانی که من کودکی بودم، چشم‌‌‌های‌‌‌شان را خوب به خاطر می‌‌‌آورم که مدام می‌‌‌خواستند گره روسری‌‌‌ام را محکم‌‌‌تر کنند . نمی‌‌‌گذاشتند که راحت در حیاط مدرسه‌‌‌مان لی‌‌‌لی کنم و یک بار تا می‌‌‌آمدیم حرف بزنیم ما را کنار می‌‌‌زدند . آنها همه جا بودند و به ما گوشزد می‌‌‌کردند که ما زن هستیم! و من می‌‌‌دانستم که زن هستم و باید زن باشم و دوست داشتم که مثل همه‌‌‌ی آنها نباشم و زنی باشم که از میان‌‌‌‌شان برخیزم و با صدایی رسا بگویم : «هستم.»

یادم هست کسی را که یک‌‌‌بار این کلمه را با شهامت گفته بود که «من زن هستم»، سال‌‌‌ها نگاه‌‌‌اش می‌‌‌کردند ، روزها کسی با او حرف نمی‌‌‌زد ولی هرچه فکر کردم دلیل‌‌‌اش را نفهمیدم . یادم هست که چند دختربچه بودیم که همه‌‌‌ی ما رؤیاهای‌‌‌مان را روی کاغذ می‌‌‌نوشتیم تا بزرگ که شدیم به آنها برسیم، ولی نمی‌‌‌گذاشتند نوشته‌‌‌های‌‌‌ما ن را بخوانیم .
خوب یادم هست که چه‌‌‌قدر مادرم برای دیدن رؤیاهایم گریه می‌‌‌کرد ولی آنها نمی‌‌‌خواستند که هیچ‌‌‌کس رؤیاهای‌‌‌مان را ببیند و یا تعبیرش کند. آنها می‌‌‌گفتند که شما زن هستید و رؤیاهای‌‌‌تان را باید پنهان کنید . ما همیشه پنهان شده بودیم: میان کلمه‌‌‌ها ، میان آدم‌‌‌ها ، میان مکان‌‌‌ها ، همیشه جایی برای پنهان کردن ما وجود داشت . حالا که بزرگ شده‌‌‌ام و می‌‌‌توانم رؤیاهایم را بلند، بلند از روی کاغذ بخوانم و وقت کم می‌‌‌آورم و باز هم آنها را می‌‌‌بینم . همه‌‌‌شان را دیگر خوب شناخته‌‌‌ام انگار آنها هم با من بزرگ شده‌‌‌اند . انگار هنوز مراقب من هستند و باید به خاطر بیاورم که هنوز فراموشم نکرده‌‌‌اند. و امروز هم آنها هستند . همان‌‌‌هایی که نگذاشتند در کوچه‌‌‌های‌‌‌مان لی‌‌‌لی بازی کنیم، همان‌‌‌ها که دست‌‌‌مان را می‌‌‌گرفتند و به کنج خانه می‌‌‌بردند تا موهای بافته‌‌‌مان را هرچه زودتر قایم کنیم .

آنها را می‌‌‌بینم هنوز که با دهان‌‌‌های باز آمده‌‌‌اند. حرفی نمی‌‌‌زنند سال‌‌‌هاست که حرفی نمی‌‌‌زنند و فقط چشم‌‌‌های‌‌‌شان را به بدن‌‌‌های‌‌‌مان می‌‌‌دوزند ، به دهان‌‌‌های‌‌‌مان که مبادا حرفی بزنیم . حالا هم که بزرگ شدیم باز هستند، باز می‌‌‌خواهند پنهان‌‌‌مان کنند. این بار نمی‌‌‌گذارند که درخیابان‌‌‌ها باشیم. آنها از آمدن ما به خیابان‌‌‌ها می‌‌‌ترسند و مدام با دست‌‌‌های‌‌‌شان ، انگار که میان یک بازی باشیم ما را هُل می‌‌‌دهند ؛ بارها زمین خوردیم و بلند شدیم و باز می‌‌‌رویم در خیابان‌‌‌ها که مثل روزهای کودکی لی‌‌‌لی بازی کنیم . آنها را خوب می‌‌‌شناسم همان‌‌‌هایی که آن طرف‌‌‌تر جلو پنجره‌‌‌ها ایستاده‌‌‌اند تا مبادا پرده‌‌‌ی خانه‌‌‌مان به کناری رود .

خوب یادم هست که چه قدر از خواهرانم را در اتاق‌‌‌های تودرتو زندانی کردند ، چه قدر از خواهرانم را دور از ما نگه داشتند بی آب و غذا . آنها همیشه از ما می‌‌‌ترسیدند. خوب یادم هست که یک شب مادرم چه قدر ترسید. آنها گاه‌‌‌گاهی بدون اجازه به خانه‌‌‌های‌‌‌مان می‌‌‌آمدند . آنها نیمه‌‌‌شب‌‌‌ها ، در خواب‌‌‌ها و کابوس‌‌‌های‌‌مان بودند و مادرم مدام گریه می‌‌‌کرد و خواهرم وحشت‌‌‌زده از حضورشان ناخن‌‌‌هایش را می‌‌‌جوید. آنها هنوز هم هستند ، و هرشب که می‌‌‌خوابیم بی‌‌‌اجازه به خواب‌‌‌های‌‌‌مان می‌‌‌آیند تا رؤیاهای‌‌‌مان را هم با خود ببرند. آنها حتی نمی‌‌‌گذارند من ، مادرم، و خواهرانم خواب ببینیم، ولی ما عادت کرده‌‌‌ایم که پنهانی خواب ببینیم و بعد، پنهانی از خواب های‌‌‌مان حرف بزنیم و هنوز من نشسته‌‌‌ام با این‌‌‌که هر روز صبح و بعدازظهر گاه و بی‌‌‌گاه حضورشان را در کنارم حس می کنم و هنوز پشت پنجره نشسته‌‌‌ام و من هنوز می‌‌‌نویسم . مادرم گفت بنویسم و اسم‌‌‌هایی را که می‌‌‌دانم.

بنویسم و حرف‌‌‌های پنهانی‌‌‌ام را بنویسم و فراموش نکنم آنها همیشه هستند و همیشه نخواستند که ما باشیم .

همیشه گره‌‌‌های روسری‌‌‌های‌‌‌مان را محکم کرده‌‌‌اند و همیشه جایی حذف‌‌‌مان کرده‌‌‌اند و ما باز سبز شدیم و از قلم نیفتادیم . حالا هم این‌‌‌جا هستم گوشه‌‌‌ای از اتاقم و عکس‌‌‌های خواهرانم را می شمارم و نور اتاقم را بیشتر می‌‌‌کنم و باز به عکس‌‌‌ها نگاه می‌‌‌کنم ، همان‌‌‌هایی که آنها از ما ربوده‌‌‌اند، همان‌‌‌هایی که با چشم‌‌‌ها و دست‌‌‌هایی بسته ، با روسری‌‌‌های گره کرده باز هم حرف می‌‌‌زنند و می‌‌‌توانم از این فاصله‌‌‌ی دور ببینم‌‌‌شان که چه‌‌‌قدر بزرگ شده‌‌‌اند، انگار هیچ وقت کودک نبوده‌‌‌اند . جای آنها خالی است و روی سلول‌‌‌ها قد می‌‌‌کشند و من نور اتاقم را بیشتر می‌‌‌کنم ، مادرم دیگر نمی‌‌‌ترسد و پرده را می‌‌‌کشم انگار یادم رفته باشد که آنها بیرون پنجره منتظر ما ایستاده‌‌‌اند . نگاه می‌‌‌کنم از پنجره به بیرون می‌‌‌بینم که به پنجره‌‌‌ام سنگ می‌‌‌زنند و نمی‌‌‌شکند و من نمی‌‌‌شکنم و می‌‌‌‌‌نویسم شاید … این اتاق امن‌‌‌ترین جای من و خواهرانم باشد حتی وقتی که آنها از بیرون همچنان به ما چشم دوخته‌‌‌اند.

مطالب مرتبط

+ There are no comments

Add yours