دختر ارمنی با لاکِ سبز

۱ min read

داستانی از جواد موسوی خوزستانی-14 دی 1391

مدرسه فمینیستی: آن شبِ جشن تولد، در شلوغی و ازدحام مهمان‌‌‌‌ها ــ نزدیک به 30 نفر آمده بودند ــ بعد از صرف شام، با وجود همه‌‌‌ی تردیدهایم و ترس از این که جواب رد بدهد اما دل به دریا زدم و به هر بهانه‌‌‌ای بود صبر کردم تا مهمان‌‌‌ها بروند و بالاخره توانستم در آشپزخانه باهاش صحبت کنم.

ــ گفتی می‌‌‌خوای منو تنها ببینی؟

با اتکا به نفس، تو چشماش سیخ نگاه کردم و گفتم: آره، خیلی حرف دارم باهات.

لحظه‌‌‌ای مکث کرد، و بعد : «واسه چی؟»

در مورد پیشنهادم!

ــ وقت می‌‌‌خوام. باید فرصت بدی. نمی‌‌‌تونم این قضیه رو هضم‌‌‌اش‌‌‌ کنم. چهارسال گذشته، و تو در این چهارسال کجا بودی… باید فکر کنم.

به چی؟ … به چه چیزی می‌‌‌خوای فکر کنی آرسینه‌‌‌جان؟ نکنه واقعن خیال می‌‌‌کنی توی این چهارسال، همه خاطرات‌‌‌‌مو فراموش‌‌‌ کردم؟

و در حالی که سعی می‌‌‌‌کنم عمق صداقت و مظلومیت‌‌‌‌ام را از حالات چهره‌‌‌‌ام متوجه شود ادامه می‌‌‌دهم که : آرسینه به خدا همیشه منتظر بودم، اگه نبودم که تا حالا صبر نمی‌‌‌کردم، رفته بودم پی کارم و سروسامونی به زندگی‌‌‌‌م داده بودم.

بی‌‌‌که نگاه‌‌‌ام کند : «مسئله‌‌‌‌ی من این نیست که تو داری می‌‌‌گی.»

پس مسئله چیه عزیزم؟

ــ آخه کلاهتو قاضی کن، واقعن فکر می‌‌‌کنی تصمیم گرفتن در این موارد واسه یه دختر، کار آسونیه؟ تو خودت اگه جای من بودی…

آرسینه لطفن به من نیگاه کن!

نگاه‌‌‌ام می‌‌‌کند. می‌‌‌گویم: بازم حرف‌‌‌هایی که تو تلفن زدی داری تکرار می‌‌‌کنی! بازم که جواب‌‌‌های سربالا می‌‌‌دی خانومی! از حرف‌‌‌های من طوری برداشت می‌‌‌‌کنی که انگار می‌‌‌خوام آزادی‌‌‌‌تو ازت سلب کنم! [چند لحظه سکوت، و بعد:] بسیار خوب، تو بُردی، دستامو ببین، آ، آ، برده‌‌‌ام بالا، کاملن تسلیم‌‌‌ام خانومی!… گرچه باید اعتراف کنم که ته دلم، قضاوت جنابعالی‌‌‌‌رو قبول ندارم و راستش فکر می‌‌‌کنم که زیرپوستی داری یه کم بدجنسی می‌‌‌کنی،

ــ خیلی بی‌‌‌انصافی.

ولی خب انگار حق با تو اِ ، اما صادقانه بگم که من بیشتر از هر کس دیگه نگران آینده‌‌‌‌تم، با اون سابقه‌‌‌ات و حالا هم می‌‌‌بینم که هنوزم دست‌‌‌بردار نیستی. مطالب تند و تیز وبلاگتو می‌‌‌خونم. دختر مگه از زندگیت سیر شدی؟ نکنه می‌‌‌خوای دوباره همون دردسرها واسه‌‌‌‌ت پیش بیاد…؟ خواهشن یه کم به فکر آینده‌‌‌ات باش. نمی‌‌‌گم به فکر آینده‌‌‌مون، آینده‌‌‌ی خودت لااقل!

چند ثانیه می‌‌‌‌گذرد که نگاه تیز و پرسنده‌‌‌‌اش ناگهان به چشمان‌‌‌‌ام دوخته می‌‌‌‌شود. مثل کسی که دست‌‌‌‌اش رو شده باشد بی‌‌‌‌اختیار نگاه‌‌‌‌ام را می‌‌‌‌دزدم. با خودم می‌‌‌‌گویم نکند پسِ ذهن‌‌‌‌‌ام را خوانده است؟ بنابراین بحث را ادامه نمی‌‌‌دهم. سکوت می‌‌‌کنم. او هم ساکت است.

نگاه‌‌‌‌ام را دزدکی به خرمن موهایش می‌‌‌‌‌دوزم که خوش‌حالت است و همرنگ با مردمک چشم‌‌‌‌‌هایش. فرق وسط دارد و دسته‌‌‌‌‌ی موها از دو طرف بر شانه‌‌‌‌‌اش آویخته. رُژ لب‌‌‌‌هایش، ملایم است. خواستم بگویم: آرایش ملایم به چهره‌‌‌‌ات به‌‌‌‌تر می‌‌‌‌‌شینه… اما گفتم: حالا چرا سر پا وایسادی؟

بلافاصله خودم روی صندلی می‌‌‌‌نشینم و باز هم نگاه‌‌‌‌اش می‌‌‌‌کنم: تی‌‌‌‌شِرت آبی و شلوارک سفید. ترکیبی از رنگ‌‌‌‌‌های مورد علاقه‌‌اش! همچنان تو آشپزخانه هستیم. باز‎هم چای می‌‌‌‌ریزد. وقتی با آرسینه هستم ـ به‌‌‌خصوص اگر در آشپزخانه باشیم ـ نابه‌‌‌‌خود از احساس لطیفِ امیدواری و اطمینان، سرشار می‌‌‌شوم که شاید ناشی از روشن شدن روزنه‌‌‌ی امید به آینده و سروسامان گرفتن زندگی‌‌‌ام است. به هیچ قیمتی حاضر نیستم این حس و حال را با چیزی در دنیا عوض کنم.

فنجان چای‌‌‌ام را کنار دست‌‌‌م روی میز می‌‌‌گذارد با مهری مادرانه. مادری که در نوجوانی از دست داده بودم. به طرف پاکت سیگار دست می‌‌‌‌برد. کشیدگی انگشت‌‌‌‌ها و لاک سبز ناخن‌‌‌‌هایش. بی‌‌‌‌اختیار نگاه‌‌‌‌ام پایین می‌‌‌‌افتد به ناخن‌‌‌‌های بلند خودم که لاک ندارند.

سیخ کبریت را از جعبه در می‌‌‌‌آورد و سیگارش را روشن می‌‌‌‌کند. دل‌‌‌‌‌م می‌‌‌‌‌خواهد بگویم: من هم می‌‌‌‌کشم! چیزی نمی‌‌‌‌گویم. به نارنجی آتش کبریت گره خورده‌‌‌‌ام، به قهوه‌‌‌‌ای تیره‌‌‌‌ی چشم‌‌‌‌‌هایش که حالا شعله‌‌‌‌‌ورند.

ــ در این سال‌‌‌ها کجا بودی تو؟

با دهان نیمه‌‌‌باز سکوت کرده‌‌‌ام و منتظر می‌‌‌مانم. با آهی از ته دل ادامه می‌‌‌دهد : «نمی‌‌‌دونی چقدر سخت گذشت، چقدر تنهایی کشیدم، چه روزها و ماه‌‌‌‌هایی که در سکوت سرد اتاقک با خودم حرف می‌‌‌زدم و می‌‌‌‌‌‌دیدم به جز خدا واقعن هیچ پناهی تو تموم این دنیا ندارم ….»

مثل بچه‌‌‌‌ای خطاکار، بُق کرده‌‌‌ام و حتا جرعت نمی‌‌‌‌کنم نگاه‌‌‌اش بکنم.

ــ بگذریم،.. راستی بهت گفتم که رسمن عذرمو خواستن از بهزیستی؟،»

به خودم می‌‌‌آیم : آخه به چه دلیل؟ مگه شهر هِرته؟… ببینم شکایت هم کردی؟

ــ به کی؟ به چه مرجعی باید شکایت می‌‌‌کردم تا واقعن حرفمو بشنوند و ترتیب اثر بدهند؟

خوب معلومه، به وزارت کار دیگه!

ــ آره خب، رفتم دنبالش، چندبار هم رفتم، ولی کسی جواب مشخصی نداد، حواله‌‌‌ام کردن به صبر، که یعنی خودشون پیگیر می‌‌‌شن ، آخرشم وقتی منوط کردن به استعلام از دادگاه، دست از پا درازتر، به این نتیجه رسیدم که باید قیدشو بزنم.

حالا می‌‌‌خوای چیکار کنی آرسینه؟ ببینم می‌‌‌خوای من قضیه رو پیگیری کنم؟

ــ نه بابا، بی‌‌‌‌خیالش، حداقل دو ساله که گذشته،..

به حرف‌‌‌‌هایش گوش می‌‌‌‌دهم اما ذهن آشفته‌‌‌ام، آنی راحت‌‌‌ام نمی‌‌‌گذارد. مدام به صحنه‌‌‌ی جدایی‌‌‌مان در چهارسال پیش گریز می‌‌‌زند و لحظه‌‌‌‌های عذاب‌‌‌آور وجدان‌‌‌‌درد و پشیمانی‌‌‌ام از رفتاری که با آرسینه داشتم. نباید پای‌‌‌ام را کنار می‌‌‌کشیدم و فِلنگ را می‌‌‌‌بستم،…

به سختی تلاش می‌‌‌کنم تا پرش‌‌‌های بی‌‌‌‌مهار ذهن‌‌‌ام را کنترل کنم. باید راه‌‌‌حلی پیدا کنم تا وقت بیشتری برای با او بودن، داشته باشم. باید عملن بهش ثابت کنم که با همه وجودم دوستش دارم، که می‌‌‌خواهم جبران کنم، که در کنارش بودن برایم از همه‌‌‌چیز دنیا ارزشش بیشتر است….

انگار مطلبی یادش آمده باشد می‌‌‌خندد و با برقی در چشم‌‌‌هایش اضافه می‌‌‌‌کند: «هی! قراره که بچه‌‌‌ها هفته‌‌‌ی آینده …»

جمله‌‌‌اش را نیمه‌‌‌‌تمام رها می‌‌‌کند. هنوز به‌‌‌‌ام اعتماد ندارد. شاید چهارسال دوری و فاصله دلیل‌‌‌اش باشد. پُک عمیقی به سیگارش می‌زند و یک عالمه دود را به‌‌‌‌عمد در صورت من پخش می‌کند…

لبخند، هنوز از لب‌‌‌‌هاش محو نشده، دست‌‌‌‌‌ها را تراز برجستگی‌‌‌‌های سینه‌‌‌‌اش بالا می‌‌‌‌آورد:

ــ بعضی اتقاقات اون‌‌‌قدر غیرعادی‌‌‌اند که به آدم شوک وارد می‌‌‌‌کنه، مثل همین شوک پارسال…

در حالی که مطمئن‌‌‌‌ام منظورش همان اولین دیدارمان است یعنی جلوی دانشگاه تهران پس از چهارسال که همدیگر را گُم کرده بودیم، ولی خودم را به نفهمی می‌‌‌زنم و ازش می‌‌‌پرسم : شوک پارسال؟ نمی‌‌‌‌فهمم آرسینه منظورت کدوم شوکه؟

ــ به قول‌‌‌گفتنی، یک رأی دادیم و یکساله که داریم دنبالش می‌‌‌‌دویم.

قاه قاه می‌‌‌‌خندم : پس تو هم به قول معروف «رنگی» شدی! تا حالا به‌‌‌‌‌ام نگفته بودی!… اووو وَه ، فمینیسم رنگی! اونم سبز ! خیلی با مزه‌‌‌‌‌ست، نه؟

ــ طوری وانمود می‌‌‌کنی که انگار از هیچی خبر نداری؟

ای بابا، آخه از کجا خبر داشته باشم؟ منِ بیچاره که از کله سحر پا می‌‌‌شم می‌‌‌‌کوبم تا کیلومتر 18 جاده‌‌‌مخصوص کرج که سر ساعت هفت و نیم صبح، شرکت باشم و تا غروب اگه برسم خونه، خیلی هنر بکنم فقط تدارک شامه و بعد هم اگه دفاتر حسابداری شرکت رو نیاورده باشم که تو خونه انجامشون بدم، فقط می‌‌‌تونم چند صفحه کتاب بخونم، و ندرتی بشینم پای ماهواره و سریال‌‌‌های خانوادگیِ فارسی‌‌‌‌‌‌وانو نیگا کنم، همین!… خودت‌‌‌ام که چیزی به‌‌‌‌ام نمی‌‌‌‌گی،.. هی، می‌‌‌گم نکنه خودتو با مبارزه مخفی درگیر کردی، چریک شدی! مبارزه مخفی: هم استراتژی، هم تاکتیک!!… [صدایم را کمی پایین می‌‌‌کشم و می‌‌‌گویم] ببینم دختر شیطون نکنه مسئول شاخه‌‌‌ی ارامنه تو جنبش سبز شدی [و زورکی می‌‌‌‌خندم.]

ــ حالا چرا یکریز داری مزخرف می‌‌‌گی؟… اصلن معلومه چِت شده؟

بازم می‌‌‌‌خندم . اما لج می‌‌‌‌کنم، از خَر بازی‌‌‌‌هایش انگار حرصی شده‌‌‌‌ام ، ترس بَرَم داشته که خدایی‌‌‌‌نکرده بار دیگر کاری دست خودش بدهد و واسه‌‌‌‌ی چندسالِ دیگر از دستش بدهم. دلم نمی‌‌‌‌خواهد کوتاه بیایم… اما آرسینه سکوت می‌‌‌‌کند، و پُکی عمیق‌‌‌‌تر به سیگار… سکوت‌‌‌‌اش، یعنی که من باخته‌‌‌‌ام… آتش‌‌‌بس برقرار می‌‌‌‌شود.

آن شب فکر می‌‌‌‌کنم ساعت از 12 گذشته بود که بالاخره از آشپزخانه بیرون ‌‌‌آمدیم. دَم در، پیش از خداخافظی با لحنی آرام و مهربان گفتم : می‌‌‌بینی آرسینه چقدر حرف داریم. آخه حکایت چهار سال جدایی‌‌‌یه و حالا که دوباره همدیگه‌‌‌رو پیدا کردیم… ببینم حالا نظرت چی‌‌‌یه، بالاخره می‌‌‌خوای که قرار بگذاریم؟…

با مکثی طولانی، سرانجام گفت «باشه، هر وقت خواستی بیا همین‎‌جا. فقط صبح نباشه، بعدازظهر منتظرتم» و خوشبختانه لبخند زد. که نشانه‌‌‌ی خوبی بود.

لبخندش را به فال نیک گرفتم و با قوّتِ قلب بیشتری که به دست آورده بودم، با توافق خودش، برای سه هفته بعد، قرار دیدار گذاشتم و گفتم : اگه ساعت سه باشه، خوبه؟

ــ چهار بهتره، اگه بتونی.

باشه، ساعت چهار، همین‎‌‌جا.

***

چند سالی می‌‌‌‌شد که ازش بی‌‌‌‌خبر بودم. نمی‌‌‌‌دانستم که پس از خلاص شدن از آن گرفتاری، در ایران مانده یا به ارمنستان مهاجرت کرده است؛ تا بعدازظهر یک روز پاییز جلو دانشگاه تهران، راسته‌‌‌‌ی کتابفروشی‌‌‌‌ها بار دیگر به هم برخوردیم. انگار دنیا را به من داده بودند. تا چند لحظه باورم نمی‎‎‎شد فکر می‎‎‎کردم دارم خواب می‎‎‎بینم. دیدن دوباره‎‎‎ی آرسینه برای من واقعن مثل یک معجزه بود، معجزه‎‎‎ای پُر از برکت و امید و خوشحالی. روزنه‎‎‎‎ای به سوی آرامش، رهایی از سال‎‎‎های عذاب وجدان، سال‌‌‌های تنهایی‎‎‎ام…

در دفتر خاطراتم با خطی زیبا و درشت، روز و ساعت و ثانیه‎‎‎ی آن دیدار سرنوشت‎‎‎ساز را یادداشت کرده‎‎‎‎ام. خلاصه آن روز، خرید کتاب بود و ادامه‌‌‌‌اش در خیابان «کریم‌‌‌‌خان» و بعد کافی‌‌‌‌شاپ خیابان «آبان» و کلی گپ‌و‌‌گفت از خاطرات دوران دانشجویی و روابط گذشته‌‌‌مان … تا ساعت هفت غروب که بالاخره از هم جدا شدیم و قرار دیدار دو هفته‌‌‌‌ی بعد را در منزل‌‌‌اش گذاشتیم که جشن تولدش بود و چقدر هم خوش گذشت. دیدارهای بعدی‌‌‌مان هم در واقع با اصرار و پافشاری من، به تدریج ادامه پیدا کرد تا حالا که حدود یازده ماه گذشته است.

معمولن منم که به دیدارش می‎‎‎روم، هیچ‎‎‎‎وقت نشده دست خالی بروم منزل‎‎‎اش، هرطور شده هدیه ناقابلی برایش می‎‎‎خرم. هیچی که نخرم حداقل پانصدگرم کالباس‌‌‌‌ [ژان‌‌‌‌بُن مرغ را خیلی دوست دارد] و مقداری خیارشور و زیتون‌‌‌‌پرورده و دوتا نان باگِت، که حتمن می‌‌‌خرم. آخه ما ارمنی‌‌‌ها به خوردن کالباس، عادت داریم… امشب اما آمده‌‌‌ایم بیرون. از آخرین باری که با هم بیرون رفته بودیم ماه‌‌‌‌ها گذشته و حالا برای بار دوم دعوت‌‌‌اش کرده‌‌‌ام به کافی‌‌‌‌شاپ خیابان آبان. آن‌‌‌قدر خواهش‌‌‌التماس‌‌‌اش کردم تا بالاخره پذیرفت.

از قبل نقشه کشیده‌‌‌ام که امشب کلی از مزایای واقعی زندگی مشترک باهاش صحبت کنم، و ازش بخواهم که یک‌‌‌‌بار برای همیشه، گذشته‌‌‌ها را فراموش کند. همه‌‌‌ی امیدواری‌‌‌‌ام این است که با شنیدن حرف‌‌‌های صادقانه‌‌‌‌ام، تردید و چه‌‌‌کنم، چه‌‌‌کنم را کنار بگذارد و به طور جدی به پیشنهادم فکر بکند. بالاخره بعد از یک‌‌‌سال، تکلیف‌‌‌ام را بدانم… ولی نباید مستقیم بروم سر اصل مطلب. باید خیلی با احتیاط عمل کنم و از فضاهای مورد علاقه خودش، به موضوع، نقب بزنم. پس باید صبور باشم. هر کاری، راه و روش خودش را دارد.

آره، امشب برای آینده‌‌‌ی من و آرسینه واقعن سرنوشت‌‌‌ساز است. آینده‌‌‌ی روشن و مطمئنی که هر دوی‌‌‌مان بهش نیاز داریم. تصمیم دارم هر طور شده ثابت کنم که این بار حاضرم در همه‌‌‌ی سختی‌‌‌ها و ناملایمات تا پای جان ــ آره تا پای جان ــ همراه‌‌‌ش باشم. در همه فعالیت‌‌‌هایش کنارش باشم و مسئولیت به عهده بگیرم… خلاصه یک عالمه حرف و درد دل دارم که با این دختر بزنم و بهش حالی کنم که اگر در آن واقعه، خودم را زدم به کوچه‌‌‌‌علی‌‌‌‌چپ و در آن شرایط سخت و ملتهب، فلنگ را بستم و تنهایت گذاشتم اما صادقانه دلیل‌‌‌اش بی‌‌‌مهری کردن به تو یا منافع‌‌‌طلبی و خودخواهی‌‌‌‌ام نبود. بعد هم دست‌‌‌‌ام را به علامت سوگند می‌‌‌آورم بالا و خیلی متین و جدی بهش می‌‌‌گویم : به شرافت‌‌‌م قول می‌‌‌دهم که از این پس هرگز چنین رفتار غیرمسئولانه‌‌‌ای از من نخواهی دید…

ــ به کی داری سلام می‌‌‌کنی؟

با منی آرسینه؟… چطور مگه؟

ــ آخه دست‌‌‌تو آوردی بالا و داری تکون می‌‌‌دی!.. داری با دیوار سلام‌‌‌علیک می‌‌‌‌کنی؟!

به جای دادن پاسخ، به میز کنار پنجره اشاره می‌‌‌کنم : هم دِنجه و هم خیابونو می‌‌‌بینیم،.. و همزمان، دستم را بالا می‌‌‌‌برم و به صاحب کافی‌‌‌شاپ علامت می‌‌‌دهم که ما این میز را انتخاب کردیم…

دو طرف میز می‌‌‌نشینم رو در ‌‌‌روی هم. کیف قهوه‌‌‌ای‌‌‌‌رنگ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اش را مثل دفعه قبل روی میز می‌‌‌گذارد. نمی‌‌‌دانم چرا امشب کمی دلشوره دارم… شیرقهوه سفارش می‌‌‌دهیم. از کیف‌‌‌اش کتاب کوچکی را در می‌‌‌آورد. در حالی که سعی دارم چهره‌‌‌‌ام مهربان و مظلوم به نظر برسد ازش می‌‌‌پرسم : انگار کتاب داستانه؟

ــ آره، قصه‌‌‌ی کوتاهی‌‌‌یه : “خانه‌‌‌ای در آسمان”

گلی‌‌‌ترقی! درسته؟

ــ زدی به خال، البته یکی از بهترین‌‌‌های گلی‌‌‌ترقی‌‌‌یه،.. فقط چند صفحه مونده تمومش کنم.

راستی ببینم آرسینه، تو این مدت، شده که خودت هم دستی به قلم برده باشی، داستان یا شعر، مثل اون موقع‌‌‌ها که می‌‌‌نوشتی؟

خنده‌‌‌‌ی ریزی می‌‌‌کند اما با لحنی جدی می‌‌‌گوید: «ببینم تو موبایل داری؟»

ــ آره، چه طور مگه؟

ــ اگه روشنه، لطفن خاموش‌‌‌‌اش کن.

در می‌‌‌آورم از کیف‌‌‌‌ام و خاموش می‌‌‌کنم.

ــ باطری‌‌‌‌اش هم جدا کن لطفن !

منم با تبسم و کمی احساس ضعف : اوکی! گرفتم.

و درحالی که باطری را از گوشی جدا می‌‌‌کنم با خودم می‌‌‌گویم : وای که چه خوش‌‌‌‌خیال و ساده ‌‌‌است این دختر، فکر می‌‌‌کند با این کارها، به قول‌‌‌گفتنی “Safe” می‌‌‌شود.

از نسکافه‌ام جرعه‌ای می‌‌‌خورم. داشتی می‌‌‌‌گفتی.

حالا با لحن و چهره‌‌‌ای مطمئن : «آره، بعضی وقت‌‌‌‌ها سعی کرده‌‌‌‌ام چیزی بنویسم. ولی با این وضع شلوغ و درهم که خودت می‌‌‌‌بینی این راهپیمایی‌‌‌‌ها و درگیری‌‌‌‌ها… اون‌‌‌‌وقت نوشتن داستان، خیلی سخت می‌‌‌‌شه… اگر هم بنویسم، معمولن پاره‌‌‌‌شون می‌‌‌‌کنم،… به قول آرمِن تا نوشته نشده‌ان، قشنگ‌‌‌‌ان ولی تا رو کاغذ می‌‌‌‌یان، بد‎ترکیب می‌‌‌‌شن، از ریخت می‌‌‌‌افتن! … ولی نوشتن مقاله یا گزارش، خب فرق می‌‌‌کنه.»

هم‌‌‌چنان گرم و پُر انرژی ادامه می‌‌‌دهد که: «ای بابا، مگه این روزها فیس‌‌‌‌بوک و بالاترین و این همه بمبارونِ خبر اصلن می‌‌‌‌ذاره که داستان بنویسی،.. بعضی خبرها این‌‌‌‌قدر نگران کننده‌‌‌‌ست که آدم سرگیجه می‌‌‌‌گیره، تو فکر کن بچه‌‌‌‌های شهرستان‌…»

آرسینه به وقت حرف زدن از دست‌‌‌‌هاش به خصوص از میمیک صورت بهره می‌‌‌‌گیرد و این رفتار باعث جذب مخاطب‌‌‌‌اش می‌‌‌‌شود. گرم برخورد می‌‌‌‌کند و این گرما و صمیمیت، انرژی مثبت به طرف مقابل می‌‌‌‌دهد یا من چنین حس مطبوعی از او دریافت می‌‌‌‌کنم. در دانشکده هم وقتی برای اولین‌‌‌بار به هم برخوردیم همین حرکات بی‌‌‌ریا و خروشان، و حُجب بی‌‌‌کرانه‌‌‌‌ای که موج می‌‌‌زند در چشماش، مجذوب‌‌‌‌م کرد.

از بودن با او خسته نمی‌‌‌شوم. رفتاری ساده و بی‌‌‌‌تکّلف دارد. صدایش مثل مخمل، نرم است. دلم می‌‌‌خواهد دست کوچولویش را بگیرم تو دستم و نوازش کنم ولی مطمئنم که اجازه نمی‌‌‌دهد، بس‌ که منزه‌‌‌طلب است این دختر. همیشه همین‌‌‌طور بوده : مقرراتی، پولادین، و پای‌‌‌بسته‌‌‌ی اصول اخلاقی…. البته شیفته‌‌‌ی همین پاکی و نجابت‌‌‌‌اش هستم.

امشب اما حس و حال عجیبی دارم. انگار در اعماق وجودم رسوب‌ِ سنگین‌ آن‌ وحشت‌ دایمی‌، که طی سه سال اخیر رهایم کرده بود بار دیگر بیدار شده است. واقعن نمی‌‌‌‌‌دانم دلیل‌‌‌اش چیست؟ معمولن زمانی که با آرسینه بیرون می‌‌‌رویم بفهمی‌‌‌‌نفهمی به این دوگانگی و حالت تشویش دچار می‌‌‌شوم ولی امشب، خیلی شدیدتر است. با این حال لبخند می‌‌‌‌زنم و سعی می‌‌‌کنم برق تشویش را توی چشم‌‌‌‌‌هام نبیند. تشویش از این جهت که دوست ندارم وارد مقولات سیاسی بشوم. ولی از بد‌‌‌شانسی‌‌‌ام هر وقت که با هم هستیم نابه‌‌‌خود، بحث را به فضای انتخابات و حق‌‌‌رأی و حقوق زنان و این چیزها می‌‌‌کشاند. دلم می‌‌‌خواهد التماس‌‌‌اش بکنم به مسیح قسم‌‌‌اش بدهم که آرسینه‌‌‌‌جان لااقل امشب را به خاطر من کوتاه بیا، من نیامده‌‌‌ام که این حرف‌‌‌های دلهره‌‌‌آور را بشنوم، دعوت‌‌‌ات کردم تا در باره سروسامان دادن به زندگی‌‌‌مون صحبت کنیم نه در باره راهپیمایی و درگیری، واسه همین نمی‌‌‌خواهم این صحبت‌‌‌ها ادامه پیدا کند. ولی می‌‌‌گویم : راستی ببینم آرسی، وبلاگ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ات هم فیلتر شده؟

با تعجب و استفهام نگاه‌‌‌‌‌ام می‌‌‌‌کند، نگاهی از جنس عاقل اندر سفیه. و می‌‌‌‌گوید: «اینو می‌‌‌‌پرسی که مثلن حرفی زده باشی؟!»، چشم‌‌‌‌های بی‌‌‌آلایش و معصوم‌‌‌‌‌اش را با احتیاط و تردید به چشم‌‌‌ام می‌‌‌دوزد و زیر لب ادامه می‌‌‌‌دهد: «ببینم تو که اون دفعه گفتی وبلاگمو مرتب می‌‌‌خونی!»

انگار بدجوری گاف دادم : ای بابا، معلومه که می‌‌‌خونم ولی چون توی شرکت‎‎‎مان فیلترشکن داریم، متوجه نمی‌‌‌شم.

و پیش‌‌‌دستی می‌‌‌کنم : آهّااا خوب شد که یادم اومد ببین من ای‌‌‌‌میل‌‌‌‌آدرس جدیدت رو ندارم عزیزم.

و برای دور زدن کاملِ فضای انتخابات و باقی قضایا، آدرس ای‌‌‌‌میل‌‌اش را می‌‌‌‌نویسم و بلافاصله می‌‌‌‌گویم: برایت کلیپ جدید «سوسن خانم» رو ای‌‌‌‌میل می‌‌‌‌کنم. بچه‌‌‌ها اینو تو شمال، ویلای یکی از دوستان، ضبط کرده‌‌‌اند. وقتی کلیپ سوسن‌‌‌خانومو دیدی دلم می‌‌‌خواد نظرت رو بدونم، آخه خیلی حرف‌‌‌آ در موردش می‌‌‌گن، که مثلن ضد فمینیستی و چه می‌‌‌دونم از این گیرهای سه‌‌‌پیچ دیگه…

ــ فقط خواهشن یه وقت حرف‌‌‌‌های بی‌‌‌‌‌ربط ننویسی تو ای‌‌‌‌میل… می‌‌‌‌دونی که چی می‌‌‌‌گم…

نوک زبانم می‌‌‌آید بهش تشر بزنم که : مگه با خَر طرفی؟.. اما می‌‌‌‌گویم: ویکتوریا رو می‌‌‌‌بینی ؟

ــ کدوم ویکتوریا؟… نمی‌‌‌‌شناسم‌‌‌‌اش.

بی‌‌‌‌اختیار می‌‌‌پُکم از خنده : خَره، منظورم سریال تلویزیونیِ ویکتوریاست، شبکه فارسی‌‌‌‌‌وان رو می‌‌‌گم، همین که این روزا همه نگاه می‌کنن…

ــ آآهّا ، فارسی‌‌‌‌وان!…

خب آره.

ــ حالا چی شده همه به فارسی‌‌‌‌‌وان علاقمند شده‌ان؟ ببینم نکنه تو هم واسه این که میزان محبوبیت فارسی‌‌‌‌‌وان دست‌‌‌‌ات بیاد، داری نظرسنجی می‌‌‌‌کنی؟

اصلن بی‌‌‌خیالِ فارسی‌‌‌‌‌وان،..

ــ خودت پرسیدی!

منو باش که در مورد فارسی‌‌‌‌‌وان دارم از کی می‌‌‌پرسم! چقدر حواس‌‌‌پرتما، یادم می‌‌‌ره که تو از این چیزای پیش‌‌‌پا افتاده!! خبر نداری، فقط حواس‌‌‌‌ات شش‌دانگ به عالم معقولاته : عالم نسوان…

[آخ! لعنت به من، بازم دسته گُل به آب دادم،..] دهن گَل‌و‌گشادم را می‌‌‌‌بندم و سکوت می‌‌‌‌کنم. به‌‌‌‌عمد، نگاه‌‌‌‌ام را به بیرون، به تاریک‌‌‌روشنِ خیابان آبان می‌‌‌‌دوزم اما مطمئن‌‌‌‌ام که دوتا گوهر شب‌‌‌‌چراغ به رنگ قهوه‌‌‌‌ای بهم ُزل زده‌‌‌‌اند. نگاه شماتت بارش را حالا کاملن احساس می‌‌‌‌کنم.

هروقت آرسینه را عصبانی‌‌‌‌اش می‌‌‌‌کنم با حرارت بیشتری حرف می‌‌‌‌زند و من از این حرارت و حالات‌‌‌‌ش خیلی کیف می‌‌‌‌‌‌کنم.

ــ منتظرم،.. چرا حرفتو خوردی؟ داشتی با تمسخر می‌‌‌‌گفتی که شش‌‌‌‌دانگ حواس من به؟.. خب بگو تا بدونم اشکال‌‌‌اش چیه؟… بازم می‌‌‌‌خوای سرکوفت بزنی که این کارها فایده نداره چون مثلن وضع ترافیک‌‌‌‌‌مون این قدر مزخرفه و چون خودمون حقوق همدیگه‌‌‌‌رو رعایت نمی‌‌‌‌کنیم؟… مگه تا حالا شده من بهت گیر بدم و سرکوفت‌‌‌ات بزنم که مثلن چرا مدام هدفون تو گوشاته و موزیک رَپ گوش می‌‌‌کنی یا سریال‎‎‎‎های فارسی‎‎‎‎وانو نیگا می‎‎‎کنی، آره؟ خوب حتمن دوست‌‌‌داری و از این کار ، احساس رضایت می‌‌‌کنی…

این فرق می‌‌‌کنه آرسی‌‌‌‌‌خانوم. داشتن هدفون و آی‌‌‌‌پَد چیزهایی شخصی و کاملن خصوصی‌‌‌‌‌ان… این طور فکر نمی‌‌‌کنی؟

ــ وای که تو چقدر عوض شدی!

عوض شدم یا پخته شدم؟

در حالی که به فنجان‌‌‌‌اش خیره است : «آهااا. که پخته شدی!.. جالبه،» و چشم از فنجان می‌‌‌گیرد و نگاه‌‌‌ام می‌‌‌کند : «شایدم حق با تو باشه؛ آره مشکلی به نام ” ترافیک” ! چرا که نه؛ اصلن می‌‌‌تونه یک معضل ملی به حساب بیاد. حتا به اندازه‌‌‌ی یک فاجعه‌‌‌ی عموم‌‌‌‌بشری می‌‌‌تونه خطرناک باشه مگه نه؟»

خوشحال و هیجان‌‌‌زده از تأیید نامنتظرش، می‌‌‌گویم که : واژه‌‌‌ی خیلی مناسبی پیدا کردی آرسی، فاجعه! آره واقعن که فاجعه‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ست. اگه آلودگی هوا و دی‌‌‌اکسید کربن هم بهش اضافه کنی تازه اون‌‌‌وقته که عمق این فاجعه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌رو درک می‌‌‌کنی .

ــ «ببینم ، سرِ کاریه دیگه؟ آره؟» و نگاه شیطنت‌‌‌‌بارش را به خیابان می‌‌‌دوزد.

یک لحظه احساس تحقیر می‌‌‌کنم. آب دهانم را قورت می‌‌‌‌دهم و بی‌‌‌‌‌‌‌‌‌که ضعف نشان بدهم، با ظاهری خونسرد اما خیلی محکم و مطمئن می‌‌‌گویم : هی دختر! روسری از سرت افتاده‌‌‌ها، هر نره‌‌‌‌خری از تو خیابون رد می‌‌‌شه، اَت به ما میخ می‌‌‌شه…

هنوز جمله‌‌‌ام تمام نشده، صورتش بُراق می‌‌‌شود و نگاهی به‌‌‌ام می‌‌‌کند که از صدتا تشر هم بدتر است. با دستپاچگی و خوشحالی می‌‌‌گویم : آها داشت یادم می‌‌‌رفت ازت بپرسم که با این اوضاع درهم‌‌‌جوش، و با اون سابقه‌‌‌ات، هیچ شده به رفتن و مهاجرت فکر کنی؟… همه که دارن می‌‌‌رن این روزآ.

مکث می‌‌‌‌کند در پاسخ دادن. فکر می‌‌‌‌کنم احتمالن ـ نه، حتمن ـ از دستم حرص‌اش گرفته… چند لحظه سکوت حاکم می‌‌‌‌شود. به انگشتان ظریف و لاک سبز ناخن‌‌‌‌های بلندش نگاه می‌‌‌‌کنم که بی‌‌‌‌اختیار روی میز، ضرب گرفته‌‌‌‌اند. حالا نگاهم به خیابان است و ظاهرن دارم به خاموش و روشن شدن نور قرمز چراغ‌‌‌های گردونِ آمبولانس، شایدم خودرو نیروی‌‌‌انتظامی نگاه می‌‌‌کنم اما در واقع به ریتم زیبایی که می‌‌‌نوازد، گوش سپرده‌‌‌ام. ضرب‌‌‌آهنگ ریتمی که آرسینه دارد می‌‌‌زدند با گردش منظم نور قرمز، همنوایی دارد. و بعد :

ــ منظورت ارمنستانه؟

…هر جا!

ــ «چراغ من در این خانه می‌‌‌‌سوزد.»!

در این لحظه صدای باز و بسته شدن درِ کافی‌‌‌شاپ را می‌‌‌شنوم. پشت به در نشسته‌‌‌ام. بلافاصله ضرب‌‌‌آهنگ دلنشین تماس ناخن‌‌‌های آرسینه با سطح میز، قطع می‌‌‌شود. ناخن‌‌‌های سبز در مشت‌‌‌اش پنهان می‌‌‌شوند. با حذف رنگ سبز، تیرگیِ رنگ سیاه‌‌‌سوخته‌‌‌ی کیف آرسینه تو چشم‌‌‌ام می‌‌‌‌دَود. دست‌‌‌اش را روی کیف‌‌‌اش می‌‌‌گذارد. نگاه مضطرب‌‌‌‌اش بین من و کسی که الآن وارد کافی‌‌‌شاب شده در نوسان است. با آمدن تازه‌‌‌‌‌‌وارد، صدای ملایم ‌‌‌موزیک هم انگار قطع می‌‌‌شود. جرعت نمی‌‌‌کنم پشت‌‌ ‌‌‌‌‌سرمو نیگا کنم و ببینم چه خبره. با دیدن چهره‌‌‌‌ی رنگ‌‌‌‌پریده‌‌‌‌ی آرسینه لرزش‌ بی‌اختیارِ تارهای‌ قلب‌ لعنتی‌ام صدچندان می‌‌‌شود. در این لحظه نور قرمزی که خاموش و روشن می‌‌‌شود حواسم را متمرکز می‌‌‌کند. تازه دوزاری‌‌‌ام می‌‌‌افتد. حالا یک چشم‌‌‌ام به نور قرمز است و چشم دیگرم به حرکات عجیب آرسینه که به سرعت برق، دست راستش را به درون کیف می‌‌‌برد و در حالی که مشت کرده، آرام از کیف بیرون می‌‌‌کشد. حالا هر دو دست را برده زیر میز. به کسری از ثانیه، سیم‌‌‌کارت موبایل‌‌‌اش را می‌‌‌بینم که چرخ می‌‌‌خورد و زیر میز مجاور کنار دیوار می‌‌‌افتد.

حیرت‌‌‌زده از حرکات فِرز و مسلط‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌اش، می‌‌‌خواهم بهش بگویم که از همان ابتدا که وارد کافی‌‌‌شاب شدیم راستش دلم شور می‌‌‌زد. ولی تا بگویم که… حرفم را می‌‌‌‌بُرَد و در حالی که آنی از مرد تازه‌‌‌‌وارد چشم برنمی‌‌‌دارد :

ــ فقط پاشو برو، همین حالا . معطّل نکن… اگه پرسیدن، بگو منو نمی‌‌‌شناسی،… برو نگران من نباش…

بی‌‌‌اختیار نگاهم به پایین‌‌‌‌‌‌‌‌‌بالا رفتنِ سیبک گلویش، دوخته می‌‌‌‌شود. قلبم می‌‌‌خواهد از جا کنده شود وقتی که از لای لب‌‌‌های خشک‌‌‌شده‌‌‌اش بی‌‌‌‌وقفه «برو، برو، برو، خودتو نجات بده» بیرون می‌‌‌ریزد بی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌که به من حتا نگاه کند.

ناگهان غم و اندوهی سنگین به قفسه سینه‌‌‌ام هجوم می‌‌‌‌آورد. صحنه‌‌‌ی دردناک جدایی‌‌‌مان در چهارسال پیش حالا بار دیگر جلوی دیدگانم مجسم می‌‌‌شود. سنگینی طاقت‌‌‌‌فرسای بار گناه، گناهی در حد خیانت و آمیخته به درد حقارتی بی‎‎‎پایان روی قلبم احساس می‌‌‌کنم. زبانم باد کرده، انگار که واقعن قرار است باز هم برای سال‌‌‌هایی طولانی همدیگر را نبینیم … باز هم تحمل سال‌‌‌‌ها تنهایی کُشنده و انتظار آمدنش… یکدفعه بغض می‌‌‌کنم.

نگاه لرزان و پُر سوآلم با صورت مهربان‌‌‌اش تلاقی می‌‌‌کند. گویی اولین بار است که چهره‌‌‌ی نجیب و دردمندش را می‌‌‌بینم. چقدر جوان است این چهره، چقدر معصوم و مصمم است…

با کف دست، عرق پیشانی‌‌‌ام را می‌‌‌گیرم. سردی انگشتان‌‌‌‌‌ام روی پوست صورت‌‌‌ام می‌‌‌نشیند. تردید و دو‌‌‌ ‌‌‌دلی نمی‌‌‌گذارد درست فکر کنم، تمرکزم را پاک از دست داده‌‌‌ام. نمی‌‌‌دانم چه خاکی باید به سرم بریزم. طوری منگ شده‌‌‌ام که انگار در چاه عمیق و تاریکی سقوط کرده‌‌‌ باشم. همه‌‌‌ی این اتفاقاتِ ناگهانی فقط در عرض چند ثانیه رو سرم هوار شده، خدایا اصلن باورم نمی‌‌‌شود که به یک چشم به‌‌‌هم زدن همه چیز زیر و رو شده باشد…

… در حالی که خیلی با احتیاط از صندلی بلند می‌‌‌شوم با خودم می‌‌‌گویم : رفتار این دختر چقدر منصفانه است. درست مثل دفعه قبل، نمی‌‌‌خواهد که پای من هم گیر بیفتد. خب انصاف هم خوب چیزیه، همه می‌‌‌دونن که من این دفعه واقعن نه سر پیازم و نه ته پیاز…

برای آخرین بار نگاه‌‌‌اش می‌‌‌کنم. حالا چهره‌‌‌اش را محو می‌‌‌بینم. دست می‌‌‌برم به طرف چشم‌‌‌ها و چشم‌‌‌هایم را از اشک پاک می‌‌‌کنم. ای کاش حداقل این‌‌‌‌بار می‌‌‌توانستم به رسم خداحافظی، و تقدیر از این همه معرفت و لوطی‌‌‌‌منشی‌‌‌، پیش‌‌‌ پایش زانو می‌‌‌زدم و دست‌‌‌اش را می‌‌‌بوسیدم‌‌‌.

به سوی در خروجی می‌‌‌روم. سرم پایین است اما دل‌‌‌م مثل سیر و سرکه می‌‌‌جوشد. انگار بخشی از وجودم را جا گذاشته‌‌‌‌ام… نزدیکِ در می‌‌‌رسم و می‌‌‌خواهم دستگیره را بگیرم، کسی در را برایم باز می‌‌‌کند. بی‌‌‌که سرم را بلند کنم با صدایی که گویی از ته چاه به گوش می‌‌‌رسد فقط می‌‌‌گویم ممنون. همچنان که نگاه‌‌‌ام پایین است به طور اتفاقی، کفش‌‌‌هایش را می‌‌‌بینم. یکدفعه تمام تنم می‌‌‌لرزد. کفش نیست، پوتین است. یک آن از حرکت باز می‌‌‌مانم. تمام پوست بدن‌‌‌ام مور مور می‌‌‌شود. حالا کاملن منفعل‌‌‌ام، و منتظر که ….

واقعن نفهمیدم چه شد و چند لحظه از خود بی‌‌‌خود شده بودم ولی انگار نیرویی خارق‌‌‌العاده، برآمده‌‌‌ از اعماق وجودم باعث حرکت دوباره‌‌‌ی پاهایم می‌‌‌شود. پایم که حالا به اختیار خودش حرکت می‌‌‌کند به آسفالت پیاده‌‌‌رو می‌‌‌رسد. پا و پوتین هم با من به پیاده‌‌‌رو می‌‌‌آید. سمت راست به طرف پایین خیابان حرکت می‌‌‌کنم که به زعم خودم هرچه زودتر برسم به خیابان ویلا و از آن‌‌‌جا بندازم تو خیابان طالقانی. ناگهان جرقه‌‌‌ای تو ذهنم شعله می‌‌‌کشد که بزنم و دِ دَر رو،.. اما بلافاصله از این فکر ابلهانه منصرف می‌‌‌شوم. زیرچشمی، هوای پا و پوتین را دارم که دارد دنبالم می‌‌‌آید. منگ و با تردید ادامه می‌‌‌دهم. به مجردی که از کنار آخرین پنجره‌‌‌‌ی کافی‌‌‌شاپ می‌‌‌گذرم متوجه می‌‌‌شوم پا و پوتین انگار دارد ازم فاصله می‌‌‌گیرد.

جسارت پیدا می‌‌‌کنم و به بهانه‌‌‌ی دیدن اتومبیلی که دارد از خیابان می‌‌‌گذرد صورت‌‌‌ام را نود درجه به سمت چپ می‌‌‌چرخانم و متوجه می‌‌‌شوم آن مرد انگار دارد واقعن ازم فاصله می‌‌‌گیرد. با خودم می‌‌‌گویم هرچه بادا باد، و صورت‌‌‌ام را بیشتر می‌‌‌چرخانم و نگاه‌‌‌اش می‌‌‌کنم.

مأمور میانسالی را می‌‌‌بینم که سینی کوچکی حاوی سه‌‌‌تا لیوان مقوایی چای ـ شایدم نسکافه ـ و چندتا کیک، به دست گرفته و آرام و بی‌‌‌‌خیال به طرف خودرو نیروی‌‌‌‌انتظامی می‌‌‌رود.

مطالب مرتبط

+ There are no comments

Add yours