مدرسه فمینیستی : «مرا مزن که چرا آواز می خوانم، من کوردم، اجداد من عشق شان را؛ دردهای شان را، مبارزات شان را و بودن شان را در آوازها و سرودهای شان برای من به یادگار گذاشته اند»[1]
مسئله قومیت ها در ایران ؛ زبان مادری ، استقلال در عمل، و امثال این نیازهای عاجل و مدنی، روز به روز بغرنج تر و حساس تر می شود. برخوردهای ناروا و بسیار خشن و فراقانونی که با فعلان اجتماعی و سیاسی در شهرستان ها می شود تشدید کننده این فضای پر تنش است. نیازی نیست که پژوهشگر یا تحلیل گر مسائل قومی و اجتماعی باشی تا به این نتیجه برسی، تنها کافی است نگاهی به احکام جزائی فعالین مدنی و سیاسی در شهرستانها بیندازی تا متوجه شوی که اکثریت آنها در صورت دستگیری، با اتهامات سنگین تری مواجه می شوند و متعاقباَ احکام سنگین تری می گیرند . مثلا اتهام جاسوسی، محاربه، تجزیه طلب، و نظایر این برچسب ها افزون بر دیگر اتهامات بر آنها وارد می کنند. در بعضی از موارد بار این اتهامات چنان سنگین است که متاسفانه بسیاری از فعالین جنبش های اجتماعی و سیاسی ــ به خصوص کسانی که در داخل ایران فعالیت می کنند ــ را در اعتراض به این برچسب ها و احکام ناعادلانه ی واردشده به آنها، به سکوت، ناگزیر می کند. چرا که نوشتن برای آنان مساوی شریک شدن در جرم اثابت نشدشان خواهد بود و همین کافی است که سکوت کنند و اغلب با اشک تلخی، نظاره گر اجرای احکام ناعادلانه ی آنان باشند.
نزدیک شدن به اولین سالگرد اعدام فرزاد کمانگر و چاپ اخیر مجموعه نامه های او که تحت عنوان «فریاد های یک معلم طغیانگر» منتشر شده است بهانه نوشتن این متن کوتاه است . نامه هایی که پیش از اعدام او هر چند وقت یکبار پنهانی از لابه لای میله های زندان بیرون می آمد و به یُمن دنیای مدرن ارتباطات، خیلی سریع روی شبکه های اینترنتی به جهان منعکس می شد . تمام نامه ها با قلم زیبا و حس قوی و سرشار انسانی نوشته شده اند که ریشه در رنج و محرومیت تاریخی مردمی دارد که فرزاد کمانگر با آنها زیسته بود و معلم وار به فرزاندانشان عشق ورزیده بود. خواندن این نامه ها که هر قلب تپنده ای را به درد می آورد توجه تمام سازمانهای حقوق بشری را به خود جلب کرد و فرزاد کمانگر را به چهره ای شناخته شده در دنیا، فرای ملیت و قومیتش در میان زندانیان سیاسی در ایران بدل کرد.
«فرزاد کمانگر» معروف به «سیامند» معلم آموزش و پرورش شهرستان کامیاران بود که 12 سال سابقه تدریس داشت. او عضو هیئت مدیره انجمن صنفی معلمان شهرستان کامیاران شاخه کردستان ؛ عضو شورای نویسندگان ماهنامه فرهنگی – آموزشی رویان، و همچنین مدتی عضو هیئت مدیره انجمن زیست محیطی کامیاران هم بود. فرزاد از سال 1384 با آغاز فعالیت «مجموعه فعالان حقوق بشر در ایران» به عضویت آن در آمد. او در مرداد 1385 در حالی برای پیگیری بیماری برادرش به تهران آمده بود دستگیر شد و طبق نوشته های خودش تحت خشن ترین فشارهای جسمی و روانی قرار گرفت[2] و در نهایت علی رغم تمام تلاش های نهادهای حقوق بشری و صنفی و بین المللی در 19 اردیبهشت 1389 به جرم محاربه اعدام شد.
علی رغم تمام اما و اگرها و اتهامات رنگارنگی که در پرونده فرزاد کمانگر مطرح شده بود تا به اعتقاد بعضی ها بهانه ای برای اعدام او و زهرچشم گرفتن از دیگر فعالان اجتماعی و سیاسی باشد به خصوص در منطقه حساسی مانند کردستان ــ جایی که همدردی می تواند «تبانی» تفسیر شود و اعتراض موجب «براندازی» ــ آن هم در شرایط بحرانی سال گذشته ، متاسفانه فریادها و تلاش های بی وقفه همگان برای نجات جان او بی نتیجه ماند و خبر اعدام این معلم دلسوز و متعهد در بهت و حیرت همگان همه جای دنیا پیچید. اما هنوز بعد از یک سال هر چند که از شوک خبر اعدامش در آمده ایم اما ذره ای از خشممان کاسته نشده است . گمان نمی کنم که کسی باشد که نامه ها ی فرزاد را از زندان خوانده باشد و با درد، گریه نکرده باشد و خشمگین نشده باشد .
بدون شک اگر در دادگاه او هیئت منصفه ای بود متشکل از شهروندان ایرانی آن هم نه 7 یا 15 نفربلکه میلیونها ایرانی که نامه های او را خوانده بودند تنها با استناد به نامه های او از زندان، به اعدام او نه می گفتند.
او یک «معلم – کورد» بود که به هر دوی این واژها معنی می بخشید هر چند که تک تک این واژه در شرایط همیشه امنیتی جامعه ما خودشان به تنهایی جرم هستند وای به حال اینکه این دو را کنار هم قرار دهیم . در مورد فرزاد کمانگر به استناد آنچه از نامه هایش بر می آید به جرأت می توان گفت که او آموزگاری عاشق شاگردانش بود و عاشق کارش و سرزمینش [3] .
او در نامه هایش از زندان با چنان زیبایی، احساساتش را ؛ عشقش را ؛ درد و غمش را و غربت صد چندانش را در میان هم وطنانش ! درزندان به زبان فارسی می نویسد که نا خودآگاه برای کسی که کورد زبان نیست این فصل مشترک یعنی زبان فارسی انگار موهبتی می شود که اگر نبود محروم می ماندی از شناخت روح بزرگ او .
اما من دلم می خواهد در اینجا به این موضوع هم تأکید کنم که فرزاد کمانگر یک طغیانگرهم نبود او یک معلم بود . معلمی که به قول خودش از دانش آموزانش لبخند و پرسشگری آموخته بود[4]. نباید فراموش کنیم معلمی که صبورانه آوا به آوا و حرف به حرف به محصلانش درس می دهد نمی تواند طغیانگر باشد . کسی که برای کمک و رهایی از درد و رنج مردم سرزمینش معلمی را بر می گزیند و به جای تفنگ ، قلم به دست می گیرد و در محروم ترین روستا ها به امید ایجاد تغییر و بهبودی هر چند اندک تدریس می کند[5] واقعاَ نمی تواند طغیانگر باشد. کسی که علی رغم کودکی سوخته خودش در آتش جنگ و بحرانهای سیاسی [6] به جای بغض و کینه به کودکان عشق می روزد ، با شادیشان شاد و با غمشان می گرید ؛ حتی اگر به تمام جنبش های آزادی خواه دنیا سمپاتی داشته باشد باز هم نمی تواند یک طغیانگر باشد .
او با مقاومت وصف ناپذیر و قلم زیبایش همگان را حتی زندانبان خود را به قیمت جانش به چالش می کشد و در نامه ی «من یک معلم می مانم و تو یک زندانبان»[7] خطاب به زندانبان خود می نویسد: «….من دانش آموز صمد بهرنگی ام، همان که الدوز و کلاغها و ماهی سیاه کوچولو را نوشت که حرکت کردن را به همه بیاموزد. او را می شناسی؟ میدانم که نمی شناسی. من محصل خانعلی ام ، همان معلمی که یاد داد چگونه خورشیدی بر تخته سیاه کلاسمان بکشیم که نورش خفاشها را فراری دهد. میدانی او که بود؟ من همکار بهمن عزتی ام ، مردی که همیشه بوی باران میداد و انسانی که هنوز مردم کرمانشاه و روستاهایش با اولین پائیز به یاد او می افتند ، اصلا میدانی او که بود می دانم که نمی دانی !
من معلمم ، از دانش آموزانم لبخند و پرسیدن را به ارث برده ام. حال که مرا شناختی ، تو از خودت بگو ، همکارانت که بوده اند ، خشم و نقرت وجودت را از چه کسی به ارث برده ای ، دستبند و پا بندهایت از چه کسی به جا مانده ؟ …».
او در همین نامه ادامه می دهد: «دنیای تو همیشه تاریکی و زندان خواهد بود و «شعور نور» آزارت خواهد داد. من ماههاست که چشم انتظار دیدن یک آسمان پرستاره ام. با ستاره های یاغی که در تاریکی از این سوی آسمان به آن سوی آسمان پر بکشند و سینه سیاهی را با نور بشکافند. اما تو سالهاست که در تاریکی زندگی می کنی ، شب تو بی ستاره است.»
فرزاد در نامه «از تو نوشتن قدغن» [8] ؛ دختر مورد علاقه اش را، کسی که حتی ممکن است خیالی باشد ، مخاطب قرار می دهد و در اعتراض به نابرابری ها ، جدائی های جنسیتی و تحقیر زن می پرسد: «راستی این همه نابرابری و جدائی از کجا آغاز شده ؟ از آن زمان که حوا با ” ویاری عصیانگونه” به امرو نهی خدایش پشت پا زد و زمین را برای رنج کشیدن انتخاب نمود؟ یا از آن زمان که برای اولین بار دخترکی موهایش را بدست باد، این هرزه هرجائی سپرد و او دستی از سر هوس به گیسوانش کشید و راز پریشانی موهای دخترک را کوی به کوی به گوش کوه و درخت نجوا کرد و این ” مصیبت عظما” سبب خشم قبیله بر او گشت؟ یا نه از آن زمان که چشمه قامت زیبای دخترکی را در خود دید و غافل از این گناه کبیره عاشق دخترک شد و در وصف او آوازی در گوش رود زمزمه کرد و رود نیز مست و زنگی از حدیث عاشقی چشمه ، داستان را به دریا گفت و این دزدیده دیدن ها به ” غیرت مردانه تاریخ” برخورد و دخترک را خانه نشین کرد؟ یا آن زمان که دست دادن با فرشته های نه ساله ، ستون اعتقاداتمان را ویران کرد، سنتها و روایات توجیحی گشت برای جنس دوم بودن تو؟ یا نه ، شاید عطر خوش تو ، من همبازی کودکیت را به کوچه های خلوت خاطرات کشاند تا به دنبال سارای کودکیهایش ردی از عشق را در اولین نگاه و آخرین اشکت پیدا کند و این گونه به ” قانون نانوشته طبیعت ” برخورد و ما نامحرم به هم گشتیم. نمی دانم … نمی دانم…از کجا آغاز شد؟»
او در پایان همین نامه ادامه می دهد: «اما اکنون به پاس تحمل هزاران سال رنج و نابرابری های زن بودن ، به پاس هزاران خاطره و رویای ناتمام ، با یک امضاَء به کمپین برابری برای زنان می پیوندم ، ” یک امضاء به پاس زن بودن و زن ماندنتان.» (بند بیماران عفونی زندان رجایی شهر کرج ، 21 بهمن 1387 ).
فرزاد کمانگر در اعتراض به تحقیر و نابرابری زنان به کمپین یک میلیون امضاء که یکی از دمکراتیک ترین راههای تغییر در جامعه به نفع زنان است می پیوندد و با این حرکت اوج اعتقادش را به روش های اصاح طلبانه و مسالمت آمیز برای ایجاد تغییر به نمایش می گذارد که با هر اتهام رنگارنگ حکومتی وحتی صفت طغیانگری فاصله بسیار دارد. چالشگری و عشق او فرای حتی طغیانگری و از ویژگی های یک معلم واقعی است که به آموزش و اصلاح، عاری ازهر گونه خشونت ایمان داشته ، چیزی که جامعه ما به منظور جلوگیری از وقوع انفجاری خونبار واقعاَ به آن نیاز دارد ، تا شاید مام وطن را که این روزها سر بی مهری با همگان دارد را وادارد که نقش مادری مهربان برای همه داشته باشد ؛ نه اینکه چون مادری نامهربان چنان با فرزندان خود تبعیض آمیز عمل کند که همه را از خود بیزار کرده و گروهی را از خود فراری و دور سازد.
پانوشت ها:
[1] نامه «من یک معلم می مانم و تو یک زندانبان» مورخ 10/27/ 1387 بند بیماران عفونی زندان رجائی شهر کرج
[2] نامه فرزاد از زندان رجایی شهر کرج ؛ بازداشتگاه امنیتی اطلاعات سنندج ، 23 اسفند 1386 و نامه بندی بند 209 ؛ بند بیماران عفونی 5 زندان رجائی شهر کرج ، 3/10/1387
[3] نامه بچه ها سلام ؛زندان رجائی شهر کرج ، 9/12/1386
[4] نامه من یک معلم می مانم و تو یک زندانبان 10/27/ 1387بند بیماران عفونی زندان رجائی شهر کرج
[5] بنویس درد و رنج بخوانید زندگی ؛ فرعی 5 زندان رجائی شهر کرج ، 8/2/1387
[6] نامه نسل سوخته ؛ سالن 6 اندرزگاه 7 زندان اوین ، 12 اردیبهشت ماه 1388؛
[7] نسل سوخته ؛ سالن 6 اندرز گاه 7 زندان اوین ؛ 12 اردیبهشت 1388
[8] بند بیماران عفونی زندان رجایی شهر کرج ، 21 بهمن 1387
+ There are no comments
Add yours